۱۳۹۴ مرداد ۹, جمعه

از نامه‌ها

امیرِ عزیز

به گمانم وقتی کسی بداند یک رابطه را از کجا آغاز کرده است درگیر هیچ رابطه‌ای نیست. عشق در رابطه نمی‌گنجد. آغازش انجامش است. «این که چه وقت چهره‌ی او را رویت کردم یادم نمی‌آید، اولین بار کی و کجا عکسش را دیدم اصلا نمی‌دانم.» همه چیز آغاز شده است حتا قبل از این‌که یان به صورت اتفاقی کتابی از دوراس را بخواند. «عشق هم که صورت می‌بندد آدم هنوز نمی‌داند که پای عشق در میان است.» شیفتگی او شامل اسمش هم می‌شود. دوراس؛ این کلمه‌ی پنج حرفی «اسم نویسنده بیش از پیش مشعوفم می‌کند. اسم را روی کاغذ سفید دست‌نویسی می‌کنم، گرفتارم کرده است این اسم، هیچ‌وقت از خودم جدا ندانسته‌ام، نمی‌توانم جدا بدانم، هیچ‌وقت، خودش را هم همین‌طور.» رابطه‌‌ی آن‌ها شروع شده است؛ حتا قبل از اولین دیدار. قبل از این‌که بدانند شانزده سال در کنار هم خواهند بود. قبل از این‌که دوراس درباره‌اش بنویسد: «یان، یارِ شبانه‌ام، می‌خواهمت، خیلی. دیگر بلد نیستم بنویسم. دلبستگیِ شگفتی است بینِ ما، تا مرز نفرت.» حالا اگرعشق را همان کتابِ ننوشته‌ای بدانیم که هر یک از ما در نوشتنش سهمی دارد، می‌توان گفت یان با نوشتنِ «همان عشق»* سهم خودش را ادا کرده است.


*همان عشق. یان آندره آ. قاسم روبین. انتشارات نیلوفر


گاهی اوقات خواب می‌بینم صبح رستاخیز فرا رسیده و فاتحان، دولتمردان و حقوقدانانِ گرانقدر آمده‌اند تا پاداش خود -تاج‌ها، دیهیم‌ها و نام‌هاشان را که برای ابد بر مرمر حک شده است – دریافت کنند و آفریدگار آن‌گاه که ما را با کتاب‌های‌مان در دست می‌بیند که می‌آییم بی هیچ دشمنی‌ای، رو به پطرس مقدس کرده و می‌گوید: «نگاه کن، این‌ها نیازمند هیچ پاداشی نیستند. چیزی در این‌جا نیست که به آن‌ها هدیه کنیم. آن‌ها به خواندن عشق می‌ورزیدند.»


چگونه باید کتاب خواند. ویرجینیا وولف

مدار پوچی



دارم بالا می‌آورم. از کتاب‌ها می‌آورم. از تختی که روی زندگی‌ام افتاده ا‌ست. از شب که من است. از روز که خسته است. از «من» که رنگش پریده‌ است. از دوست که نیست. از اتاقی که تحمل یک تنهایی را ندارد. از سیگارهای ساعت چهار صبح. از میل مبهم هوس. از س.ک.س‌های یک نفره. از خوابی که سراسر کابوس است. از پوچی ساعت هفت صبح. از جمعه که مدار پوچی را به شنبه تقدیم می‌کند. از دیواری که روبروست. از اشتهایی که ندارم. از سه‌نقطه‌های کتابی که صد نقطه‌ است. از لیوان‌های پر شده از ته سیگار. از زندگی‌ام که درد می‌کند. من خاطراتِ خانه‌ی امواتم. یادداشت‌های زیرزمینی یک سایه. تهوعِ مردی که درد در او درد می‌کند. پیش‌پرداختِ این مرگ قسطی که زندگی‌اش می‌نامند. آبلوموفِ خسته‌ای که حال خندیدن به پوچی اصالت بشری را ندارد. یک روحِ فاوستیِ سرگردان که سبکی تحمل‌ناپذیر هستی ترجمه‌ی تنهایی‌اش است. که هر لحظه‌اش صد سال تنهایی‌ست.

از نامه‌ها

مرتضای عزیز
این روزها دارم «گم شدن» را یاد می‌گیرم. چرا که به قول بنیامین: گم شدن نیاز به تمرین دارد. می‌خواهم وقتی در اتاقم راه می‌روم، وقتی کتاب می‌خوانم، یا حتا زمانی که خواب هستم، چنان گم شوم که بتوانم ساعاتی دور از خودم باشم. کنار خودم باشم، به عنوان یک دوست، یک غریبه، یا سایه‌ای که تنها می‌گذرد. یادم می‌آید سال‌ها پیش خوابِ آدمی را دیدم که چهره‌ی من را داشت اما من نبود. هنوز هم وقتی کتابی می‌خوانم یا فیلمی می‌بینم که با آدم‌هایش احساس نزدیکی می‌کنم حس گم شدن به من دست می‌دهد. احساس گم شدن از تصوری که از خودم دارم. «من»‌ی که دیگر من نیست، که تنها می‌تواند امضایی از من باشد. امضایی که به قول رویایی: در نمایش من تنهاست، یک تنهای بدون تنهایی است. این حس گم شدن گاهی معنای جاگذاشتن خودم را می‌دهد، در جایی که بوده‌ام و ترکش کرده‌ام. یک‌بار وقتی از کنار مغازه‌ای می‌گذشتم و برای چند ثانیه خودم را در آینه‌ای دیدم که جلوی مغازه بود احساس کردم با هر قدمم از خودم دور می‌شوم. من در آن آینه خودم را جاگذاشته بودم. آن روز مثل سایه‌ای بودم که شهر داشت مرا می‌بلعید. مثل حرفی از بی‌شمار حروف به‌هم‌ریخته‌ی کتابی که با باد پنکه‌ای که از سقف آویزان است صفحاتش ورق می‌خورد. کتابی که خواننده‌اش چنان دچار تهوع شده است که وقتی روی تخت دراز می‌کشد جز میله‌ای آهنی که پنکه از آن آویزان است چیزی نمی‌بیند. و چقدر دوست دارد یک روز وقتی مشغول تمرین گم شدن است از آن میله مثل پرچم سفیدی که زندگی در دست گرفته باشد در آغوش مرگ به اهتزاز درآید.


حالا دارم در اتاق راه می‌روم. هم‌چون خوابی که بعد از بیدار شدن فراموش شده باشد. و فکر می‌کنم تا کسی نتواند خودش را پیدا کند، حداقل قسمتی از وجودش را که برای هیچ کس نیست، نمی‌تواند گم شدن را آغاز کند.

اندک جایی برای زیستن

اجتناب‌ناپذیر بود بوسیدنت، آن‌گاه که روبرویم می‌نشستی و سطرهایی از «در جستجوی زمان از دست رفته» را برایم می‌خواندی. در صدای تو کلام به گوشت و پوست و خون بدل می‌شد. صدای تو اندک جایی بود برای «زیستن»، اندک جایی بود برای «مردن». در صدای تو «آلبرتین» همیشه زنده بود، و دیگر لازم نبود «مارسل» برای تحملِ درد نبودنش تمام چهار فصلِ سال را از یاد ببرد: «با پیوندی که یاد آلبرتین با همه‌ی فصل‌ها داشت برای فراموش کردنش باید همه‌ی فصل‌ها را از یاد می‌بردم». هنوز لرزش صدایت را به یاد می‌آورم آن‌گاه که «گریخته» را دست گرفتی و خواندی: «آلبرتین خانم رفتند». صدای تو پاییز شد. من صدایت را بوسیدم و گریستم. می‌دانستم «گریخته» کتابِ مقدسی است درباره‌ی رنج آدمی. سرودِ ستایشِ معشوقی که نیست، اما هست. حکایتِ تکثیر یک «او»ست: «برای تسکین دردم نه یکی که باید بی‌شمار آلبرتین را از یاد می‌بردم. وقتی موفق می‌شدم غصه‌ی از دست دادن یکی را تحمل کنم، باید غصه‌ی یکی دیگر، صد تای دیگر را از سر می‌گرفتم.» صدای تو دیگر جان نداشت وقتی به آن‌جایی رسیدی که مارسل در تلاش برای فراموش کردن آلبرتین بود: «به آینده یک امید بیشترنداشتم و آن این‌که آلبرتین را فراموش کنم. می‌دانستم که روزی از یادش خواهم برد، چنان که ژیلبرت و مادام دوگرمانت را، چنان که حتی مادربزرگم را از یاد برده بودم». گفتی چگونه می‌شود کسی را فراموش کرد که هنوز به حضور و بوسه‌هایش نیاز است. گفتم: «این‌که مهرمان به آدم‌های مُرده کمتر می‌شود نه از آن روست که ایشان مرده‌اند، بلکه از این روست که خودمان می‌میریم.» سرت را روی شانه‌ام گذاشتی و گفتی: «عشق یک سره درمانی ندارد.«


ما هیچ، ما نگاه



در خانه‌ی 50 متری او یک نفر دیگر هم زندگی می‌کند؛ یک سایه. کسی او را نمی‌بیند، اما هست. با او می‌خوابد، بیدار می‌شود، راه می‌رود، لبه‌ی تخت می‌نشیند، سرش را پایین می‌اندازد و درد را زمزمه می‌کند. این سایه می‌تواند ساعت‌ها بنشیند و زل بزند به چیزی که وجود ندارد. بعد دستش را دراز کند و سیگاری بردارد و روی لبه‌ی تخت بنشیند و فکر کند بهتر است برود یک رادیو بخرد. یک سایه این روزها در این خانه‌ی 50 متری جنگجوی نجنگیده‌ی شکست خورده‌ای است که خسته‌ست از این همه تنهایی، از این رنگ‌پریدگی، از این ملال. که جهان برایش پنجره‌ی کوچکی است که به دیوار حیاطِ همسایه ختم می‌شود.

دچار باید بود

از آخرین باری که دیدمش هفت هشت سال می‌گذرد. یک روز بارانی آمده بود خانه‌ی دانشجویی‌ام و ازم خواست اجازه بدهم شب را پیشم بماند. یک دست لباس طوسی مایل به خاکستری تنش بود که بی‌شباهت به لباس نیروی دریایی نبود. با یک نخ سیگار بهمن کوچک گوشه‌ی لبش. البته معمولا هر وقت می‌دیدیش نخی سیگار گوشه‌ی لبش بود و اگر خوب نمی‌شناختیش احساس می‌کردی با همان نخ سیگار خاموش به دنیا آمده است. گفت دربه‌در دنبال یک موسسه‌ی تندخوانی می‌گردد چون تصمیم دارد در جستجوی زمان از دست رفته را بخواند. رنگ لباسش مرا یاد روزی ‌انداخت که برای اولین بار «میم» را دیده بودم؛ شبیه آسمان ابری آن روز بود. نگاهش کردم و گفتم برای خواندن «در جستجو...» باید آهسته خواندن را یاد بگیرد. شب با همان لباس‌ها خوابید؛ حتا کُتش را هم درنیاورد. صبح قبل از این‌که از خواب بیدار شوم رفته بود و می‌دانستم مثل هر بار که می‌آمد کتابی از قفسه‌ی کتاب‌ها کم شده است. چند روز بعد تسویه حساب کردم و دیگر ندیدمش. در طول این سال‌ها بارها سراغش را از دوستان مشترک گرفتم و بارها اسمش را در دنیای مجازی سرچ کردم بلکه ردی ازش پیدا کنم، اما مثل این‌که هیچ وقت نبوده باشد کسی خبری نداشت. دیشب اما خوابش را دیدم. داشتم از یک جایی با عجله می‌گذشتم که دیدمش. با همان لباس طوسیِ مایل به خاکستری، و کتابی در دستش. نشد که حرف بزنیم. فقط از کنار هم گذشتیم. با خنده به همدیگر زل زدیم. وقتی که دور می‌شد برگشتم و نگاهش کردم. او هم برگشت. دستش را برایم تکان داد. در دستش در سایه‌ی دوشیزگان شکوفا را دیدم.

نامه‌ها به مقصد نمی‌رسند

یک وقت‌هایی هست که آدم دلش تنگ می‌شود برای شخصیت‌ داستانی که چند سال پیش نوشته است. اصلا دلش می‌خواهد گوشی تلفن را بردارد و حال تک تک آدم‌های داستان‌هایش را بپرسد. خودش را معرفی کند. بگوید که من نویسنده‌ی شما هستم. بگوید شرمنده‌ام، مرا ببخشید.

یادداشت‌های روزهای بیماری و مرگ

امروز برای همیشه تو را روی تخت خواباندند. پاهایت را به تخت بستند. مهربانی‌ات اما تکثیر شد در اتاق؛ در صد سالگی‌ات. وقتی که درد می‌کشیدی، وقتی که درد از تو خجالت می‌کشید سرت را برگرداندی طرفِ من، طرفِ ما و خندیدی. بلند خندیدی. اشک می‌ریختی و می‌خندیدی. من از تو آموختم پوچی مراقبه است. که وقتی آدم صد ساله می‌شود می‌تواند پنجاه سالش را به بزرگی حماقت بشری بخندد. من از تو آموختم تنهایی را رعایت کنم؛ چرا که به قول خودت تنهایی می‌تواند تنها سرمایه‌ی آدمی باشد. یادش بخیر، وقتی صندلیِ زرد رنگت را می‌آوردی روی تراس، می‌نشستی و خیره به آسمان می‌گفتی: پرستوها برگشته‌اند. بعد کف دستت را آرام روی دسته‌ی صندلی می‌کوبیدی و اشک‌هایت را از ما پنهان می‌کردی. ای کاش می‌دانستی جهان وقتی که تو روی تخت خوابیده‌ای چه‌قدر کوچک است. ای کاش می‌دانستند وقتی تو را به تخت بستند جهان در قاب کوچک پنجره‌ای به بن‌بست رسید. اکنون مرگ ساعتش را با صدای خنده‌های تو کوک می‌کند. می‌گویی: می‌شنوید؟ صدایش را می‌شنوید؟

□ □ □

می‌دانی٬ این روزها نیاز مبرمی دارم به خواندن دوباره‌ی «رنج و التیام» اما تا کتاب را دست می‌گیرم پشیمان می‌شوم. احساس می‌کنم با خواندنش مرگ تو را جلو می‌اندازم. این روزها کارم شده آماده کردن خودم برای روبرویی با مرگ تو٬ با نبودنت. تمام روز یک گوشه می‌نشینم و به مرور خاطراتی می‌پردازم که در آن‌ها نقش اول را داری. که کنارم هستی. که با بودنت٬ با آرامشی که در نگاهت هست به من امید می‌دهی. چقدر غمگین می‌شوم وقتی می‌بینم چطور مرگ تدریجی‌ات و ناله‌های دردناکت مرا وادار می‌کند آرزو کنم مرگ زودتر سراغت بیاید. بلکه آرام شوی. تا از شدت دردت کاسته شود. تا دوباره آرامش به نگاهت باز گردد.

می‌آیم. کنارت می‌نشینم. دستت را در دستانم می‌گذارم و از کتابی که این روزها خوانده‌ام برایت می‌گویم. از آن قسمتی که درباره‌ی مرگ فیل‌هاست. که از تنهایی دمِ مرگ فیل‌ها سخن می گوید. از زمانی که فیل احساس می‌کند زمان مرگش فرارسیده است. که با یکی از دوستانش از گله جدا می‌شود٬ که کیلومترها راه می‌رود تا جایی که می‌داند محل مرگش آن‌جاست. که مرگ حالا با اوست٬ در اوست...  دستم را فشار می‌دهی. با بغض می گویی: مرا ببر. همان‌جا ببر. آن‌جا که مرگ منتظر من است. و من دیگر تحمل نگاه تو را ندارم...

می‌دانی٬ این روزها به کتاب‌هایم که نگاه می‌کنم تنها عنوان‌هایی را می‌بینم که با مرگ آغاز می‌شوند. و باز شرمم می‌آید از این‌که احساس می‌کنم این سال‌ها هر چه خوانده‌ام٬ برای تمرین نبودنت بوده‌ست. تا بتوانم از نبودنت جان سالم به در ببرم. که مرگ را وادار کنم تا زیباترت کند.

نگاهم را که می‌چرخانم چشمم می‌افتد به کتاب «تنهایی دم مرگ» نوربرت الیاس. شاید باور نکنی اما دو سال است که در نقاشی روی جلدش «مرگ در اتاق بیماران» دنبال خودم می‌گردم. احساس می‌کنم کنار آن‌ها به سوگ عزیزی نشسته‌ام. کتاب از تنهایی آن‌هایی می‌گوید که دارند می‌میرند. که اگر چه بر بالین‌شان آدم‌های بسیاری جمع شده‌اند اما باز تنهایند؛ حتا تنهاتر از همیشه. مگر نه این‌که به قول اوکتاویو پاز: مرگ و تولد هر دو تجربه‌هایی از تنهایی‌اند٬ که تنها متولد می‌شویم و تنها می‌میریم.

□ □ □

پنج روز گذشت. تو دیگر نیستی؛ اما در قلبم زنده‌تر از همیشه‌ای. خانه در نبود تو سقف ندارد؛ و جای خالی‌ات هم‌چون آونگ ساعتی قدیمی تیک تاک می‌کندهنوز لبخند تو را به یاد می‌آورم؛ آرامش نگاهت را که به من می‌گفت: زندگی خواب است، بالاخره یک روز بیدار خواهیم شد. دیروز سرخاکت که آمدم باد در شاخه‌های درخت توتِ کنار آرامگاهت وزید. بچه‌ها توت‌ها را از سرخاکت برمی‌داشتند و در دهان‌شان می‌گذاشتند. من صدای خنده‌ات را شنیدم.

□ □ □

اکنون مرگ زیباترت کرده‌ست.




نویسنده‌ی پشت پرده

نویسندگانی هستند با این‌که بیشتر کتاب‌های‌شان را خوانده‌ایم اما هنوز عکس‌شان را ندیده‌ایم. گاهی با دیدن عکسی از این نویسندگان در کمال تعجب متوجه می‌شویم تصویری را که مشاهده می‌کنیم چهره‌ی ساخته شده در ذهن‌مان برای نویسنده‌ای دیگر است. این اتفاق برای من سال‌ها پیش در مورد رومن گاری افتاد. بعد از دیدن تصویری از او متوجه شدم مدت‌هاست اشتباهی این عکس را مربوط به خولیو کورتاسار می‌دانم. از این رو رومن گاری برای من هنوز در لیست نویسندگانی است که عکس‌شان را ندیده‌ام.


جایی دیگر

او می‌تواند با ادبیات ازدواج کند، اما با سینما نه. سینما تنها می‌تواند معشوق باشد. یادش نمی‌رود وقتی برای اولین‌بار او را به سینما بردند و چراغ‌ها را خاموش کردند چطور قلبش روشن شد به روی دنیای دیگری که برایش هزار بار واقعی‌تر از دنیایی بود که او را هر ثانیه به مرگ نزدیک‌تر می‌کرد. احساس می‌کرد به خوابی خوش قدم گذاشته‌ است. فکر می‌کرد چشم‌ها و بینایی‌اش توانایی دیدن همه‌ی پرده را ندارد. نمی‌دانست محو تماشای تصاویر فیلم باشد یا به کلمات و موسیقی‌ای که می‌شنید گوش دهد. آنقدر خود را با آدم‌های توی فیلم نزدیک می‌دانست که دوست داشت از روی صندلی بلند شود، دست یکی از آنها را بگیرد و جایی برود که تنها جای دیگری باشد. بعد از آنکه از سالن سینما بیرون آمد می‌دانست دیگر باکره نیست. سینما در آن تاریکی کار خودش را کرده بود. دیگر دستِ پدر و مادرش را نگرفت. با تمام وجود احساس می‌کرد خیابان آن خیابان همیشگی نیست. آرزویش این بود او را به حال خودش رها کنند تا بتواند تمام خیابان‌ها و کوچه پس‌کوچه‌های شهر را تنهایی قدم بزند.

بوی خوش تاریکی

به پشت می‌‌خوابم. به رو می‌خوابم. لم می‌دهم روی تخت، روی فرش. غلت می‌زنم. دهانم را باز می‌کنم. زبانم را در می‌آورم. چشم‌هایم را گرد می‌کنم. سرم را طوری تکان می‌دهم مثل اینکه تیک داشته باشم. بی‌هوا دستم را بلند می‌کنم، پایین می‌آورم. پایم را بلند می‌کنم، پایین می‌آورم. زل می‌زنم به دیوار، به کولر، به تخت، به قفسه‌ی کتاب‌ها، به پنجره. دهانم را دوباره باز می‌کنم. سعی می‌کنم بیشتر باز شود. با دست‌هایم لب‌هایم را کش می‌دهم. تبخالم می‌سوزد. انگشتم را می‌گذارم روی تبخال، خونی می‌شود. یکی از کتاب‌هایی را که کف اتاق افتاده برمی‌دارم، ورق می‌زنم، می‌گذارمش روی تخت. بلند می‌شوم، می‌روم کنار پنجره. نگاه می‌کنم. نگاه نمی‌کنم. برمی‌گردم طرف تخت. کتابی را که روی تخت است پرت می‌کنم کف اتاق. دراز می‌کشم. به پشت می‌خوابم. به رو می‌خوابم. غلت می‌زنم به راست. غلت می‌زنم به چپ. سرم را می‌گذارم زیر بالش. تاریکی را می‌بوسم. بالش را دور سرم نگه می‌دارم. فشار می‌دهم. فشار می‌دهم. فشار می‌دهم.

ساعت‌ها و ساعت‌ها و ساعت‌ها

کلاریسای عزیز
به یاد بیاور آن سرخی دم غروب را، آن لحظه‌ی موعود که سعادت بوسه‌ای بود روی چمن‌های پامال شده‌ی کنار استخر؛ تو هجده سالت بود و ریچارد هنوز عضلانی و بلندبالا بود. آن روزهای خوب دانشجویی که همه چیز دست به دست هم داده بود تا دوستی تو و ریچارد بدل به عشقی همه جانبه شود.

به یاد بیاور چگونه یک روز در کنج خیابان بلیکر به بوسه‌ی ریچارد جواب ندادی و آینده‌ای که انتظارتان را می‌کشید پس زدی؛ آن آینده‌ی آکنده از ماجراهای عاشقانه را.

به یاد بیاور چگونه از آن خانه‌ی قدیمی پا بیرون گذاشتی، همان روزی که جیغ کشیدی: «نه»، که ریچارد گفت: «تو با من خوب تا کردی خانم دَلُوی». به یاد بیاور چطور خودت را به پنجره رساندی تا پرواز ریچارد را ببینی. روب‌دوشامبرش را که در باد به اهتزاز در آمده بود. لکه‌های پهن و تیره و تقریبا سیاه خون را، و هر دو پای برهنه‌اش، که چون خود مرگ سفید و لخت بودند؛ با همان دمپایی نمدی که هدیه‌ی تو بود.


به یاد بیاور چطور کنارش زانو زدی، دستت را گذاشتی روی شانه‌ی بی‌حرکتش، و با ملایمت، گویی می‌ترسیدی بیدارش کنی روب‌دوشامبرش را از روی صورتش کنار زدی و گفتی: «مرا ببخش که از بوسیدن لب‌هایت خودداری کردم. مرا ببخش.» 

۱۳۹۴ مرداد ۸, پنجشنبه

همان عشق

دانشجو است، فلسفه می‌خواند. یک روز به صورت اتفاقی یکی از کتاب‌های هم‌خانه‌اش را که قاتی کتاب‌های دیگر، کف اتاق افتاده، برمی‌دارد و شروع می‌کند به خواندن. شیفته‌ی کتاب می‌شود و نویسنده‌اش. بعد همه چیز عوض می‌شود، همه چیز را کنار می‌گذارد، تمام کتاب‌های کانت، هگل، اسپینوزا، استاندال، مارکوزه و ... از تمام کتاب‌های دیگر صرف نظر می‌کند تا فقط کتاب‌های نویسنده را بخواند. همان خانم نویسنده‌ای که هیچ چیز ازش نمی‌داند، که نمی‌شناسدش، اما شیفته‌اش شده است، شیفته‌ی تک‌تک کلمات و سطر سطر کتاب‌هایش، و حتی شیفته‌ی اسمش.

یک روز باز به صورت اتفاقی می‌فهمد قرار است در همان شهری که او دانشجو است فیلمی از همان خانم نویسنده نمایش داده شود، آن‌هم با حضور نویسنده. و چه چیزی بهتر از این. یکی از کتاب‌های نویسنده را برمی‌دارد و راهی سینما می‌شود. دلش می‌خواهد دسته گل بزرگی با خودش ببرد، اما خجالت می‌کشد. بعد از نمایش فیلم جلو می‌رود و کتاب را به نویسنده می‌دهد تا برایش امضا کند، به نویسنده می‌گوید: «نوشته‌هایم را می‌خواستم برایتان بفرستم». کتاب را که پس می‌گیرد می‌بیند کنار امضاء، نویسنده آدرسش را هم نوشته است. ماجرا شروع می‌شود، از فردای همان روز شروع می‌کند به نامه نوشتن، دست بردار هم نیست، مدام می‌نویسد، روزی چندبار. اما دریغ از یک کلمه جواب.

درس را رها می‌کند و می‌شود «خواننده‌ی مطلق» کتاب‌های خانم نویسنده. نامه‌نویسی را ادامه می‌دهد، کماکان بی‌پاسخ. حتی یک کلمه‌ی ناقابل. پنج سال می‌گذرد تا این‌که یک روز بسته‌ای از نویسنده می‌رسد، نسخه‌ای از کتاب تازه‌اش. دیگر دست از نوشتن می‌کشد. چندوقت بعد دوباره بسته‌ای دیگر می‌رسد، نسخه‌ای دیگر از همان کتاب، با یک سطر نوشته: «گفتم نکند نسخه‌ی اول به دست‌تان نرسیده باشد.» نامه را باز بی‌جواب می‌گذارد.

روزهای دیگر می‌آیند و او باز چیزی نمی‌نویسد. اما هم‌چنان کتاب‌های تازه‌ی نویسنده می‌رسند. خود نویسنده آن‌ها را برایش پست می‌کند. یک روز برای دیدن فیلم تازه‌ی نویسنده سوار قطار می‌شود و می‌رود به شهری که نویسنده آن‌جاست، به امید این‌که او را آن‌جا ببیند. می‌رود به آدرس نویسنده، می‌ترسد، از این‌که یکهو او را ببیند، از این‌که چه بگوید. ناچار سوار قطار می‌شود و برمی‌گردد.

سرانجام یک روز نامه‌ای از خانم نویسنده دستش می‌رسد: «مریض بودم، حالا بهترم، علتش الکل است، حالم بهتر شده، بازنویسی متنی را برای فیلم آماده کرده‌ام. به نظرم یکی از سه متن این مجموعه به شما ربط پیدا می‌کند. متن را به خاطر شما نوشتم، هنوز برایم ناشناخته‌اید، تمام نامه‌های‌تان را خوانده‌ام، نگه می‌دارم شان.» عقل از سرش می‌پرد، دوباره نامه‌نویسی را از سر می‌گیرد، چندین نامه در روز.

این حکایت آشنایی «یان آندره آ» است با مارگریت دوراس. دانشجویی که شانزده سال با مارگریت دوراس زندگی می‌کند، در کنار او. دوراس می‌گوید، او تایپ می‌کند. همنشینی به همدلی می‌انجامد. بعد از مرگ دوراس سکوت شانزده ساله‌اش را می‌شکند و از آن دوران می‌گوید. از آن زن: «نمی‌توانستم اسمش را بر زبان بیاورم، فقط می‌توانستم بنویسمش. هیچ وقت هم نتوانستم تو خطابش کنم.»


او حکایت این شانزده سال را در کتابی نوشته است، به همان سبک دوراس. کتابی با نام «همان عشق». کتابی جذاب و خواندنی، به جذابی کتابی از خود دوراس. حکایت دو نفر که سرنوشت‌شان کلمه است. که به کلمات عشق می‌ورزند. که نوشتن یگانه وطن آن‌هاست. که می‌دانند آن‌که می‌نویسد، همراه تمام جهان می‌نویسد، نه به تنهایی. کتاب را انتشارات نیلوفر با ترجمه‌ی قاسم روبین چاپ کرده است. 

دیگری

او گاهی «دیگری» است. وقتی با غریبه‌ای حرف می‌زند، خودش هم غریبه می‌شود. با این‌که قلبش تندتر می‌زند، اما دوست دارد بخندد. تُن صدایش تغییر می‌کند، و به ادامه‌ی گفتگو امیدوار است. ناخودآگاه عادت‌های برادرش را برای غریبه به نمایش می‌گذارد. زمانی هم که غریبه می‌رود، ترسی مبهم سراغش می‌آید؛ از غریبه‌ای که رفته و دیگر نیست، می‌ترسد. و تا چند روز هر جا که می‌رود با چشم‌هایش دنبال غریبه می‌گردد.

رگباری تند از خون، عرق، اسپرم و اشک

«روبرتو بولانیو» شاعر و نویسنده‌ی شیلیایی، خود را بیشتر شاعر می‌دانست؛ اما پس از ازدواج و پدر شدن به این معشوق قدیمی‌اش خیانت می‌کند و داستان‌نویسی را به صورت جدی‌تری ادامه می‌دهد. او مثل شخصیت یکی از داستان‌هایش شروع می‌کند به فرستادن داستان به مسابقات ادبی؛ و وقتی داستان‌اش جایزه‌ای نقدی می‌برد، تنها عنوانش را عوض می‌کرد و آن را به مسابقه‌ی دیگری می‌فرستاد. شخصیت بیشتر داستان‌های او شاعران و نویسندگانی هستند که گاهی حتی اسمی ندارند. او همانند بورخس علاقه‌ی خاصی به خواندن داشت و حریصانه کتاب‌هایش را که بیشتر می‌دزدید، می‌بلعید. داستان‌هایش هم بی‌شباهت به داستان‌های بورخس نیست. زمانی هم که از او می‌پرسند که چیزهای مورد علاقه‌اش را نام ببرد، در جواب می‌گوید: «ادبیات بورخس و عشق‌بازی». او که در جوانی زندگی هیپی‌واری داشت و دوست داشت با کت چرمی عکس بگیرد، ادبیات را محصول رگباری تند از خون، عرق، اسپرم و اشک می‌دانست. به تازگی کتاب‌هایی از این نویسنده ترجمه شده که خواندن‌شان خالی از لطف نیست.


از خواب‌ها

دیشب خوابت را دیدم؛ خواب نبودنت را. یک جایی بودم پر از آدم، و داشتم دنبال تو می‌گشتم. کنارم بودی، اما نمی‌دیدمت. با تو حرف می‌زدم، با حضور غائبت. صدای لبخندهایت را می‌شنیدم؛ آرام بودند هم‌چون برفی که همین حالا دارد پشت پنجره می‌بارد. در کنار هم راه می‌رفتیم، میان آدم‌های بسیاری که بی‌تفاوت از کنار ما می‌گذشتند. دستت در دست‌های من بود، با این‌که نمی‌دیدمش، گرمایش را اما احساس می‌کردم. گام‌های تو هر لحظه بلندتر می‌شد. می‌ترسیدم به جای خالی‌ات نگاه کنم و ببینم حتا «نبودنت» کنار من نیست. یک لحظه دیدم تمام آدم‌های آن‌جا دور ما جمع شدند و ما میان همه‌ی آن‌ها تنها بودیم، در کنار هم، یک تنهایی دو نفره، که خوب بود، اما درد داشت.

انسانِ ادبیاتی

او به جز خانواده‌ی پدری‌اش خانواده‌ی دیگری هم دارد. خانواده‌ای تشکیل شده از آدم‌های‌ کتاب‌های محبوبش. یکی از آن‌ها که سالی چند بار سراغش می‌رود «هولدن» است؛ همان نوجوان دوست‌داشتنی «ناتوردشت» که دوست داشت بعد از خواندن کتابی محبوب به نویسنده‌اش زنگ بزند. هولدن در کنار لنی ِ «خداحافظ گاری کوپر» و مومو کوچولوی «زندگی در پیش رو» از محبوب‌ترین اعضای خانواده‌ی او هستند. اما در کنار بسیاری از این شخصیت‌های محبوب، ماده‌سگ کوچولویی هم هست به نام «کارنین» که یادآوری مرگش در پایانِ «بار هستی» قلبش را به درد می‌آورد. او گاهی هنگام کتاب‌خواندن در اتاقش صدای واق‌واق سگی را می‌شنود که گویی می‌خواهد سبکی تحمل ناپذیر هستی را به یادش آورد. و به او بگوید زندگی چقدر می‌تواند مصیبت‌بار، عبث و وحشتناک باشد.

طرفِ خانه‌ی پروست

حکایت مرا با "در جستجو..." گویا پایانی نیست. اکنون که بار دیگر سراغش رفته‌ام دوباره برخوردم به آن قسمت زیبایی که سوان به دیدن اودت می‌رود٬ او که عادت دارد در آثار استادان نقاشی ویژگی‌های آدم‌های دنیای پیرامونش را باز بشناسد برای یک لحظه با دیدن اودت یاد تابلویی از بوتیچلی نقاش ایتالیایی می‌افتد: تابلویی از صفورا همسر حضرت موسی. این شباهت بر ارزش و زیبایی اودت در نزد سوان می‌افزاید٬ سوان خوشحال از این‌که در فرهنگ زیبایی شناختی‌اش توجیهی برای لذت دیدار با اودت پیدا کرده او را هم‌چون شاهکاری هنری می‌نگرد تا بدین‌وسیله او را وارد دنیایی رویایی کند که تا آن زمان بدان راهی نداشت. این شباهت برای سوان بهانه‌ای می‌شود تا این بار به واسطه‌ی ارزش‌های زیبایی‌شناختی‌اش دلبسته‌ی او شود. تا اگر زمانی از آن‌همه وقتی که به اودت اختصاص داده بود دچار پشیمانی شد بداند که صرف آن‌همه وقت برای یک شاهکار گران‌بها منطقی است:

دیدار دوم سوان از خانه‌ی او شاید مهم‌تر بود. در آن روز هم٬ مانند هر روزی که بنا بود اودت را ببیند٬ در حال رفتن به سویش پیشاپیش او را در نظر می‌آورد٬ و این ضرورت که برای زیبا یافتنش فقط باید به گلگونی و شادابی برجستگی بالای گونه‌هایش فکر می‌کرد و نه به خود آن‌ها که اغلب زرد٬ افسرده و گاهی پوشیده از نقطه نقطه‌های سرخ بودند٬ او را رنج می‌داد چون شاهدی که ثابت کند ایده‌آل دست نیافتنی و خوشبختی پیش پاافتاده است. گراوری همراه داشت که اودت دوست داشت ببیند. اودت کمی ناخوش بود٬ پیراهنی راحتی از کرپ دوشین بنفش به تن داشت و پارچه‌ای با گلدوزی بسیار را چون مانتو روی سینه انداخته بود. ایستاده در کنار سوان٬ با گیسوان گشوده که از کنار گونه‌هایش پایین می‌ریخت٬ با یک پای خمیده به حالت اندکی رقصاگین برای آن‌که بتواند راحت‌تر به سوی گراور خم شود٬ با سر کج گرفته و چشمان درشتی که وقتی هیجان نداشت بس خسته و افسرده می‌نمود٬ سوان را شگفت‌زده کرد از شباهتی که با چهره‌ی صفورا٬ دختر یترون داشت که در یکی از دیوار نگاره‌های نمازخانه‌ی سیستین دیده می‌شود. سوان همیشه این گرایش خاص را داشت که در آثار استادان نقاشی نه تنها ویژگی‌های عام واقعیتی را که در پیرامون ماست٬ بلکه آن‌هایی را با علاقه جستجو کند که٬ برعکس٬ از همه کم‌تر عام‌اند٬ یعنی ویژگی‌های فردی چهره‌ی آدم‌هایی که می‌شناسیم: بدین‌گونه در نیم‌تنه‌ای که آنتونیو ریتزو از لوردان٬ دوج ونیز ساخته بود٬ برجستگی گونه‌ها٬ خمش ابرو و بطور کلی شباهت خیره‌کننده‌اش با رمی٬ راننده‌ی کالسکه‌اش را می‌دید٬ در تابلویی از گیرلاندایو بینی آقای دوپالانسی را. و در تک‌چهره‌ای از تینتورتو پیشروی موهای شقیقه روی گونه‌ی فربه٬ بینی خمیده٬ نگاه نافذ و پلک‌های چین برداشته‌ی دکتر بولبون را. شاید از آن‌رو که همواره در ته دل پشیمان بود از این‌که زندگی‌اش را به مناسبات محفلی اشرافی٬ به گفت و گو محدود کرده بود٬ می‌پنداشت که هنرمندان بزرگ با آن آثارشان به نوعی بر او رحم می‌آوردند و عفوش می‌کردند٬ چه آنان همه با علاقه به چنین چهره‌هایی پرداخته و آن‌ها را در آثارشان آورده بودند٬ که به گونه‌ای استثنایی زنده و واقعی بودن این آثار را گواهی می‌کردند و به آن‌ها حال و هوای امروزی می‌دادند. نیز شاید آن‌چنان دچار پوچی مردمان اشرافی شده بود که نیاز داشت این اشاره‌های جوانی بخش و پیشگویانه به نام‌های خاص امروزی را در یک اثر قدیمی ببیند. یا شاید برعکس٬ هنوز آن اندازه از سرشت هنرمندانه برخوردار بود که همین که این ویژگی‌های فردی را آزاد و جدا از منشاءشان٬ در شباهت چهره‌ای قدیمی‌تر با چهره‌ی اصلی می‌دید که مجسمش نمی‌کرد٬ برایش مفهومی عام‌تر می‌یافتند و او را خوش می‌آمدند. در هر حال٬ و شاید هم بدین خاطر که غنای حسی‌ای که از چندی پیش در خود می‌یافت (و البته بیشتر ریشه در عشق و مو سیقی داشت) برداشتش از نقاشی را هم غنی‌تر کرده بود٬ آن روز از دیدن شباهت اودت با صفورای ساندرودی ماریانو (که بیشتر با لقب عوامانه‌ی بوتیچلی خوانده می‌شود از زمانی که این لقب٬ به جای آثار واقعی نقاش٬ برداشت جعلی و مبتذل رایج درباره‌ی آن‌ها را القا می‌کند) دستخوش لذتی ژرف‌تر شد٬ که بر او اثری دیرپا گذاشت. دیگر درباره‌ی چهره‌ی اودت بر پایه‌ی جنس کم یا بیش خوب گونه‌هایش٬ و یا نرمی صرفا گوشتی آن‌ها که اگر جرات می‌کرد ببوسد باید زیر لبانش حس می‌کرد٬ نیاندیشید٬ بلکه آن را چون کلافی از خط‌های نازک و زیبا در نظر آورد که با نگاهش می‌گشود٬ پیچش و خمش آن‌ها را دنبال می‌کرد٬ تاب خط گردن را به توده‌ی گیسوان و قوس پلک‌ها می‌پیوست٬ آن‌سان که در تک‌چهره‌ای از او که ویژگی‌هایش را روشن و آشکار نشان می‌داد.
نگاهش می‌کرد٬ گوشه‌ای از دیوار نگاره در چهره و در قامتش بازشناخته می‌شد که از آن پس سوان همواره کوشید آن را باز ببیند٬ چه هنگامی که در کنارش بود و چه زمانی که فقط به او می‌اندیشید٬ و گرچه٬ بی‌شک٬ دلبستگی‌اش به شاهکار فلورانسی فقط از آن رو بود که نقشش را در اودت می‌دید٬ این شباهت اودت را هم زیبا می‌کرد٬ بر ارزشش می‌افزود. سوان بر خود خرده گرفت که چرا ارزش کسی را که بی‌شک به چشم ساندروی کبیر پرستیدنی می‌آمد درنیافته بود٬ و از این که در فرهنگ زیبایی‌شناسی خود توجیهی برای لذت دیدار اودت می‌یافت شادمان شد. با خود گفت که برخلاف آن‌چه تا آن زمان پنداشته بود٬ در یکی کردن فکر اودت با خیال خوشبختی‌ای که در سر می‌پرورانید به چیز کم مایه‌ای قناعت نکرده بود٬ چرا که او ظریف‌ترین گرایش‌های هنری‌اش را ارضا می‌کرد. اما از یاد می‌برد که به همین دلیل اودت آن زنی نبود که تمنایش را داشت٬ چرا که همیشه سلیقه‌اش درباره‌ی زنان درست در جهت عکس گرایش‌های زیبایی‌شناختی‌اش بود. تعبیر "اثر فلورانسی" به سوان بسیار کمک کرد. چنین لقبی به سوان اجازه داد تصویر اودت را وارد دنیایی رویایی کند که او تا آن زمان به آن راه نداشت و در آن‌جا به اشرافیت رسید. نظر صرفا شهوانی که به او داشته بود٬ همواره با شکش درباره‌ی چگونگی چهره٬ اندام و همه‌ی زیبایی‌اش می‌آمیخت و از عشقش به او می‌کاست٬ اما جای آن شک‌ها را داده‌های زیبایی‌شناختی استواری گرفت که نابودشان کرد و پایه‌ی عشقی مطمئن شد. و طبعا اندیشید که بوس و کناری هم که پرستش یک شاهکار موزه‌ای را کامل کند باید بس لذت بخش و فراطبیعی باشد٬ حال آن که اگر بدنی پژمرده آن را ارزانی می‌داشت طبیعی و پیش پاافتاده بود.

طرف خانه‌ی سوان  صفحات 317 تا 320


۱۳۹۴ مرداد ۷, چهارشنبه

صدای تنها

فرانک اوکانر در کتاب بسیار خواندنی‌اش «صدای تنها» که به مطالعه و تحلیل ساختاری داستان کوتاه می‌پردازد، اشاره می‌کند داستان کوتاه قهرمان ندارد، بلکه در عوض گروهی «آدم‌های له شده» دارد. انسان‌های له شده‌ای که در حاشیه‌ی اجتماع سرگردان‌اند، و از نویسنده‌ای به نویسنده‌ی دیگر و از نسلی به نسلی دیگر تفاوت می‌کنند. آنها ممکن است کارمندان گوگول، رعیت‌های تورگینف، روسپیان موپاسان، پزشکان و معلمان چخوف و خیال‌بافان و ساده‌لوحان شروود اندرسن باشند که همیشه در رویای فرار به سر می‌برند.

رد یکی از این آدم‌های له شده را می‌توان در داستان کوتاهی از «جویس کرول اوتس» پیدا کرد. داستان کوتاهی که برای من به همان اندازه‌ی «لاتاری» شرلی جکسن دردآور است. "برهنه" داستان زن 46 ساله‌ای است که یک روز بهاری هنگام قدم‌زدن به سوی محل زندگی‌اش ناگهان صدای دادوفریاد و خنده‌ی بچه‌هایی را از پشت سرش می‌شنود. بچه‌هایی حدود هشت و نه ساله که بزرگترین‌شان پسر سیاه‌پوست یازده ساله‌ای است که او را صدا می‌زند: «هی! خانم! با توام». زن همین که برمی‌گردد بچه‌ها او را زیر مشت و لگد می‌گیرند. آن‌ها وحشیانه شروع می‌کنند به کتک‌زدن زن و پاره‌کردن لباس‌هایش. جیب‌هایش را خالی می‌کنند و در حالی که می‌خندند و جیغ می‌زنند او را به پشت می‌خوابانند. شلوار، کفش‌ و جوراب‌هایش را درمی‌آورند، سینه‌بند و لباس‌های زیرش را پاره می‌کنند، و بعد از این‌که کیف پول، کلید اتومبیل و ساعت مچی‌اش را هم برمی‌دارند فرار می‌کنند.

زن حالا برهنه است. تمام تنش درد می‌کند و همه جایش خونی است. با زحمت بلند می‌شود بلکه لباس‌هایش را پیدا کند، اما می‌بیند بچه‌ها لباس‌هایش را برده‌اند. نمی‌داند چه‌کار کند! از ترس پشت بوته‌ای پنهان می‌شود و شروع می‌کند به فکر کردن که چطور خودش را برهنه به خانه برساند. داستان شرح اندوه‌بار رسیدن زن به خانه‌اش است. خانه‌ای که در آن شوهرش با دو فرزند و پسرخوانده‌اش منتظر او هستند.


این غرق شدن در تنهایی است. تنهایی‌ای که اوکانر هم در تفاوت میان رمان و داستان کوتاه به آن اشاره می‌کند: «در منحصر به فردترین داستان‌های کوتاه چیزی وجود دارد که در رمان پیدا نمی‌شود و آن آگاهی عمیق از تنهایی انسان است». به قول پاسکال: «خاموشی ابدی آن فضاهای بیکران مرا به وحشت می‌اندازد«.


به نام کتاب

پانزده سالم بود به گمانم که برای اولین بار دیدمش. در بساط آن آقای اخمویی که هیچ‌گاه کتابی باب دل من نمی‌آورد. طرح روی جلدش تصویر دختر غمگینی بود با چشم‌هایی درشت و گردنی دراز، که بعدها فهمیدم اثری است از مودیلیانی. دختر گویی مرا نگاه می‌کرد؛ از پس چشم‌های غمگین درشتش می‌شد فهمید دیرزمانی کسی را می‌پرستیده که اکنون کنار او نیست. کتاب را برداشتم و نمی‌دانستم قرار است که با خواندن اولین جمله‌اش، قدم در دنیای زنی بگذارم که بعدها نتوانم شیفته‌گی‌ام را نسبت به کلماتش پنهان کنم: «نگاه‌تان می‌کنم. نگاه‌تان به اطراف است، به گرما، به آب بی‌موج رودخانه، به تابستان و نیز به دوردست‌ها. با دست‌هایی به زیر چانه، دست‌هایی سفید و بسیار زیبا، نگاه می‌کنید بی‌آن‌که ببینید. بی‌آن‌که کوچک‌ترین حرکتی بکنید از من می‌پرسید چه شده. من مثل همیشه می‌گویم که هیچ، که نگاه‌تان می‌کنم.» خواندن «امیلی ال» مرا پرت کرد طرف رمان‌های دیگر دوراس. به قول «یان آندره‌آ»: آن زن. می‌دانستم گرفتار شده‌ام. هر کتابش را که دست می‌گرفتم می‌شدم بخشی از کتاب. نمی‌توانستم فقط خواننده باشم. اصلن با خواندن کتاب‌های دوراس بود که یاد گرفتم چطور کتاب بخوانم:


در باب آنچه می‌خواستم برایتان بگویم کلمات را از یاد برده‌ام٬ به یاد داشتم٬ اما فراموش‌شان کرده‌ام٬ و حالا در عین فراموشی آن کلمات٬ برایتان می‌نویسم. برخلاف تمام ظواهر٬ من زنی نیستم که جسم و روحم را تنها در گرو عشق یک آدم بگذارم٬ حتی اگر آن آدم برایم عزیزترین موجود دنیا باشد. من آدم بی‌وفایی هستم. دلم می‌خواست کلماتی را که به همین منظور به ذهن سپرده بودم به یاد می‌آوردم. از آن همه فقط همین چند کلمه به یادم مانده است. می‌خواستم هر چه را که فکر می‌کنم برایتان بگویم٬ مثلا بگویم که آدم باید همیشه در وجود خود جایی را –کلمه را پیدا کردم- بله٬ یک جور جای خصوصی را برای خود محفوظ نگه دارد. بله٬ لغتش همین است٬ جایی برای تنها بودن٬ برای دوست داشتن. اینکه چه چیز یا چه کسی را چطور و چگونه و برای چه مدت باید دوست داشت اصلا نمی‌دانم. حالا تمام کلمات یکباره به ذهنم می‌آیند... دوست داشتن... باید جایی در وجود خویش نگه داشت٬ جایی برای انتظار –کسی چه می‌داند- برای انتظار یک عشق٬ شاید عشقی هنوز بدون عاشق٬ تنها برای عشق. فقط همین٬ عشق برای عشق. می‌خواستم همان وقت برایتان بگویم که شما آن انتظار بوده‌اید. حالا شما به تنهایی منظر بیرونی زندگی‌ام شده‌اید. منظری که هیچ وقت نمی‌بینمش٬ و شما همچنان به صورت آن منظر ناشناخته‌ی وجود من باقی خواهید ماند٬ تا هنگام مرگ.


مارگریت دوراس خود در مصاحبه‌ای با روزنامه‌ی فرانس سوآر درباره‌ی این کتاب چنین می‌گوید: «نوشتن یک کتاب، مثل بچه به‌دنیا‌آوردن است، چیزی است که از وجود شما زاده می‌شود. در آرزوی بچه‌دار شدن، که بعضی اوقات می‌تواند زنی را تا مرز دیوانگی برساند، نیازی مبرم به فراتر رفتن از زندگی وجود دارد، نیاز به داشتن بچه‌ای از خود و از مردی که دوست می‌داریم. ولی در نوشتن یک کتاب تنها هستیم، تنهای تنها. سرنوشت کتاب هم با سرنوشت یک کودک متفاوت است.

من در زمان جنگ نوزادی را از دست دادم، دکتر به علت نبودن بنزین نتوانست خودش را به من برساند. خاطره‌ی وحشتناکی است. حتی به دنیا آمدن فرزند بعدی‌ام هم نتوانست خاطره‌ی آن درد و رنجی را که ماه‌ها به درازا کشید، از بین ببرد. چنین بلایی بر سر یکی از کتاب‌هایم هم آمد، بر سر امیلی ال. به محض انتشار بعضی از منتقدین به شدت به آن حمله کردند، آن را کشتند! امیلی ال بی‌شک یکی از کتاب‌هایی است که من آن را در نهایت هیجان و اضطراب نوشته‌ام، و در شوقی که مرا می‌ترسانید، از این‌که موفق می‌شدم آن چیزها را درباره‌ی امیلی ال بنویسم. در آن دوران، خیلی بد می‌خوابیدم، تقریبا غذا نمی‌خوردم. فقط یکی از دوستان هر روز به من سر می‌زد و دست‌نوشته‌ها را می‌گرفت و روز بعد تایپ‌شده تحویلم می‌داد. در آن تابستان، گویی من و آن دوست، و کتابی که در حال شکل گرفتن بود، در این دنیا تنها بودیم.

فکر می‌کنم روزی داستان کتاب امیلی ال را بنویسم. بعد از آن انتقادهای تند، پشیمان شدم از این‌که گذاشته بودم کتاب منتشر شود، از این‌که آن را در دسترس عموم قرار داده بودم. فکر می‌کنم نمی‌بایست می‌گذاشتم آن کتاب در معرض دید قرار بگیرد. می‌بایست آن را پنهانی و مخفیانه می‌فروختند.


آن ماجرا دیگر تمام شده بود که بیمار شدم و نه ماه در حال اغما بودم. بعد که حیات دوباره یافتم، برایم خبر آوردند که امیلی ال، حتی بدون هیچ‌گونه تبلیغ در مطبوعات، با اقبال عامه روبرو شده. نامه‌ها بود که می‌رسید از کسانی که از خواندن کتاب لذت برده بودند.» 

هیچ‌چیز بدتر از خواندن نامه‌های قدیمی نیست

گفته بودم که از تو می‌ترسم. از این رابطه می‌ترسم. از این دوری می‌ترسم. از دوست داشتن‌ات می‌ترسم. از ابراز عشق به تو می‌ترسم. از زنگ زدن به تو می‌ترسم. از فکر کردن به تو می‌ترسم. از عکس‌هایت می‌ترسم. از زیبایی‌ات می‌ترسم. از مهربانی‌ات می‌ترسم. از با تو بودن می‌ترسم. از بی‌تو بودن می‌ترسم.

 ...

اشتیاق منی، سپاسی ژرف، به پاس سال‌های دوری و دوستی. به پاس کلماتی که مرزهای جغرافیایی را در نوردیدند تا بوسه‌های کاغذی تو باشند؛ تا لب‌های من آتش بگیرد، چرا که خوب می‌دانستی قلب من جریحه‌دار بوسه‌ای‌ست که آتش نمی‌زند.
تو اشتیاق من بودی در ساعت پنج عصر؛در آن پارک خلوتی که صندلی‌هایش را به اسم صدا می‌زدیم، که میعادگاه ما بود. همان‌جا که تو با لبخندهایت پاییز را آبی می‌کردی و ما در آبی پاییز می‌نشستیم و با شوق کتاب‌هایی را که تازه خریده بودیم ورق می‌زدیم. تو دیوانه‌ی «شب‌های بنگال» بودی و من غرق در جهانی که «جوزف کمبل» با دانش بی‌نظیرش آن را سفری شگفت‌انگیز می دانست. تو در «کسوت ماه» سیلویا پلات خورشید می‌شدی و طلوع می‌کردی و می‌خواندی: عشق یک سایه است، چگونه به دنبالش می‌افتی، زار می‌زنی، گوش کن این سم‌ضربه‌های اوست، مثل اسب دور می‌شود. من اما غرق در شعرهای «شیمبورسکا» برایت از زندگی می‌گفتم؛ از این‌که: هر آغازی خود ادامه‌ای‌ست و کتاب حوادث همیشه از نیمه‌ی آن باز می‌شود.


...


دیری‌ست از تو نامه‌ای نرسیده است. من انگشت‌هایم را با یاد موهای تو در باد کاشته‌ام، تا دشواری زیبایی تو را به یاد جهان آورد، تا کلماتِ تو دوباره برگردند. این روزها میان من و تو کتاب نخوانده‌ای است که صفحات سفیدش را دوری ورق می زند.


...



گفته بودی جایی هست در زمین که دوری‌اش با تو به دنیا آمده‌ست؛ جایی پنهان در قلب تو. مادر همیشه می‌گفت قلب تو قاب عکسی‌ست که هیچ عکسی را تاب تحمل آن نیست؛ که تصویرش بوی خوشی‌ست که به مشام نمی‌رسد. یادت می‌آید آن روز در آن کتاب‌فروشی دستت را گذاشتی روی «در جستجوی زمان از دست رفته» و گفتی: برو ونیز؛ مثل مارسل. برو مرگ مرا فراموش کن. همان وقت بود که گرفتار آن بو شدم. ته دلم از گرمای جریانی مبهم می‌سوخت. می‌دانستم چیزی هست در قلب آدمی که شنیده می‌شود و شنیده نمی‌شود. مثل لرزش صدای تو وقتی در تب هزار درجه آب می‌شدی و گفتی: «حالا دیدار ما به نمی‌دانم آن کجای فراموشی».

مرا ببخش که نمی‌توانم فراموشت کنم.
مرا ببخش.




از نامه‌ها

به گمانم این روزها نیاز مبرمی داشته باشم به خواندن یک‌بار دیگر «درجستجوی زمان از دست رفته» تا حالا که به جستجویت برآمده‌ام قوی‌تر از همیشه باشم. تا خودم را بیشتر و بهتر برای رویارویی با تو، با عشق تو، آماده کنم. اما آیا همان‌طور که پروست می‌گوید هنگامی که عاشقی آغاز می‌کنیم وقت‌مان بیشتر از آن‌که به دانستن عشق بگذرد صرف آماده کردن امکانات دیدار نمی‌شود؟ و حالا که برای ما -من و تو- این امکانات دیدار در حداقل‌ترین مرتبه‌ی خودش قرار دارد دانستن خودِ عشق ما را شیفته‌تر از همیشه نمی‌کند و شکل‌گیری آن روند پیچیده‌ای را که پروست می‌گوید شدت نمی‌بخشد؟ همان روند پیچیده‌ای از دلشوره، برای متمرکز کردن عشق روی کسی که او را زیاد نمی‌شناسیم، تا ایمان بیاوریم که در عشق آرامش نمی‌تواند باشد، چرا که در هنگام دلدادگی عشق بزرگ‌تر از آن است که بتوان همه‌اش را در درون خود گنجاند. محبوب من (آیا واقعا اجازه دارم تو را محبوب خودم بخوانم؟) از من پرسیده بودی که از آدم‌ها می‌ترسم یا نه؟ و من در جوابت اکتفا کردم به نوشتن "نه، نمی‌ترسم." اما از تو چه پنهان در این چند روزه که از آشنایی غریب ما می‌گذرد یک ترس مبهم و شیرین از تو سراغم آمده که نمی‌گذارد مثل روزهایی که در غفلت از بودنت می‌گذشت از خواب برخیزم؛ مثل همان روزهای معمولیِ سرد که با کلمات خودم را گرم می‌کردم و ایمان داشتم به این گفته‌ی نیچه که: عشق خطری است در کمین تنهاترین کس. و این‌که برای رهایی از گرفتار شدنش باید هر چه بیشتر خودم را به افسون کتاب‌ها بسپارم و در تمامی این مدت جریان مبهمی را که درونم احساس می‌کردم با نیشخندی به فراموشی می‌سپردم؛ غافل از این‌که به قول «کریستین بوبن»: ما همیشه از عشق رنج می‌بریم، حتا زمانی که گمان می‌کنیم از چیزی رنج نمی‌بریم. من از تو می‌ترسم، از حضور قلبی که برای من خودِ زندگی است؛ که در کنارش تمامی کتاب‌هایی را که خوانده‌ام از یاد می‌برم. که دوری‌اش آن چنان که شاملو به درستی گفته است: آزمون تلخ زنده بگوری‌ست.



پس نوشت : یک پرسش گشای بودایی می‌گوید: «مرشد سر مرید را برای مدتی طولانی زیر آب نگه می‌دارد؛ رفته‌رفته حباب‌هایی که روی آب می‌آیند کم‌تر و کم‌تر می‌شوند؛ دم آخر٬ مرشد مرید را بیرون می‌کشد و به او جان تازه می‌بخشد: وقتی چنین که در تمنای هوا هستی در تمنای حقیقت شدی٬ آن‌گاه خواهی دانست که حقیقت چیست.» غیاب دیگری همان است که سر مرا زیر آب نگه می‌دارد؛ من رفته‌رفته به حال خفگی می‌افتم٬٬ هوای اندوخته‌ام تمام می‌شود: با این خفقان است که من "حقیقت" خود را باز به دست آورده و وجه مهارناپذیر عشق را به نمایش می‌گذارم. سخن عاشق. رولان بارت

از کافکا تا ادبیات

«پس خودم را به مرگ خواهم سپرد، مانده‌ي يك ايمان، بازگشت به سوي پدر، روز بزرگ آشتي»

اين جملات از اولین يادداشت‌هاي كافكا بعد از تشخيص بيماري‌اش «سل ريوي» است. او مي‌داند كه به زودي خواهد مرد؛ که به روزهای پایانی نبردش نزدیک شده است. نبردی که به قول موریس بلانشو در کتاب از کافکا تا کافکا نه امکان پیروزی می‌گذارد نه امکان شکست. نبردی که سراسر زندگی کافکا و بالاخص تمامی آثارش را می‌توان توصیف آن دانست: «نبردی تاریک، تحت پوشش تاریکی، که با ساده‌اندیشی بیش از اندازه می‌توان گفت دارای چهار وجه است: رابطه با پدر، رابطه با ادبیات، و رابطه با دنیای زنان، این سه شکل مبارزه به گونه‌ای عمیق‌تر مطرح می‌شوند تا نبرد معنوی را شکل دهند.»

کافکا كه سال‌ها در سايه‌ي ترس از پدر می‌زيسته اكنون مي‌خواهد با نوشتن نامه‌ای به او مشكلات روحي خود را به او بشناساند، و در خلال آن نيز به تجزيه و تحليل زندگي خود بپردازد. او مي‌داند كه مثل يك كافكای واقعي شور و شوقي براي زندگي و كسب و كار ندارد. حتا جایی كه خود را با پدرش مقايسه مي‌کند او را از هر جهت قوي‌تر از خودش مي‌يابد. جایی در نامه توضيح مي‌دهد وقتي در حمام در يك اتاقك لباس‌هاي‌شان را درمي‌آوردند چه وضعي پيدا مي‌کرد: «من، لاغر، ضعيف، باريك... تو، قوي، بلند و چهار شانه...  من خودم را در همان اتاقك فلاكت‌بار مي‌ديدم و نه فقط در قبال تو، بلكه در قبال تمام دنيا.» این‌جاست كه در مي‌يابد هيكل و جسم پدرش به تنهايي براي خار كردن او كافي است. آن‌قدر اين تفاوت بين آن‌ها از هر لحاظ آشكار است كه مي‌نويسد: «براي همديگر خطرناك بوديم.»

اين وضع هم در مورد افكار و هم در مورد اشخاص مصداق داشت. كافي بود كافكا نسبت به كسي اظهار علاقه كند آن‌جا بود كه پدرش بدون توجه به احساس او، بدون حرمت‌گذاشتن به قدرت قضاوتش، با ناسزا و افترا و تحقير دخالت مي‌كرد: «با گفته‌هايت بي‌خيال ضربه مي‌زدي، دلت براي هيچ‌كس نمي‌سوخت، انسان در برابر تو پاك بي‌دفاع بود.» در این شرایط است كه زير فشار سخت‌گيري‌هاي پدر و تحقيرهايش، بچه‌ي ترسويي بار مي‌آيد كه اعتماد به نفسش را در همه‌ي امور از دست مي‌دهد. حتا در مدرسه وقتي به كلاس بالاتري مي‌رفت هميشه اين ترس همراه او بود كه نكند جلسه‌اي تشكيل دهند تا ببينند چگونه توانسته است نمره‌ي قبولي كسب كند.

در جايي ديگر از نامه به كوشش‌هايي كه براي ازدواج داشته اشاره مي‌كند. از آن‌جا كه ادبيات براي كافكا در راس همه‌ي امور قرار داشت و اين را بارها در جاهاي مختلفي تكرار مي‌كند، ازدواج به عنوان يك فكر براي او مطرح مي‌شود تا بتواند در سايه‌ي آن استقلال پيدا كند. اما از نظر روحي ظاهرا قادر به ازدواج كردن نيست: «و اين همان فشار روحي ناشي از ترس و ضعف و حقير منشي من است.» او لازمه‌ي ازدواج را در چيزهايي مي‌دید كه در پدرش تشخيص داده بود: قدرت بدني و تمسخر ديگران، سلامتي و نوعي افراط، بلاغت كلام و عدم لياقت، اعتماد به نفس و نارضايي از همه كس، استبداد، پُر كاري و تن نترس؛ چيزهايي كه كافكا نمی‌توانست در خودش ببیند. او بعد از چند بار نامزدي بالاخره قيد ازدواج را مي‌زند؛ چرا كه آن را در قلمرو بي‌چون‌وچراي پدرش مي‌دید: «من گاهي اين تصور را در ذهن دارم كه نقشه‌ي زمين را پهن كرده‌اند و تو با تمام بدنت رويش دراز كشيده‌ای، آن وقت احساس مي‌كنم كه فقط آن مناطقي براي زندگي به من اختصاص داده شده است كه يا بدنت آن‌ها را نپوشانده، يا دور از دسترست قرار دارد، و اين‌ها مناطقي هستند نه چندان متعدد و نه چندان تسلي بخش و ازدواج در هر حال جزو آن‌ها نيست.»

در چند جاي ديگر نامه به بيزاري پدرش نسبت به نويسندگي‌اش اشاره مي‌كند. او هميشه در استقبال از كتاب‌هاي كافكا و حتا «پزشك دهكده» كه به او تقديم شده بود تنها به ذكر جمله‌اي اكتفا مي‌كرد: «بگذارش روي ميز، پای تخت.»
مي‌توان پي برد كه رابطه‌ی كافكا با پدرش نمايانگر همان دوگانگي شخصيت‌هاي اصلي آثارش به مقاماتي است كه در برابر اين شخصيت‌ها قد علم كرده‌اند. انگار اين كشمكش‌ها پاياني ندارد و آشتي بين آن‌ها هم‌چون رابطه‌ي او با پدرش ناممكن است. اين است كه بهترين آثار او داستان‌ها و رمان‌هاي ناتمامي هستند كه پاياني ندارند و انگار مي‌خواهند زير سايه‌ي شكي كه در خواننده  برانگيخته‌اند تا بي‌نهايت گسترش يابند.

از جملات آخر نامه مي‌توان چنين استنباط كرد كه اين نامه وصيت‌نامه‌ي كافكا هم هست، تا به قول خودش به وسيله‌ي آن، او و پدرش بتوانند به حقيقت نزديك شوند و مرگ و زندگی را برای‌شان آسان کند، تا كمي به آرامش برسند. اما اين نامه هيچ وقت به دست پدرش نرسيد، و مرگ را براي كافكا آسان نكرد. چنين بود كه زير فشار طاقت‌فرساي زندگي و بيماري‌اش به پزشكش نوشت: اگر مرا نكشي، قاتلي!



۱۳۹۴ مرداد ۶, سه‌شنبه

آقای چخوف

چخوف نازنین، باور بفرمایید نزد من هیچ نویسنده‌ای به خوش‌تیپی شما نیست. آن چشم‌های شوخ و بیمارتان مرا از خود بی‌خود می‌کند. پنهان نمی‌کنم همیشه دوست داشته‌ام در فیلمی و در نقشِ شما بازی کنم. دو روز است نشسته‌ام به خواندن نامه‌های‌تان. چه زنده و پر شور هستید در این نامه‌ها: «نوشته‌ای سه روز تمام مرا در آغوشت نگاه خواهی داشت. پس تکلیف نهار خوردن و چای نوشیدن چه می‌شود؟» امروز نشستم و در دفتر یادداشتم کلمات و عباراتی را که با آن همسرتان را مورد خطاب قرار می‌دادید نوشتم: «سگِ من. مادیان من. اسب مجاری من. بوقلمون من. سوسک کوچولوی من. تمساح من. ماهی خاردار من و ...» این نگاه شوخ‌تان که یکی از مواضع‌‌تان نسبت به جهان است را بسیار می‌ستایم. همیشه در بدترین دقایق زندگی‌ام نگاه کردن به عکس‌تان مرا آرام کرده است. نمی‌دانم چرا اما احساس می‌کنم زیبایی صورت‌تان وقتی که تب دارید چند برابر می‌شود. کاش در قرن و زمان و مکانی می‌زیستم که می‌توانستم حتا اگر شده یک‌بار از نزدیک ملاقات‌تان می‌کردم. این روزها با خواندن نامه‌های‌تان این نزدیکی را احساس می‌کنم. «نوشته‌ای به هر کجا سر می‌کشم، همه جا دیوار است. بگو ببینم به کجا سرکشیده‌ای؟»


چیزهایی هست که نمی‌دانی

آگوستین قدیس در اعترافاتش می‌گوید: «زمان چیست؟ اگر هیچ‌کس آن را از من نپرسد، پاسخش را می‌دانم؛ اما اگر بپرسند و بخواهم توضیح دهم، دیگر پاسخش را نمی‌دانم». این دقیقا واکنش من در مواجعه با این پرسش است: «مشغول خواندن چه کتابی هستی؟» هربار کسی این سوال را از من می‌پرسد چنان دست‌وپایم را گُم می‌کنم که نام تمامی کتاب‌هایی را که خوانده‌ام از یاد می‌برم. معمولا زمانی به خودم می‌آیم که سنگینی نگاه دیگری را روی چهره‌ام احساس می‌کنم. بارها شده در جواب، نام کتابی را بر زبان آورده‌ام که هنوز نخوانده‌ام؛ و همین گفتنِ نامِ کتاب باعث شده خواندنش را به تاخیر بیاندازم.

من به مثابه‌ی او

مانند شخصیت یکی از داستان‌های «جان چیور» است. ناخودآگاه دارد خانواده‌ای را به‌هم می‌زند. گویی از همه متنفر است٬ یا می‌خواهد از کسی انتقام بگیرد. خانواده دوری او را تاب نمی‌آورد٬ هر چند می‌دانند حضور او پیوسته مایه‌ی عذاب است. گاهی احساس می‌کند آن‌قدر از خودش دور است که جایی روحش را جا گذاشته و تنها سایه‌ای است که به اشتباه روی زندگی آن خانواده افتاده است. اندامش ترکیب غم‌انگیزی از اندام مادرش است؛ از لاغری مچ دستش گرفته تا خنده‌ای که به لب‌هایش حالتی هم‌چون حالت گریستن می‌دهد. از نیمرخ که نگاهش کنی انحنا و کشیدگی دماغش او را افسرده‌تر از هر وقت دیگر نشان می‌دهد٬ بخصوص زمانی که متوجه می‌شود داری نگاهش می‌کنی و سرش را به طرفت برمی‌گرداند٬ آن‌گاه غم‌انگیزی چهره‌اش دو برابر می‌شود٬ گویی مادرش روبرویت نشسته و دارد گریه می‌کند. معمولا عادت دارد هر جا که می‌رود ساعتش را جا بگذارد. چیزی که خانواده‌اش را آزار می‌دهد. ساعت خانواده‌ی او را به وحشت می‌اندازد. تمام اعضای خانواده‌ی او به نوعی از زمان می‌ترسند. و او با این کارِ غیرعمدی‌اش انگار می‌خواهد به یادشان بیاورد که عقربه‌ی ثانیه شمار زندگی آن‌هاست٬ و اوست که نبض خانواده را در دست دارد و آن‌ها را به سوی نابودی پیش می‌برد. جزو آن دسته از آدم‌هایی است که تنها می‌توانی به همان نسبت به او عشق بورزی که ازش نفرت داری. در برابرش می‌دانی از هر لحاظ خلع سلاحی! اما باز به مبارزه‌ی پنهان با او ادامه می‌دهی٬ مبارزه‌ای که هر دو طرف می‌دانند که از قبل شکست خورده‌اند و برنده‌ای ندارد. اگر می‌شد اطمینان پیدا کرد که شخصیت‌های داستانی بعد از نوشتن در دنیا تکثیر می‌شوند و به زندگی‌شان خارج از کتاب‌ها ادامه می‌دهند می‌توانستی به جرات بگویی او همان «لارنس» داستانِ «خداحافظ برادر» جان چیور است. چرا که او هم مثل لارنس زندگی‌اش بر مدار خداحافظی می‌چرخد: خداحافظی از زندگی٬ کار٬ پدر٬ مادر٬ برادر٬ خواهر٬ و حتی خودش. او هم مثل لارنس زندگی‌کردن را حماقت و یک جور وقت تلف کردن می‌داند و باز با این حال تن به چنین حقارتی داده است. چشم‌هایش مدام در پی شکار زشتی‌های طبیعت آدمی‌ست٬ و هیچ گاه نخواسته است به بزرگی بی‌اندازه‌ی انسان و زیبایی سطح خشن زندگی احترام بگذارد. و به قول جان چیور آدم می‌ماند با چنین مردی چه می‌توان کرد؟ و چه طور می‌توان انگشت او را روی حقایق سمجی گذاشت که ترس و وحشت در برابر آن‌ها رنگ می‌بازند؟



قابلیت‌ها

می‌گویند مارسل پروست عادت داشته در آثار استادان نقاشی ویژگی‌های آدم‌های دنیای پیرامونش را باز بشناسد. بعد از مرگ پروست، دوستش لوسی‌ین دوده، خاطره‌ای تعریف می‌کند از زمانی که با پروست به موزه‌ی لوور رفته بودند. آن‌جا پروست با دیدن تابلویی یاد یکی از شخصیت‌های معروف در محافل اجتماعی آن زمان پاریس می‌افتد و می‌گوید: این مرد مثل سیبی است که با «مارکی دولو» نصف کرده‌اند. در جلد اول «در جستجوی زمان از دست رفته» هم «سوان» یکی از شخصیت‌های رمان با دیدن تابلویی از ساندرو بوتیچلی یاد معشوقه‌اش «اودت» می‌افتد. این شباهت بر ارزش و زیبایی اودت نزد سوان می‌افزاید و بهانه‌ای می‌شود تا این بار به واسطه‌ی ارزش‌های زیبایی‌شناختی‌اش دلبسته‌ی او شود. تا اگر زمانی از آن همه وقتی که به اودت اختصاص داده بود دچار پشیمانی شد، بداند که صرف آن‌همه وقت برای یک شاهکار گران‌بها منطقی است.

این اتفاق ممکن است برای هر یک از ما هم رخ داده باشد. هر وقت به تابلویی نگاه می‌کنیم، فیلمی می‌بینیم، یا کتابی می‌خوانیم، همیشه نشانه‌هایی پیدا می‌شود که ما را یاد کسی بیندازند که می‌شناسیمش؛ که او را بارها دیده‌ایم، حتا خاطره‌ی مشترکی هم با هم داریم. به واسطه‌ی همین خاطره‌ی مشترک است که آن اثر هنری بدل می‌شود به اثری محبوب، که از دوباره‌  دیدن و دوباره‌خوانی‌اش گریزی نیست. همین شباهت دلیلی می‌شود برای راحت‌تر ارتباط برقرار کردن با اثر هنری. فاصله‌ها را از بین می‌برد و هنر را وارد زندگی می‌کند، بلکه بتوانیم بهتر با جهان و خودمان کنار بیاییم. از این روست که خودِ پروست هم در جلد آخر شاهکار عظیمش، اثر هنری را چیزی جز نوعی وسیله‌ی بصری نمی‌داند که هنرمند در اختیار دیگران قرار می‌دهد تا با آن بتوانند آن‌چه را که شاید بدون آن اثر نمی‌توانستند ببینند، درک کنند.

آلن دو باتن در کتاب خواندنی‌اش «پروست چگونه می‌تواند زندگی شما را دگرگون کند» به طنز نام این پدیده را «پدیده‌ی مارکی دولو» می‌خواند و فوایدی هم برایش در نظر می‌گیرد. از جمله: «احساس راحتی کردن در همه جا». حالا با تشخیص آشناهای‌مان در آثار هنریِ مربوط به هر قرنی، در هر کجای جهان احساس راحتی می‌کنیم. با پیدا کردن‌شان، جهانی که به نظرمان بیگانه و دور می‌نمود بسیار شبیه دنیایی می‌شود که در آن گرفتاریم. یکی دیگر از فواید این پدیده «مداوای تنهایی» است. تنهایی حاصل از رنجی که فکر می‌کنیم مختص ماست. اما با خواندن رمانی می‌بینیم شخصیت داستان هم مبتلا به همان دردی است که ما را آزار می‌دهد: «چقدر آرام‌بخش است وقتی در رختخواب دراز کشیده‌ایم و شاهدیم که راوی پروست چگونه افکارمان را برای‌مان روشن می‌کند، "زمانی که دو نفر از هم جدا می‌شوند آن‌که دیگر عاشق نیست سخنان محبت‌آمیزی بر زبان می‌آورد"». دو باتن سومین فایده‌ی این پدیده را «قدرت انگشت گذاشتن بر قابلیت‌ها» می‌داند: «ارزش یک رمان به تشریح عواطف و انسان‌هایی مشابه کسانی که در زندگی می‌شناسیم محدود نمی‌شود، بلکه به محدوده‌هایی گسترش می‌یابد که این قابلیت‌ها را به‌مراتب بهتر از آن‌که خودمان می‌توانستیم شرح می‌دهد. انگشت را بر مفاهیمی می‌گذارد که ما از آن خود می‌دانستیم، اما نمی‌توانستیم خودمان از عهده‌ی بیان آن برآییم.»


همین است که نمی‌توان بعد از خواندن و دیدن آثار هنری همان آدم قبلی بود. دیگر نمی‌شود به آسانی از کنار احساس‌های گوناگونی که مکان‌ها و اشخاص در ما بیدار می‌کنند، گذشت. و این‌گونه است که ما با تجربه‌ی اثر هنری، خودمان را بار دیگر از نو تجربه می‌کنیم.

خانواده به مثابه‌ی متن

یکی از ترس‌های من هنگام قدم‌زدن در خیابان، مواجهه با اعضای خانواده‌ام است. هنوز هم نتوانسته‌ام با دیدن‌شان خارج از محیط بسته‌ی خانه کنار بیایم. گویا چهاردیواری در تعریف نداشته‌ام از آن‌ها نقش ویژه‌ای دارد.

این‌که در یک خیابان شلوغ با هم برخورد کنیم. این‌که هر دو رهگذر باشیم. مگر نه این‌که هر کس از خیابان می‌گذرد رهگذر است. اما اعضای خانواده مثل دیگر رهگذران از کنار هم نمی‌گذرند، بلکه از روی هم می‌گذرند.

وقتی برادربزرگم را می‌بینم به گفتن سلامی اکتفا می‌کنیم. با سر سلام می‌کنیم؛ مثل دو آشنای قدیمی، اما نه‌چندان صمیمی. انگار همدیگر را به جا نیاورده باشیم. در نگاه برادر بزرگم یک نوع فرار هست. همه چیز سریع اتفاق می‌افتد. چنان سریع که گاهی شک می‌کنم او را دیده‌ام یا نه! برادرکوچکم اما برای چند ثانیه نگاهش را روی صورتم نگه می‌دارد. با دست سلام می‌کنیم. دست نمی‌دهیم، فقط دست‌های‌مان را به نشانه‌ی سلام بلند می‌کنیم. طوری نگاه می‌کند انگار بخواهد بگوید: می‌دانم که افسرده‌ای. معمولا از میان اعضای خانواده، دیدن همین برادر کوچک -که البته زیاد هم کوچک نیست و چند سالی هست که ازدواج کرده- مرا بیشتر آشفته می‌کند.

در نگاه برادرانم یک علامتِ سوالِ بزرگ دیده می‌شود. دیدن من گویا آن‌ها را به تعجب می‌اندازد. مثل این‌که پس از سال‌ها از جایی دور برگشته باشم.

خواهرهایم با دیدن من لبخند می‌زنند. من هم لبخند می‌زنم. لبخند آن‌ها مصنوعی‌ست. لبخند من مصنوعی‌تر. سعی می‌کنیم خودمان را هیجان‌زده نشان بدهیم. حتا اگر نیم‌ساعت قبل همدیگر را دیده باشیم، باز برای چند دقیقه کنار هم می‌ایستم و حال هم را می‌پرسیم.

اما پدرم: فقط از کنار هم می‌گذریم؛ بی‌گفتن سلامی حتا. با آگاهی از دوزخ درون‌مان همدیگر را نگاه می‌کنیم، آه می‌کشیم و سعی می‌کنیم از یاد ببریم همدیگر را دیده‌ایم. اگر آن روز، بعد از دیدار، همدیگر را در خانه ببینیم، شوخی می‌کنیم. سربه‌سر هم می‌گذاریم. به‌ هم میوه تعارف می‌کنیم. حتا بیشتر از روزهای دیگر غذا می‌خوریم. انگار بخواهیم راز مشترک‌مان را از هم مخفی کنیم.


از دیدن مادرم در خیابان می‌ترسم. واقعا می‌ترسم. احساس می‌کنم گم شده. که همراه با دیگر اعضای خانواده در یک ترمینال جایش گذاشته‌ایم. نگاهش طوری‌ست انگار بخواهد التماس کند. سردرگم دیده می‌شود. هیچ‌وقت نشده با دیدنش سلام کنم. به جایش همدیگر را بغل می‌کنیم. بویِ خوشِ مادرم مرا تا نزدیکی اشک می‌برد. دستم را می‌گیرد و حتا اگر زمستان باشد پیشنهاد می‌دهد برویم بستنی بخوریم. قبول نمی‌کنم. دست‌های هم را می‌بوسیم و بدون خداحافظی از هم جدا می‌شویم.