۱۳۹۵ فروردین ۱۱, چهارشنبه

یک نامه: عبارتِ دوست


و شما دوستِ حالا داشته‌ی من هستید. دوستِ بیرون آمده از آن ناکجای غریب که من را تنهاتر می‌کرد. مثل یک وجب هوای مانده از سال گذشته، که حالا از پسِ این چندروزسالِ‌تازه خودش را از یک جایی که نمی‌دانم کجاست سپرده باشد به یک اول‌شبِ بهاری، یکی از روزهای کشِ آمده‌ی بیمار، از آن‌ها که تنها کلماتِ مکتوبِ یک دوستِ نادیده‌ی قدیمی قدیمی به واسطه‌ی کلمه- می‌تواند با ملالش گلاویز شود، همین جایِ خالیِ مبارزه، تحرک و تغییر شاید- به صورت روزهای من رنگ بپاشد. و جریانِ خون در رگ‌ها، بله، احساسِ حرکتِ زیر پوست، همین است، کلمه‌اش گویا همین است، حرکتِ زیر پوست؛ پس من نمُرده‌ام هنوز، و این از خطاب توست رفیق‌جانم، از سهمی که از کلماتت گرفتم، تنها کسی می‌تواند خودش را زنده بپندارد که از جایی، از طرف کسی خطاب قرار بگیرد، و من اکنون زنده‌ام، که بین ما، من و تو، یک صدایی هست، صدایی در رفت‌وآمد، در آمد و شد.

چیزی که تو را کلمه نمی‌گذارد «شما» خطابت کنم- به یادداشت‌ها برمی‌گرداند همان فضای مشترک ماست، فضای بین من و تو، جغرافیایِ تنهاییِ ما، آن خلوتِ خودخواسته، حتا آن خلوتِ تحمیل‌شده؛ کلمهْ محلِ عبور ماست، مکانِ پیاده‌روی، مکانِ از خود بیرون رفتن، مکانِ به خود بازآمدن، همان جا یکدیگر را دیده‌ایم، همان‌جا منتظرِ دیدارِ دیدارگری بوده‌ایم که می‌دانستیم و می‌دانیم نمی‌آید، که جای خالی‌اش را با کلمه گز می‌کنیم، که «کلمه» است درانتظارش‌بودن.

رفیقِ تو
به ساعتی از شب، که لهجه‌ی خواب را نمی‌فهمد.


ضیافتی تک‌نفره


شما را نمی‌دانم، اما من یک سری از کتاب‌ها را نمی‌خرم؛ معمولن کتاب‌هایی که انتظار چاپ‌شان را نداشته‌ام. که وقتِ دیدن‌شان چنان ماتم برده که از کتابفروشی زده‌ام بیرون. هر بار که به کتابفروشی سر می‌زنم اولین کارم پیداکردن آن‌ها در قفسه‌هاست. کتاب را دست می‌گیرم و چند سطرش را می‌خوانم.

 دستِ خودم نیست، نمی‌توانم بعضی از کتاب‌ها را بخرم‌؛ آن تعداد اندک که به کلماتش یا نویسنده‌اش ارادتی عاطفی دارم، عاطفی از نوعِ مکتوبش، این‌که می‌دانم تا سال‌ها کنار دستم خواهد بود، که نمی‌توانم از سطر اول شروع کنم به خواندنش. این کتاب‌ها را دوست دارم هدیه بگیرم. که پروسه‌ی خواندن‌شان با هدیه‌گرفتن آغاز می‌شود.


گاهی که می‌بینم آن‌ها در قفسه‌ها نیستند و فروش رفته‌اند چنان ناراحت می‌شوم انگار سر قرار مهمی نرسیده باشم، آن‌هم برای دیدن دوستی قدیمی که شاید دیگر هرگز او را نبینم. دردناک‌تر این‌که بعد از چندوقت که می‌دانم دیگر امیدی نیست، که از اولش هم نبوده، خودم کتاب را می‌گیرم؛ و هربار که سراغش می‌روم کلماتش را برمی‌دارم و در سایه‌ی تنهایی فرو می‌روم در اندوه ضیافتی تک‌نفره.


۱۳۹۵ فروردین ۹, دوشنبه

عطسه‌ی متافیزیک و کمی آسپرین


زنجبیل، دارچین، نبات‌داغ، سردرد، گلو درد، گونه‌درد، باران که بی‌امان می‌بارد، و کتاب‌ها، و آن دفترچه‌ یادداشتِ بازشده. حالا محتویات لیوانِ کنار دستم را هم می‌زنم. آن زردِ کم‌رنگ، و تکه‌های قهوه‌ای دارچین، و باران که در این چند روزه بی‌وقفه باریده، همراه این سرماخوردگی دو روزه که نمی‌دانم از کجا پیدایش شد؛ نباید می‌رفتم آن یکی اتاق می‌خوابیدم. در چنین روزهایی باید رفت سراغ کتاب‌های خوانده‌شده، چندبار خوانده‌شده، باید اعتماد کرد به کلمات آشنا، فضاهای آشنا. حالا یک‌بار دیگر محتویات لیوان را هم می‌زنم و جرعه‌ای سرمی‌کشم. گرمای مطبوع و خوشبو پایین می‌رود و گلو را کمی آرام می‌کند. بیشتر به این می‌ماند عطر گُلی را پایین داده باشم. سینه حالا گرم شده، یک جرعه‌ی دیگر، این‌بار قبلش لیوان را بو می‌کنم. صورتم عرق می‌کند، گرمم می‌شود یک‌هویی. وقتش است بروم سراغ کتاب‌ها. اول از همه آن کتاب جلد قرمز، رفیقِ این چند سال گذشته، نمی‌دانم اول بروم سراغ نقل قولی که از ریلکه آورده یا وان‌گوگ؛ آن‌جا که می‌گوید: «بیهوده است، اندوه جاودانه خواهد بود.» صدای یکنواخت و آرام باران کاری می‌کند کتاب را ببندم و لیوان به‌دست بروم پشت پنجره؛ کاری نمی‌کنم، به کلماتِ باران گوش می‌دهم، با چشم گوش می‌دهم. داغی لیوان را روی گونه‌ام می‌چسبانم و برای چند ثانیه چشم‌هایم را می‌بندم. سعی می‌کنم به فضای بین قطره‌های باران فکر کنم. لیوان را تا ته سرمی‌کشم و برمی‌گردم طرفِ کتاب‌ها. آن یکی کتاب، که در سیاهی جلدش یالِ سفیدِ اسبی پیداست، صدای شیهه‌ی کلمات را می‌شنوم.


۱۳۹۴ اسفند ۲۷, پنجشنبه

یک نامه، که سه‌شنبه‌ای به مقصدش رساندم

                                                             

   و چیزها شاید که باشند، شاید که نباشند.




گفتم بنویسم مثلن تو را دیده‌ام که داشتی از خیابان عبور می‌کردی، فکر می‌کردم قدت کمی کوتاه شده، ولاغر شده‌ای نسبت به آخرین باری که هم را دیدیم، و ریش‌ت بلندتر بود از وقت‌های دیگر، و سفیدیْ تارهای بیشتری را پوشانده بود نسبت به وقت‌های دیگر، که در آن وقت‌های دیگر آن قدر بلند نبودند، و خسته به نظر می‌آمدی، و باز می‌خندیدی، ولی باز خستگی‌ات پنهان نبود، و باید بیشتر کنار هم می‌ماندیم، که نمی‌شد، و تو باید می‌رفتی، و رفتی، اما یادت با من ماند، و دست‌هایت که داشت یادم می‌رفت: کودک شده بودند، نرم و مهربان، با هاله‌ای از ملال، که ملالِ بد نبود، ملالی بود که خستگی روح باعثش شده بود، و خنده‌ات اما پیرتر بود، و نزدیک‌تر بودیم یا شده بودیم نسبت به قبل، که البته این فکر من بود، و من حتا می‌توانستم از فکر خودم به فکر تو هم برسم، و همان لحظه که به فکر تو رسیدم کودکی در من خندید؛ و شاید همه‌اش زیر سر آن غروب بود، و بعد تاریکی هوا، که من خودِ همیشگی‌ام نبودم، موقتی شده بودم، و اصلْ همان موقتی بودن است که انعکاس آن چیزِ درونی است که نمی‌شود گفت، گفتنی نیست که بشود گفت! و تو هم نمی‌خواستی که بگویم‌اش، و من نمی‌خواستم که بشنوی‌اش، که گفته بودم و شنیده بودی، و از بعدِ آن غروب که پای‌مان را درون شب گذاشته بودیم من از خط مستقیمی که ربطِ پاهایم بود کج شده بودم، و دوست داشتم مایل شوم به هر طرفی که طرفِ من نبود، و تو هم که خیلی چیزها را به رویم نیاوردی، و همین نیاوردن بود که نزدیکی آورد، درست‌ترش نزدیکی بیشتری آورد، و آورد، واقعا آورد.

***

می‌نوشتم؛ از زمانی که حتا نمی‌دانستم «نوشتن» چه معنایی دارد، یا می‌تواند چه معنایی داشته باشد. معنی کلمه‌ها را نمی‌فهمیدم، برای آن سن‌ی که من داشتم کلمه‌ها معنی نداشتند، نباید هم می‌داشتند، کلمه مسموم می‌کند و ذهنِ یک کودک پنج‌ساله پادزهری برای کلمات است. مسحورِ شکلِ ظاهری کلمات می‌شدم؛ دنده‌ها، نقطه‌ها، کمان‌ها، علایم نگارشی، تعداد حروف. و مرا فریب می‌دادند، در کوچه‌های خیال می‌بردند، و همان وقت بود که گرفتار کلمه شدم و هر کلمه را چون زهر ‌نوشیدم. و شدند بخشی از من، از درونِ من؛ که اگر آدم بخواهد می‌تواند بیرونش را تغییر دهد به آسانی، و یا شاید به سختی، اما تغییرِ درون از «به سختی» هم سخت‌تر است، و باید کل آدم عوض شود برای یک تغییر ساده‌ی درونی. و من از همان کودکی کلمه را دیدم، و بو کردم، و کنار خودم گذاشتم، و حس‌ش کردم، و با من بود، و ماند، و بزرگ شد، و شد هوای نفس‌کشیدنم، و در جریان بزرگ شدنمْ آدم‌ها شکل ظاهری و باطنی کلمه‌ها را پیدا کردند، و شدند کلمه. چشم که باز کردم دیدم بعضی از این کلمه‌ها که آدم بودند، ناخوانا و بدخط هستند، و بعضی‌ها ناقص و دارای غلط‌های املایی! و فقط اندکی از آن‌ها بود که از چشمِ صورت عبور می‌کرد و می‌رسید به چشمِ درون. و خواستم بگویم که تو کلمه‌ای هستی که در عینِ خوانابودن معنای دیگر و معناهای دیگرتری داری، و این بستگی به خواننده هم دارد که حالا «من» هستم، و این رفتار کلمه را دوست دارم، که رفتار شعر است، و بعد از چندبار دیدن و خواندنت فهمیدم که فقط می‌توانم تو را چون شعر دوست بدارم. و کلمه‌ای که در اولین دیدار بودی یک کلمه‌ی دیگر بود، و آن روز صبحْ ساعت یازده بود، و گفتی که شب را تا نزدیکی صبح بیدار بوده‌ای، به من نگفتی، ولی من شنیدم، و این‌که شب قبل من هم تا نزدیکی صبح بیدار بودم، و هر دو بیدار بودیم و شب با ما بیدار مانده بود و شب کلمه‌ی ما شده بود، و هر دو به خوابْ خیانت کرده بودیم، و همان «بیداری» سطری بود که کلمه‌های من و تو رویش ایستاده بود، و من بعد، چند دقیقه بعد، به سمتی از تو  فکر کردم، و بعدها فهمیدم که جهت نداری، و این خوب بود؛ و در این بی‌جغرافیایی گاهی صدایت را نمی‌شنیدم. و نمی‌شنوم، نه که نخواهم نشنوم، که نمی‌شنوم، و از حرکت لب‌ها عبور می‌کنم، و آن حرکت از همه‌ی آن‌چه که توییْ می‌آید، و آن شکلِ سکوت است، و من در هوایش می‌نشینم به نشنیدن، که حرفی نمی‌خواهد به گوش‌هایم برسد، که گوش ندارم در آن وقت، و تو دهانی نداری، و صوتی نیست، و همه‌چیز لرزش لب و دهان و گوش و قلب است: اگر باشد، و اگر نباشد: که نیست، بهتر است، و یک کلمه لق می‌زند میان من و تو، که مثل دندانِ شیری کودکی است که هنوز نمی‌تواند خوب کلمه‌ی «نزدیکی» را تلفظ کند.

***

و آن کبوتر تنها که نشسته بر بام خانه‌ای که یک آدم تنها در یکی از اتاق‌هایش نشسته و سعی می‌کند از پنجره به بیرون نگاه کند اما حال بلندشدن ندارد و پنجره بسته می‌ماند و آن‌که باید دیده می‌شد دیده نمی‌شود و آن کبوترِ هنوز تنها که نشسته بر بام می‌تواند من باشد که دلم خو گرفته به تنهایی و آن‌که دلش خو گرفته باشد تنها می‌تواند به تنهایی دل ببندد و نمی‌تواند بیشتر از یک نفر را دوست داشته باشد، عاشقش باشد، دشمنش باشد، عصبانی‌اش کند، بخنداندش، به گریه‌اش بیندازد، به دنیایش بیاورد، بمیراندش، غریبه‌اش باشد، و آن روز که دیدمت و تو باید می‌رفتی و حالِ من شبیه غروبِ پنج‌شنبه بود، و احساس می‌کردم منتظرم و انتظار هر آن ممکن است به لحظه‌ی تلاقی و تکرار برسد، تو همه‌ی آن‌ها بودی، و اول مرا به دنیا آوردی و بعد از آشنایی و خندیدن و گریستن، مرا کُشتی، و شاد بودم بعد از رفتنت، که همه‌ی آن‌ها بودی، و یک نفر بودی، و نبودی، و همه‌ی آن‌ها در من یک نفرند، که یک همیشه نفر است، و من رسیده بودم به کلیدی که قفلِ راه‌رفتنم را می‌گشود، و باز شده بودم، و شده بودم محل عبور همه‌ی آن‌هایی که مُرده بودند و فکر می‌کردند زنده‌اند، و آن‌هایی که زنده بودند و فکر می‌کردند مُرده‌اند. و چیزی نمی‌خواست ما از کنار هم کناره بگیریم، و قلبی زده می‌شد که قلب من نبود، و قلب تو نبود، و کودک بزرگ شده بود، و حالا می‌توانست به درستی کلمه‌ی «نزدیکی» را تلفظ کند.

                                                                       
                                                                       

۱۳۹۴ اسفند ۲۴, دوشنبه

هوای کلمه



نقلِ روزمرگی نیست؛ حدیثِ باکتابی‌بودن است که روزِ آدم است، روزگارِ سپری‌شونده‌ی کسی که کنار کلمه کنار گرفته است. آن کتابی که میله‌های زندانِ روزمرگی را بندِ هوایی کرده که هی دور می‌رود، و دورتر وطن اوست؛ و این گشایش، این تنفسِ عمیق، به رگ‌ها ظرفیتِ نبض می‌دهد.

و هر کتاب نمی‌تواند آن کتابِ «ننوشته» باشد؛ که تنها با «خوانش» نوشته می‌شود، و هر بار که به واسطه‌ی خوانشِ کتابی به آن برسیم، می‌شود یک کتابِ ننوشته‌ی دیگر، از آن‌ها که تن نمی‌دهند به «مکتوب»، به نوشته‌شدن، که کلامِ مکتوبْ کلامِ آن کتابِ «ننوشته» نیست. مثل تلاشِ عبثِ کسی که بخواهد لذتِ خواندنِ شعری را بنویسد؛ که شعر بهانه است، برای رسیدن به آن «نوشته‌نشده» که شاعر با ترجمه‌ی تجربه‌اش به کلمه، آن را شهود می‌کند.


و هر کتاب نمی‌تواند راهِ رسیدن به آن «ننوشته» باشد. و هستند کتاب‌هایی که شوسه‌ی آن «راه»اند. و این‌ها کتاب‌های محبوب هم نیستند، از «حُب» گذشته‌اند؛ همراهِ همیشگیِ راهِ کلمه‌اند. و کتابِ راهِ من، یکی از کتاب‌های راهِ کلمه‌ای من، «شعر و واقعیت + قطعات عمودی» روبرتو خوارُز است. این کتابْ زبانِ انتظارِ من است؛ رونوشتِ من از جنونی‌ست که به وقتِ انتظار، انتظارِ کلمه، و انتظارِ هر آن‌چه که منتظرم می‌گذارد، گریبانم را می‌گیرد. التهابِ دیدارِ آن دیدارگری‌ست که نمی‌آید، که آمدنی نیست.



۱۳۹۴ اسفند ۲۳, یکشنبه

مقعدگاه



سوراخی در سقف. هر شب از این سوراخ به اتاقم می‌خزد. چراغ‌ها را که خاموش می‌کنم می‌آید. خودم را به خواب می‌زنم. از دیوار پایین می‌آید. نزدیکم می‌شود. یک دستش را روی دهانم می‌گذارد و با دست دیگر گلویم را چنگ می‌زند.

صبح که بیدار می‌شوم بوی نگاهش را بر فرق سرم احساس می‌کنم. صورت یک چشمی‌اش را از گوشه‌ی سوراخ می‌بینم. نگاهم می‌کند؛ با شرم، شرم از این‌که نتوانسته جانم را بگیرد.

آن تاریکی مستطیل شکل، مغاکِ بیرون جهیده از سایه‌ی مخفی‌گاهم. تاولِ چرکیِ شبی که صبح را چون سیگاری خاموش‌شدهْ به مُرده‌اش تعارف می‌کند. مقعدِ گورم، که می‌توانم از آن‌جا گاهی روشنایی را ببینم، و یک دلِ سیر بخندم!



یادی از ساموئل بکت



آقای بکت مُرده است. از این قرار پس پاریس هم مُرده است. به من گفته‌اند جمعه شب گذشته مُرده است. از این قرار پس همه‌ی شخصیت‌های محبوبِ من از جمعه شب گذشته مُرده‌اند.... زندگی 83 سال و سه‌چهارم سال به نحو آزاردهنده‌ای به او چسبید. وقتی به من گفت که دندان‌هایش را از دست داده است، من زیرلب کلام بی‌معنایی مِن‌مِن کردم: «از این بدتر هم می‌توانست باشد.» بی‌درنگ ضربه را زد: «هیچ‌چیز آن‌قدر بد نیست که نتواند بدتر شود. در این‌که چیزها می‌توانند تا چه حد بد باشند محدودیتی در کار نیست!»... آخرین باری که بکت را دیدم چند ماه پیش از مرگش، مثل تکه‌کاغذی قدیمی و مچاله، نحیف و کم‌بنیه شده بود. در اتاقی در خانه‌ی قدیمی سالمندان زندگی می‌کرد. تعجب کردم که دیدم او حالا مثل یکی از شخصیت‌های آثارش می‌زیست... اتاقش محقر و غم‌انگیز بود. به زندان می‌مانست. دلم می‌خواست از آن‌جا برش دارم و بگریزم، او را با خود ببرم به دوردست‌ها، به زمان‌های گذشته... از وضع سلامتی‌اش جویا شدم. نوع بیماری‌اش را می‌شناخت و مثل یک صنعت‌کار، سازوکار آن را توضیح می‌داد. گردش خون به اندازه‌ی کافی به مغزش نمی‌رسید. اما وقتی شور و هیجانش را به تفصیل بیان می‌کرد چگونه این گرفتاری در بدنش تاثیر می‌گذاشت- دیگر نه صنعت‌کار که نویسنده‌ی تمام عیار بود: «روی ریگ روان ایستاده‌ام.»... او از نوجوانی به بعد، از لحاظ حرفه‌ای پیری نق‌نقو و بدعنق بود و برای این کار دلایل کافی داشت. دوروبرش کیفیت زندگی نفرت‌انگیز بود، و کیفیت مرگ جایگزینی ناخوشایند... سرانجام آن‌چه بکت درباره‌ی جویس گفت چیزی است که من در باب او می‌گویم: «او هرگز، درباره‌ی چیزی نمی‌نوشت، او همیشه چیزی می‌نوشت.»

***


بکت از من خواست یکی از شعرهایم را برایش بخوانم. و من یک شعر چهار بیتی با عنوان «در بلوار راسپل» را برایش خواندم:

چه ساده تنها لبخند ما لبخند می‌زند.
هیچ‌گاه موافقت نمی‌کنیم که با هم توافق نکنیم.
این دختر زیبا، چه عبور پرشکوهِ کمال‌یافته‌ای دارد.
عشق ما در میان فضای دری که آرام بسته می‌شود زندگی می‌کند.

با چشم‌های بسته گوش می‌داد. گفت: «خیلی قشنگ است.»
من به ناگهان گفتم: «وای چه افتضاحی!» چشم‌هایش را باز کرد و من توضیح دادم: «این را از شما دزدیده‌ام!»
«نه، نه، من هیچ‌وقت چنین چیزی نشنیده‌ام.»
«چرا، چرا، من از شما دزدیده‌ام! در آخر یکی از شعرهای‌تان به نام "دی اپ" گفته‌اید: فضای دری که باز و بسته می‌شود.»
«ها، بله، درست است.» و بعد ناگهان اضافه کرد: «وای چه افتضاحی!»
پرسیدم: «چه شده؟»
گفت: «خود من هم این را از دانته دزدیده‌ام!»




یادی از ساموئل بکت. ایزریل هوروویتنر


۱۳۹۴ اسفند ۲۲, شنبه

بکت‌نگاری‌: هنرمند بودن یعنی شکست خوردن


حاشیه‌نویسی به وقتِ خواندنِ بکت؛ بخش‌هایی از بکت‌نگاری‌ها. از آن دفتر جلد سیاه، که جایش در قفسه‌ی کتاب‌هاست، نه مثل دفترهای دیگر: کنار تخت، و بعد زیر تخت.



ساعت سه و هفت دقیقه‌ی بامداد است. «نام ناپذیر» نمی‌گذارد بخوابم.
*
در سه‌گانه‌ی بکت فلسفه می‌اندیشد.
*
مالوی، مالون، مورل، وات، مرفی، همه جمع شده‌اند و به عرق‌ریزی روح می‌خندند.
*
سه‌گانه‌ی بکت: بکارتِ «من»
*
«من» در سه‌گانه‌ی بکت: بادِ دررفته‌ی معده‌ی هستی
*
بعد از خواندن «سه‌گانه» در ادبیاتْ کودکی می‌کنم. (خواندنِ بکت به من آموخت که برای رسیدنِ به عزلتِ نوشتن باید دوره‌ای در ادبیات کودکی کرد.)
*
فکر می‌کنم بعد از «نام ناپذیر» ادبیات متوقف شده است، و یارای جلورفتن ندارد. نه این‌که نتواند! کسی پیدا نمی‌شود که چنان نیرویی داشته باشد که از پس حرکت‌دادنش بربیاید.
*
چرا هنگام خواندن «سه‌گانه» این‌همه خندیدم؟
*
اگر آدم‌های کتاب‌های بکت سنگ قبر داشتند، نوشته‌ی روی گورشان این جمله می‌بود: من، می‌گویم من. بی‌هیچ باوری.
*
سرما خورده‌ام. اشکِ «ترحمِ شیمیایی» را درآورده‌ام. در فاصله‌ی خواندنِ بخش اول و دوم «مالوی» رفته‌ام سراغ «تانگوی شیطان» بلا تار. اپیزود مرگ دختر و گربه‌اش را یک‌بار دیگر می‌بینم. با مرگ دخترْ تبِ متافیزیکِ بدنم پایین می‌آید!... دوباره برگشته‌ام سراغ «مالوی»، حالا دیگر سرما نخورده‌ام: هیچ معنایی نداشتن به تنها معنا تبدیل می‌شود.
*
جویس و بکت؛ گاهی فکر می‌کنم چطور می‌شود این دو نفر را با هم جمع کرد، یا از آن‌ها گذشت؟
*
وقتی کتابی از بکت دست می‌گیرم، می‌توانم ساعت‌ها بدون خواندن کلمه‌ای سکوت کنم.
*
همشه به‌وقتِ خواندن کتابی از بکت، در یکی از کاراکترها، می‌توانم بخشی از خودِ تهوع‌آورم را به جا آورم.
*
بکت مرا به نقاشی‌های فرانسیس بیکن برگرداند. نقاشی‌های فرانسیس بیکن مرا به نوشته‌های بکت برگرداند. بعد از خواندن دوباره‌ی «وات» فهمیدم معمار درونِ من فرانسیس بیکن است. فکر می‌کنم این حق را داشته باشم که از بکت بترسم. فکر می‌کنم این حق را داشته باشم که از فرانسیس بیکن بترسم.
*
به‌وقتِ خواندن «در انتظار گودو» گریه می‌کنم، به‌وقتِ دیدنش می‌خندم.
*
خواندن «مرفی» تمام شد؛ به قول خود بکت بوی جویس می‌داد. و چه بوی خوبی! حالا می‌توانم با خیال راحت به «مالوی» برگردم.
*
«سه گفتگو: بکت و ژرژ  دو تویی» اثری از بکت است: «خیلی بیان‌کردن، کمی بیان‌کردن، توانایی خیلی بیان‌کردن، توانایی کمی بیان‌کردن، همگی در یک چیز گرد می‌آیند، در نگرانی و وسواس همگانی برای بیان‌کردن تا سر حد ممکن، یا به حقیقی‌ترین شکل ممکن، یا به زیباترین شکل ممکن، آن‌هم با استفاده از نهایت سعی و توان.»
*
بکتْ شکل ارگاسم من در ادبیات است.



۱۳۹۴ اسفند ۲۱, جمعه

در احتضاری طولانی


آن‌که می‌نویسد به گمانِ خود با نوشتن راهی را پیش گرفته که او را از جنون دور نگه می‌دارد، غافل از این‌که هر آن‌کس که می‌نویسد دارد به خودش کمک می‌کند تا دیوانه شود! 

ارفه شاعر و خواننده‌ی افسون‌گر اساطیر یونان بعد از مرگ همسرش اریدیس که تاب دوری از او را ندارد به جهنم می‌رود تا او را به جهان زندگان برگرداند. «هادس» -خدای جهان مردگان- که با آواز ارفه افسون شده، به شرطی به این کار تن می‌دهد که تا هنگام خروج کامل از جهان مردگان ارفه حق نگاه‌کردن به اریدیس را نداشته باشد. اما در میانه‌ی راه ارفه برمی‌گردد، و اریدیس برای همیشه در دنیای مردگان باقی می‌ماند. بلانشو می‌گوید عمل نوشتن با نگاه ارفه آغاز می‌شود.

اگر عمل نوشتن برای بلانشو با نگاه ارفه آغاز می‌شود، برای من با خنجری شروع می‌شود که ابراهیم بر گردن اسماعیل نهاد؛ با ذبخِ یگانه فرزند. ارفه در میانه‌ی راه، با وجودی که از شرط «هادس» خبر داشت به سوی اریدیس برمی‌گردد تا به قول بلانشو او را نه در روشنایی روز، بلکه در تاریکی شب، وقتی که اریدیس نادیدنی است ببیند: «آن‌گاه که اریدیس در نهایت فاصله از اوست و در نتیجه بی‌نهایت خودش است. ارفه می‌خواهد این محرمیت را بیابد که اریدیس را در نهایت اریدیس‌بودنش شاهد باشد.» نوشتار با کُشتن اسماعیل آغاز می‌شود، با نافرمانی از حکم خداوند، در لحظه‌ی اجابتِ امتحان. ابراهیم نمی‌بایست اسماعیل را به قوچی می‌فروخت، باید او را می‌کُشت تا عمل نوشتار آغاز می‌شد، و می‌توانست با نهایتِ «او» و «خود» روبرو شود. تنها بعد از کُشتن اسماعیل بود که مفهومی به نام «خدا» از ذهن آدمی رخت برمی‌بست. کسی که «ایمان» دارد نمی‌تواند بنویسد؛ نوشتن با «شک» آغاز می‌شود، «شک» می‌ورزد، و با «شک» پایان می‌یابد. ابراهیم با کُشتن اسماعیل به خودِ «جهنم» بدل می‌شد، و نیروی لازم برای رویارویی و قیام حتا علیه خودش را پیدا می‌کرد.



۱۳۹۴ اسفند ۱۵, شنبه

گل‌های شر




هر مرد تندرستی می‌تواند دو روز از خوردن درگذرد، اما از شعر هرگز نمی‌تواند. این را بودلر می‌گوید؛ همان شاعر افسون‌گری که بعد از چاپ کتاب شعرش «گل‌های شر» محاکمه می‌شود؛ اتهام او را تجاوز به اخلاق حسنه، تاثیر ناهنجار، و تحریک حواس به وسیله‌ی توصیف‌های قبیح و واقع‌بینی خشن و تجاوزکارانه نسبت به عفاف بیان می‌کنند. او به پرداخت سیصد فرانک جریمه و یک سال زندان با اعمال شاقه محکوم می‌شود. بودلر خود در نامه‌ای درباره‌ی کتابش چنین می‌گوید: آیا باید به شما بگویم، شمایی که مانند دیگران نتوانسته‌اید حدس بزنید که در این کتاب دهشت‌ناک، من همه‌ی قلب و همه‌ی کینه‌ام را گنجانده‌ام.

در صدمین سال انتشار کتاب بودلر، کاریکاتوریستی برای نشان دادن تاثیر بودلر بر ادبیات و نقش مهم کتاب او، کاریکاتوری می‌کشد که در آن تعدادی از مهمترین نویسندگان با تقدیم گل‌های شرِ خود یعنی کتاب‌های‌شان- به او ادای احترام می‌کنند.

از چپ به راست: فرانسوا موریاک. ژان‌پل سارتر. ژان آنوی. فرانسواز ساگان. ژان ژنه. هروه بازن. ساموئل بکت. ژولین گرین. رژه پیرفیت.




۱۳۹۴ اسفند ۱۳, پنجشنبه

سنگ‌نوشته



سنگِ من، گورِ من، کلمه‌ی حک شده بر آخرین نشانه‌ی من در این جهان. سنگ قبرها آخرین برگه‌ی دفتریادداشتِ مُرده‌ها هستند. کاش قانونی بود که هر کس قبل از مرگْ جمله‌ی سنگ گورش را انتخاب می‌کرد. امروز به این «آخرین جمله» فکر می‌کردم. به نوشته‌ی روی سنگی که نقش مرا بازی می‌کند.

آخرین جمله، جمله‌ای که با گفتنش خنده بر لب‌هایم بیاورد، آن وردِ زمینی که در فاصله‌ی بین مژه‌ها بنشیند؛ جمله‌ی آغازین بخش اول کتاب «اراده‌ی قدرت» نیچه:

هدفی در کار نیست؛ «چرا؟» پاسخی نمی‌یابد.




صدای زبان فارسی




سیمای کلمه، آن‌جا که کلمه شکلِ رفتار می‌شود، و حدیثِ آن‌که کلمه با اوست؛ همان «او»ی کلمه، که می‌نشیند در یاد کسی که زنده است، به واسطه‌ی کلمه زنده است، و نمی‌تواند بمیرد، بی«کمال تاسف».

و صدایی که از چشم‌هایم گذشت تا به گوش‌هایم برسد وقتِ خواندنِ این کتاب؛ که کتاب نیست، و آینه است، و سیمای زنده‌ی او. که صدایی از گوش‌هایم گذشت وقتِ خواندنِ این کتاب؛ که کتاب نیست، پرتره‌ی مردِ تمامی است که جلوتر از خودش ایستاده بود، و صدا با من می‌گفت: «با کمال شعف به اطلاع دوستان و آشنايان می‌رساند که بهرام صادقی زنده است.»

کتابی که از بهرام می‌گذرد تا به خواننده‌ی خسته‌ی زبان فارسی احترام و جایگاهش را دوباره ببخشد. و از شماره‌ی صفحات می‌گذرد، که از آن دست کتاب‌هایی است که شروع می‌شوند و خواندن‌شان را پایانی نیست. مثل بهرام که با هربار خواندن تازه می‌شود، و زمان تازه‌ترش می‌کند.

و صدای زبان فارسی است این کتاب، و نگاهِ فارسی، و فکرِ فارسی، و شعورِ فارسی، و یکی از آن انبوه کتاب‌هایی که نوشته نشده بودند، و طبعن باید می‌شدند، و شد؛ و دارد تمام قد به خواندنِ منْ رسمِ «درست‌خواندن» را یاد می‌دهد.




۱۳۹۴ اسفند ۱۱, سه‌شنبه

باطل اباطیل



سینه‌ام، طرفِ چپِ سینه‌ام، قلبم، به شکل یک گناه قدیمی درد می‌کند. نفس که می‌کشم انگار چیزی راه هوا را می‌گیرد. عمیق‌تر که نفس می‌کشم، آن چیز، آن بی‌نام، آن نام ناپذیر، سنگینی‌اش را بیشتر می‌کند. درونم بن‌بستی را احساس می‌کنم. گویی کسی در من گم شده، در بی‌راهه‌ی درونم؛ آن‌جا که رگ‌ها در آوازی غمناک خاموش می‌شوند.

عمیق نفس می‌کشم و اندکی هوا را -بسانِ یادگاری‌ِ کنده شده بر پوست درختی خشک- به شش‌ها می‌سپارم.

مرگْ افق‌ی بی‌باک است، که زردی دمِ صبح را در چشم‌های من بالا می‌آورد.آفتابِ آزاردهنده‌ی زمستان را دور خود می‌پیچم و ملال را فریاد می‌زنم.


شادی از من دور است
زیر گرمای آفتابی که به ذهن زمستانی‌ام خیانت می‌کند.