۱۳۹۵ تیر ۹, چهارشنبه

رفتارِ فلق




دیروز حالم سر جایش نبود و نفهمیدم چطور شد که سبیل‌هایم را تراشیدم. تازه امروز صبح که حالم سر جایش آمد متوجه شدم روی تمام کاغذهایم سبیل ریخته است. باید بگذارم دوباره دربیاید!


تارکوفسکی؛ دفتر خاطرات. 12 ژوئیه‌ی 1970

۱۳۹۵ تیر ۸, سه‌شنبه

گامِ معلقِ شب





حظِ کشف و رسیدن به یک واژه در تورق‌های آخر شب؛ حین خواندن «نوروزنامه»ی منسوب به خیام:
و خداوندان فسون آژخ را به وی افسون کنند به ماه‌کاس و بپوشانندش تا آژخ فرو ریزد

آژخ: زگیل


۱۳۹۵ تیر ۷, دوشنبه

حظِ روز



تابستان فصل من نیست. تنها خوبی‌اش را شربت‌های عرقیات گیاهی می‌دانم که هر روز لیوانی بزرگ از آن را سرمی‌کشم. پروسه‌ی آماده کردن‌شان برای من نوعی مراقبه است. وقتی آن را هم می‌زنم صدای قطعات یخِ داخل لیوان کم از اتفاق افتادن یک هایکو نیست.

 ***
خواندن یادداشت‌های روزانه‌ی دیگران، روزمرگی را امری گریزناپذیر، تامل‌برانگیز، و حتا خواستنی جلوه می‌دهد. روزها از پس هم می‌آیند؛ بدون هیچ فعالیت جدی؛ روزهایی که تنها اتفاقِ آن‌ها کلمه است.

 ***
خواندن یادداشت‌های روزانه زمان خاص خودش را می‌طلبد. برای من در فصل‌هایی که هوا گرم است بعدازظهر‌ها وقت مناسب‌تری است؛  دقیقا زمانی که خودم با روزمرگی و ملال درگیرم! در فصل‌هایی که هوا سردتر است خواندن آن‌ها را به شب‌ موکول می‌کنم. طولانی بودن روزها و شب‌ها هم در این انتخاب قطعن بی‌تاثیر نیست.


۱۳۹۵ تیر ۶, یکشنبه

زردِ نشستن



اگر ویرجینیا وولف از «اتاقی از آن خود» می‌گوید، من از «گوشه‌ای از آن خود» حرف می‌زنم. جایی در اتاق، امن‌ترین مکان دنیا. این میز گوشه‌ی من است. تنها جایی در هستی که به من معنا می‌دهد؛ وقتی روی صندلی می‌نشینم و دست‌هایم را برای چند دقیقه روی میز می‌گذارم؛ بی‌که کار خاصی انجام دهم؛ یا وقت‌های خواندن و نوشتن. مسافرت‌های من از روی این میز آغاز می‌شود و روی این میز هم خاتمه می‌یابند. روبروی دیوار، پشت به همه چیز. چند دفتر، تعدادی کتاب، نسخه‌های ویرایش نشده‌ی نوشته‌ها. همه‌اش یک متر، سهم من از جهان همین یک متر است، جایی حتا کوچک‌تر از گورم.

با این‌که علاقه‌ی خاصی به صندلی‌های ساده‌ی چوبی دارم، نمی‌توانم از این صندلی زردرنگ دل بکنم. نقش ویژه‌ای در زندگی من داشته و خواهد داشت. رد آن را می‌توان در بسیاری از یادداشت‌هایم پیدا کرد. این همان صندلی‌ست که پدربزرگم بیست سال روی آن به انتظار مرگ نشست. آرزویم مُردن روی آن، پشت میز، روبروی دیوار، با سرِ خم‌شده روی آخرین کلمات است.

آگامبن در مقدمه‌ی کتابش «کودکی و تاریخ» هر اثر مکتوب را طرحی ناتمام از اثری می‌داند که هرگز نوشته نشده است: «نسخه‌ی جعلی کتابی که خودِ آن را نمی‌توان نوشت.» من  نیز در همه‌ی لحظات زندگی‌ام، جز وقت‌هایی که پشت این میز نشسته‌ام، نسخه‌ی جعلی خودم هستم.


*** 

«هر اثر مکتوب را می‌توان درآمدی بر (یا در واقع، طرحی ناتمام از) اثری دانست که هرگز نوشته نشده، و مقدر است هیچ‌گاه هم نوشته نشود، زیرا آثار بعدی، که به‌نوبه‌ی خود در حکم درآمدها یا الگوهایی برای دیگر آثار غایب خواهند بود، تنها نمایان‌گر پیش‌طرح‌هایی کلی یا نقاب‌های مردگان هستند. این چنین، اثر غایب، گرچه در هیچ گاه‌شمار دقیقی جای نمی‌گیرد، آثار نوشته‌شده را هم‌چون «پیش‌گفتارها» یا «پی‌گفتارها»یی بر متنی ناموجود، یا در معنایی کلی‌تر، هم‌چون آثاری حاشیه‌ای، که معنای راستین‌شان را تنها در متن اثری ناخوانا می‌یابند، پدید می‌آورد.... می‌توان گفت این آثار هم‌چون نامه‌های منتسب به افلاطون، نسخه‌های جعلی کتابی هستند که خودِ آن را نمی‌توان نوشت.»

۱۳۹۵ تیر ۵, شنبه

لغتی که نمی‌آید



آن‌چه زبان می‌خورَد
همیشه همان چیزی‌ست
که زبان را می‌خورَد
امیدِ آمدنِ لغتی
لغتی که نمی‌آید.
                «یدالله رویایی»


دو روز است زبان‌دردِ عجیبی گرفته‌ام! انگار زبانم قولنج کرده باشد. به زور می‌توانم آن را دهانم بچرخانم. وقتِ حرف‌زدن مشکل دارم. زبانْ درد می‌کند. کلمات با درد ادا می‌شوند. کلماتِ قولنج کرده سنگین‌اند؛ به محضِ ادا شدن می‌افتند؛ در جمله‌ای بند نمی‌شوند. در این دو روز کارم شده سبک و سنگین کردن کلمات؛ کلمه‌ها را تلفظ می‌کنم ببینم کدام‌شان سنگین‌تر است. امروز فهمیدم سبک‌ترین کلمه برای زبانم «او» است؛ ضمیر «او». زبان برای بیانش تقریبا بدون حرکت می‌ماند، کمی باید جمع شود؛ کار لب‌هاست بیشتر. ضمیر او همان‌گونه که بارت می‌گوید ضمیری شریرانه است؛ ضمیری بی‌شخص، که غائب می‌کند. هر وقت «او» میان گیومه قرار می‌گیرد برای من طنین و لحنی عاشقانه و حتا اروتیک پیدا می‌کند. انگار آن شخص غائب را بخواهیم فقط برای خودمان داشته باشیم. گیومه‌ها شکل بازو می‌شوند؛ او را در آغوش می‌گیرند و از گزند دیگری دور نگه می‌دارند.


از سنگین‌ترین جمله‌ها هم می‌توان به «دوستت دارم» اشاره کرد. کلن جمله‌های عاشقانه جملات سنگینی هستند. جدا از بار عاطفی‌شان زبان چنان به شوق می‌آید که به تمام جهات می‌چرخد. انسان عاشق تمایل عجیبی به حرف‌زدن با معشوق دارد. زبان حین حرف‌زدن با معشوق به قول بارت در «سخن عاشق» پوست می‌شود. او را می‌ساید. کلمه‌ها انگشت می‌شوند، نوک زبان قرار می‌گیرند و به محض ادا شدن لمس می‌کنند: «زبان با لمس کردن خود به اوج شهوت می‌رسد؛ و از سوی دیگر، من دیگری را در کلام خود می‌پیچم، من نوازش می‌کنم، می‌سایم، از این سایش سخن می‌سازم، خود را به دست تفسیری می‌سپارم که بقای رابطه را با آن تضمین کنم.»


زبانِ گرفته، زبانِ غمگینی‌ست. در غیبتِ دهانی مکنده گویی غم‌باد گرفته است. قولنجِ زبان می‌تواند حاصل لب‌گرفتن هم باشد. وقتی زبان در دهان «او» قرار می‌گیرد، و «او» با تمام نیرو سعی می‌کند آن را یک‌جا ببلعد. مثل این‌که بخواهد کلمه‌های عاشق را درون خودش بریزد؛ تا او را برای خودش داشته باشد؛ همه‌ی او را؛ چرا که کلمه نزد عاشق است. هیچ‌کس مثل عاشق سودای این را ندارد که همه‌ی وجودش را در کلمه‌ای نثار معشوق کند.


۱۳۹۵ تیر ۴, جمعه

جمعه‌نگاری




هر کتابی نمی‌تواند کتاب جمعه باشد؛ اگر نتوانم در بخش‌هایی از آن به خودم برسم. من با خواندنِ  هر آن‌چیزی که مرا یادِ خودم می‌اندازد در بن‌بست قرار می‌گیرم. راهی که من را به خودم می‌رساند تنها راهِ گریز هم هست. آن «راه» محلِ نوشتن است؛ خودنگاری. کسی که خودش را می‌نویسد در معرض دیگران قرار می‌گیرد. در واقع دیگران را در خودش سهیم می‌کند. من اگر به کسی بروم بخش‌هایی از او را انتخاب می‌کنم که بتوانم آن‌جا آسودگی خاطر داشته باشم؛ نه این‌که در فاصله‌ی سطرها لم بدهم، که می‌نشینم به تماشای نمایشی از خودم. پرده که بالا می‌رود تهوع آغاز می‌شود.


«رولان بارت نوشته‌ی رولان بارت» سال‌هاست محل اتراق من است. جایی که جمعه‌ها به آن‌ پناه می‌برم. یک مکان، که امکانی را فراهم می‌آورد تا بتوانم زمانی هر چند اندک روبروی خودم قرار بگیرم:

تو همیشه از زمان عقب بودی، اسیر موعدها و تاخیرها، تو اصرار داری فکر کنی که داری خودت را با سر و سامان دادن به آن‌چه باید انجام دهی از شر این وضعیت خلاص می‌کنی. برنامه‌ریزی می‌کنی، نقشه می‌کشی، تاریخ تعیین می‌کنی، موعدهای تازه تعیین می‌کنی. روی میز و توی پوشه‌های‌ات پر است از فهرست مقاله‌ها، کتاب‌ها، همایش‌ها، دوره‌هایی که باید تدریس کنی، شماره تلفن‌هایی که باید با آن‌ها تماس بگیری. در واقع، تو هیچ‌گاه به سر وقت این تکه‌کاغذها نمی‌روی.