۱۳۹۵ شهریور ۹, سه‌شنبه

مجاورتِ نورِ ملیح



بیست و چند سال پیش، در حیاط آن خانه‌ی قدیمی، که حوض بزرگی داشت و آبی رنگ بود؛ که پُر بود از باغچه، و یک درخت اقاقیا؛ و درهای اتاق‌هاش شیشه داشت، و شیشه‌ها رنگی بود، که اگر آفتاب می‌زد با بازی رنگ‌ها روی دیوار می‌شد ساعت‌ها خوش بود. یکی از همان روزها، که پدربزرگ نشسته بود زیر سایه‌ی درخت، صدام زد. بوسیدم و از کاسه‌ای که نزدیکش بود چند زیتون دستم داد. حتا اسمش را آن موقع نمی‌دانستم چه برسد به این‌که چه‌کارشان کنم. یکی از آن‌ها را دهانش گذشت، من هم گذاشتم. از آن روز سوالی تا سال‌ها بعد مثل خوره به جانم افتاد: چه‌ کار بدی کرده بودم که پدربزرگ مرا مستحق تنبیه و خوردن آن بدمزه‌ترین خوردنی کرده بود؟! تا روزها نمی‌توانستم از خوردن چیزی لذت ببرم؛ مدام طعمِ بدِ دهانم را تف می‌کردم و به قول مادربزرگ خواب جن‌ها را به‌هم می‌زدم. دور و برم پُر شده بود از جن؛ و شب‌ها خواب می‌دیدم نشسته‌اند روی درختِ اقاقیای حیاط؛ و درخت به جای گل‌های سفید خوشبو که وقتِ امتحانات «بسم» داخل‌شان را به پیشنهاد دختر دایی‌ زیر زبان می‌گذاشتم تا بیست شوم، زیتون بار داده‌اند. دیگر لب نزدم و هیچ‌وقت نتوانستم تعجبم را از محبوبیت زیتون میان خانواده و دوستان و آشنایان پنهان کنم. گذشت تا اردیبهشت امسال. خانه‌ی دوستی بودم که وقت صبحانه و ناهار و شام همیشه یک کاسه‌ی کوچک زیتون روی میز می‌گذاشت، و من به احترامِ نگاهِ او یکی دهانم گذاشتم. چه ملیح بود آن طعمِ خنک؛ آن خوشمز‌گی اکسپرسیونیستی. گرفتارش شدم. حالا هر روز چند زیتون دهانم نگذارم طعمِ بد جهان از گلویم پایین نمی‌رود. گاهی شب‌ها که از زور گرما و ملال می‌روم سمت آشپزخانه و بطری آب را از یخچال برمی‌دارم و در روشنایی اندک چراغِ داخل یخچال دانه‌های زیتون می‌درخشند، مطمئن می‌شوم که با همه‌ی ناملایمت‌ها، همیشه یک گوشه‌ی کوچک از جهان زیباست.

۱۳۹۵ شهریور ۷, یکشنبه

سایه‌ی پراکنده‌ی کبوتری نشسته روی شاخه



مثل ورق‌زدنِ آلبومی رنگ‌ورورفته، عکس‌هایی که آدم‌هایش می‌جنبند، انگار بگویند هنوز زنده‌اند. مُرده‌هایی که می‌دانند از آخر خط گذشته‌اند؛ رسیده‌اند به ابتدای انتهایی که پایان ندارد. شکل‌هایی از تنهایی، تنهایی‌های از شکل افتاده. ارواحی که نمی‌توانند حتا سرگردانی‌شان را تاب بیاورند. چهره‌هایی سرد و مسخ‌شده، برآمده از گوری که زندگی‌اش می‌نامیم. این حکایت سه‌گانه‌ی روی اندرسون است. سه‌گانه‌ای درباره‌ی انسانیت؛ آن‌گونه که خودش می‌گوید. درابتدای فیلمِ اول، مردی سگش را دنبال خودش روی زمین می‌کشد. سگی که از بیرون آمدن امتناع می‌کند؛ انگار از تنهایی صاحبش آگاه است. چیزی که برای من عجیب بود شباهت این صحنه با قسمت‌هایی از رمان «بیگانه»ی کامو بود. در «بیگانه»، پیرمرد تنهایی با سگش زندگی می‌کند و هربار که سگ از بیرون رفتن با او امتناع می‌کند به باد کتکش می‌گیرد! شاید این پیرمرد و سگش همان پیرمرد رمان «بیگانه»ی کامو باشد که سر از فیلم درآورده! یک لحظه در یکی از سکانس‌های ابتدایی فیلم پیدایش می‌شود تا به یادمان بیاورد که هر کدام از ما و آدم‌های فیلم، «مورسو»ی تنهایی هستیم؛ محصولِ دنیایی رو به زوال و جنون. همین سکانس می‌تواند مقدمه‌ای باشد به دنیای این سه‌گانه. سفری ملال‌آور به جهان سایه‌هایی که از صاحبان‌شان گریزانند. آدم‌هایی که به جای فریادزدن، خمیازه می‌کشند. در آخرین بخش از این سه‌گانه با این‌که حال هیچ‌کدام از کاراکترها خوب نیست، اما مدام پشت تلفن ابراز خوشحالی می‌کنند که وضع طرف صحبت‌شان روبه‌راه است. همه همان‌گونه خوشحالی‌شان را بر زبان می‌آورند که ناامیدی‌شان را. یک لحن، لحنِ سرد تکرارشونده‌ی حاکم بر این سه‌گانه. همه‌چیز همان‌گونه است که بود. قرار نیست چیزی درست شود. هر‌ چیز به نهایت خودش رسیده است؛ نهایت بد بودن. قسمت سوم این سه‌گانه هم همانند دو فیلم اول، روایتگر پوچی زندگی آدم‌های مسخ شده‌ای است که انگار در بند زندگی‌ گرفتار آمده‌اند. تنهایی انسان مدرن که آن‌ها را از شکل انداخته و به شکل ارواحی برآمده از گور درآورده است. اشباحی سرگردان که می‌توان آن‌ها را هر جایی دید؛ در کافه‌، بار، مغازه، ایستگاه اتوبوس، ترافیک، خانه‌ و اتاق‌هایی که بی‌شباهت به سلول‌های انفرادی نیست. نماهای بسته، دوربین بدون حرکت، اشیاء چیده شده و جایی که آدم‌های فیلم ایستاده‌اند. آن‌ها هم چیزی بیشتر از آن اشیاء نیستند. شی‌های متحرک چیده شده، بیشترشان حتا حرکت هم نمی‌کنند. اتاق‌ها و خانه‌های رنگ‌پریده؛ گویی شهر هم نای زنده‌ماندن ندارد و دارد نفس‌های آخرش را می‌کشد. فیلم، داستان سرراستی ندارد، و با روایت مرگ سه نفر شروع می‌شود. مرگ‌هایی مضحک، که می‌شود به آن‌ها خندید. آدم‌هایی که مرگ‌شان کسی را تحت‌تاثیر قرار نمی‌دهد. هیچ اتفاق مهمی نیفتاده، فقط به آسانی کسی مُرده است! در بیشتر اپیزودهای فیلم دو فروشنده حضور دارند که بیشتر از همه یادآور ولادیمیر و استراگون «در انتظار گودو» هستند. دو آدم مفلوک که اسباب‌بازی می‌فروشند، وسایلی که مردم را شاد می‌کند؛ غافل از این‌که آن‌ها مفهوم شادی را از یاد برده‌اند. سرگردانی آن‌ها کل فیلم و آدم‌هایش را به‌هم ربط می‌دهد. همه‌جا هستند درحالی که هیچ‌جا نیستند. حرف‌های‌شان مثل حرف‌های دیگران سر و ته‌ای ندارد. همه چیز بی‌معناست. آن «بی‌معنایی» که مد نظر «بکت» است: «هیچ معنایی نداشتن به تنها معنا تبدیل می‌شود.» و نمای پایانی، چند نفری که در ایستگاه اتوبوس منتظر ایستاده‌اند، انگار حتا نمی‌دانند چرا ایستاده‌اند! سرها‌شان را بلند کرده‌اند. جایی را نگاه می‌کنند. شاید کبوتری که روی شاخه‌ای نشسته و دارد فکر می‌کند!


گلوله‌های کاغذی



گرم است هوا. مدام گرم‌تر می‌شود. بی رغبتم برای هر کاری؛ حتا خوابیدن و کتاب خواندن. تابستان واقعا فصل من نیست. گرما و ملال نمی‌گذارد از چیزی لذت ببرم. امشب دو بار خواب دیدم. در هر دو خواب زمستان بود. برف می‌آمد. خیابان‌ها، خانه‌ها، درخت‌ها، سفید شده بودند. هوا سرد نبود اما. برفْ مثل گلوله‌های کوچک کاغذی می‌بارید. شهر چیزی کم داشت. انگار کسی متوجه‌ی حضور دیگری نبود. دلم سرما می‌خواهد؛ قرمز شدن گوش‌ها و دماغ، هاکردنِ دست. 

 *
تصویر: شکارچیان در برف؛ از کارهای نقاش محبوبم بروگل. «روی اندرسون» در مصاحبه‌ای گفته که فیلم آخرش را با الهام از این نقاشی ساخته است: پرنده‌ای که روی شاخه نشسته، به هستی فکر می‌کند.

۱۳۹۵ شهریور ۳, چهارشنبه

خوابِ گران




بیماری من تقریبا سه سال پیش نیمه‌های شب با خونریزی شروع شد و من همان‌طور که در پی وقوع هر حادثه‌ی تازه‌ای پیش می‌آید (و برخلاف آن‌چه بعدها به من توصیه کردند) به‌جای آن‌که در تختخواب بمانم، هیجان‌زده از جا بلند شدم. شک نیست که کمی ترسیده بودم. به سمت پنجره رفتم. به بیرون خم شدم، به سمت میز شست‌وشو برگشتم، توی اتاق بالا و پایین رفتم، روی تخت نشستم –مدام خون، اما هیچ نگران نبودم، چون به‌مرور، به دلیلی خاص، فهمیده بودم که در صورت قطع‌شدن خونریزی، پس از سه چهار سال بی‌خوابی، برای نخستین‌بار خواهم خوابید.

کافکا. نامه به میلنا

*

تصویر: آن‌که می‌خندد اوست؛ کافکا. و این مرا به وحشت می‌اندازد.