۱۳۹۷ تیر ۸, جمعه

سمفونی سیم‌ها


سیم‌ها، جریان متناوب برق و داده. حالا دیگر هر جایی یافت می‌شوند. حضورشان شده است نشانه‌ای از دنیای مدرن. به مثابه‌ی رگ‌های زندگی عمل می‌کنند و خونی به نام داده انتقال می‌دهند. در هم پیچیده‌اند، چون مغزی متلاشی و از جمجمه بیرون آمده، شاید حتا پیچیده‌تر از مغز انسان. بدون آن‌ها بخشی از کار و زندگی مختل می‌شود. تراژدی سیم‌ها پایانی ندارد. اسطوره‌ی قرن حاضر است. بی‌رحم، انکارناشدنی، بیم‌ناک.


داستانی نقل می‌کنند از دیدار آیزنهاور سی و چهارمین رئیس جمهور آمریکا با نخستین رایانه‌ها. وارد اتاقی می‌شود پر از رایانه. رو به دستگاه‌ها و ماشین‌های آن‌جا می‌ایستد و سوالی مطرح می‌کند: «آیا خدایی وجود دارد؟» ماشین‌ها و رایانه‌ها شروع به‌کار می‌کنند. چراغ‌ها روشن می‌شوند، چرخ‌هایی می‌چرخند، و صداهایی بلند می‌شود، بعد از مدتی پاسخ داده می‌شود: اکنون وجود دارد.


چیپست یا چیپ رایانه، مجموعه‌ای از اجزای الکترونیکی در یک مدار است که در کنار هم وظیفه‌ی مدیریت جریان داده را بر عهده دارند. «جوزف کمبل» اسطوره‌شناس آمریکایی و خالق مهمترین کتاب زندگی‌ام «قهرمان هزارچهره» در مصاحبه‌ای با اشاره به «چیپست»‌ها جریان انتقال داده و پردازش آن‌ها را روی آن صفحه‌ی نازک معجزه‌‌ای می‌داند که امروزه اتفاق می‌افتد: آن‌ها سلسله مراتب کاملی از فرشتگان هستند که بر صفحه‌هایی نازک جای گرفته‌اند؛ و آن لوله‌های کوچک هم معجزه‌اند.


شاید بتوان با یک نگاه زیباشناختی این سیم‌های درهم تنیده‌ی گوشه‌ی هر اتاقی را چون «حاضر آماده»‌های مارسل دوشان، یا چون چیزی که هنر و هنرمند معاصر با ارزیابی دوباره‌ی اشیاء و استفاده و نمایش آن‌ها به عنوان شی هنری عرضه می‌کنند هنر قلمداد کرد: قوطی‌های کوکاکولا و سوپ اندی وارهول. سمفونی سیم‌ها، چیزی که انگار هیولای اطلاعات در مکان‌های خصوصی بالا آورده است.

۱۳۹۷ تیر ۶, چهارشنبه

مرگِ الف


گاهی خواندن درباره‌ی یک رمان را به خواندنِ خود آن رمان ترجیح می‌دهم.


هر کس نمی‌تواند خواننده‌ی هر کتاب باشد. سوء‌تفاهم از این‌جا آغاز می‌شود؛ این‌که گاهی خواننده سراغ کتابی می‌رود که او نمی‌تواند خواننده‌اش باشد. دیده‌ام همین خواندن‌های ناشیانه کتاب درخوری را به حاشیه برده. کتاب باید دست خواننده‌ی درست بیفتد.


از لحظه‌های ناب زندگی برای من که با آن مراقبه می‌کنم وقت‌هایی است که به هنگام مشغولیت به کاری، دستم مثلن می‌رود سمت لیوان آب، در حالی که به لیوان نگاه نمی‌کنم. دستِ درازشده با فاصله از لیوانْ خالیِ هوا را چنگ می‌زند. نگاه که می‌کنم لبخندِ رضایتِ حاصل از دیدنِ جای خالی لیوان را عوض نمی‌کنم به خواندن یک‌بار دیگر «سن عقل» سارتر.


چند وقت پیش کسی وزنم را پرسید. از تعجب نزدیک بود پا به فرار بگذارم. بی‌معنی‌ترین چیزی که شنیده‌ام. هیچ‌وقت دلیلی برای وزن‌کردن خودم نداشته‌ام.


پنج سال از نوشتن‌اش می‌گذرد و من در این پنج سال جرات نکرده‌ام به آن برگردم و یک‌بار دیگر کامل بخوانمش. حتا وقتی برای آخرین‌بار نگاهش کردم که ببینم صفحه‌بندی کتاب درست است یا نه اتفاقی صفحه‌ای باز می‌کردم و به خودم ‌گفتم سطر پنجم را بخوانم، یا یک سطر دیگر را. ترس از رویارویی با این کتاب، دیدن اشتباه، جابه‌جایی، یا حذف و اضافه‌ی کلمات کاری کرده کتاب را از دیدرسم خارج کنم. هنوز هم توانایی روبرویی با کتاب را ندارم. حتا از نوشتن درباره‌اش می‌ترسم.


خنده‌ام می‌گیرد، و دروغ چرا تا حدی هم بدم نمی‌آید این‌که در ماشینِ در حال حرکت حالت تهوع می‌گیرم و اگر قرص نخورم بالا می‌آورم. کاش البته جدا از دلیل پزشکی‌اش دلیل روانشناختی‌اش را هم می‌دانستم.


تهوع آن‌جاست وقتی می‌بینی غذایی که حتا دیدنش برایت چندش‌آور است خوشمزه است. این تضاد، این میل به خوردن و نخوردن آدم را تحقیر می‌کند. علل‌الخصوص وقتی تن به خوردن می‌دهی و برایت لذیذ است. این‌جاست که باید بر سرنوشت شوم انسان گریه کرد.


یک لحظه، نمی‌دانم چرا، تصور کردم مشغول عشق‌بازی‌کردن با خودم هستم. صدای خودم را می‌شنیدم وقتی از بالا با لبخندِ فاتحی خودم را می‌دیدم که چطور در پایین غرق لذتم. همان لحظه دستم را جلوی دهانم گذاشتم، به دستشویی رفتم و بالا آوردم. انگار جنینی را از خودم دور کرده باشم احساس آسودگی کردم. حالا از دیدن خودم شرمسارم.


امروز مطمئن شدم اگر مادرم روانکاو بود به‌قطع بدترین روانکاو طول تاریخ بشریت می‌شد.


من در غیاب خودم به چیزی که هستم نزدیک‌ترم.

 **


تصویر: برگی مصور از کتاب «تشریح بدن» معروف به تشریح منصوری. نوشته‌ی منصور بن محمد بن احمد بن یوسف بن الیاس شیرازی

۱۳۹۷ خرداد ۲۸, دوشنبه

ثلاث: تحققِ کافکا



تاریخ رمان همان‌گونه که میلان کوندرا به درستی می‌گوید آینه‌ای از تاریخ انسان است. نویسنده در رمان به کندوکاو زندگی بشری در جهانی می‌پردازد که به دام مبدل شده است. او با کاوش در هستی به بررسی امکانات بشری می‌پردازد: هر آن‌چه انسان بتواند آن بشود، هر آن‌چه انسان قادر به واقعیت بخشیدن به آن باشد  .




هراس از دنیای کافکایی هراس از جهانی است که نه‌تنها بدل به دام شده، که واقعیت‌ تحقق‌نیافته‌ نیز در شرف وقوع است. شاید از این روست که کوندرا آثار کافکا را امکان نهایی دنیای بشری می‌داند که پیشاپیش آینده‌ی او را پیش‌بینی می‌کند:


پیش از کافکا، انسان در برابر هیولایی می‌جنگید که هیولای درونِ او بود: آن‌چه زندگیِ درونی، گذشته، کودکی، و پیچیدگی‌های او را تعیین می‌کرد. در آثار کافکا، هیولا برای نخستین‌بار، از بیرون می‌آید: زندگی هم‌چون دامی تصور می‌شود. در آثار کافکا زندگیِ انسان را نیروهایی بیرون از خودش تعیین می‌کنند: از قدرت «قصر» گرفته تا قدرت هیئت منصفه‌ی نامریی «محاکمه».



بر خود می‌لرزم وقتی می‌بینم در جایی زندگی می‌کنم که محل تحقق یکی از رمان‌های کافکا است. با شرم و ترس رمان «محاکمه» را باز می‌کنم و اولین جمله‌اش را می‌خوانم:

بی‌شک کسی به یوزف کا تهمت زده بود، زیرا بی‌آن‌که از او خطایی سرزده باشد، یک روز صبح بازداشت شد.



امروز اما همه مشغول خواندن رمانی بودیم که اولین جمله‌اش نه تنها چیزی کم از رمان کافکا ندارد، که به مراتب از آن هم دهشتناک‌تر است:

ترسی از مرگ ندارم. من آدم‌کش نیستم. من کسی را نکشته‌ام.