۱۳۹۷ مهر ۵, پنجشنبه

رساله


حسرت. اشتیاق پنهانِ من برای خواندن کتاب‌هایی که وجود ندارند. می‌خواستند باشند و به دلایلی هیچ‌کدام به انجام نرسیدند. بارها در ذهنم به آن‌ها رجوع کرده‌ام. جای خالی‌شان، و احساس نیاز به خواندن آن‌ها همیشه با من است:

رمانی از نویسنده‌ی «زیر کوه آتشفشان» مالکولم لاوری، که دست‌نویس‌اش در حادثه‌ی آتش‌سوزی از بین می‌رود.

رولان بارت در کتاب «رولان بارت نوشته‌ی رولان بارت» از کتاب‌هایی برای نوشتن می‌گوید. ایده‌هایی که در دوره‌های مختلفی در ذهنش شکل گرفته‌اند. حسرت خواندن یکی از آن‌ها، کتابی که نوشته نشد: گفتمان همجنس‌خواهی.

کارل مارکس علاقه‌ی خاصی به بالزاک داشت. می‌گویند قصد داشته کتابی درباره‌ی او بنویسد. فقدان این کتاب، که حس پنهانی به من می‌گوید در آن از سروانتس و «دن کیشوت» هم می‌گفته، از ناخرسندی‌های روزگار ماست.

و نمی‌توانم اشاره نداشته باشم به «حشیش»، کتاب ناتمام والتر بنیامین. کتابی که متاسفانه وقت نکرد آن‌طور که می‌خواهد آن را به انجام برساند. البته دست‌نویس و یادداشت‌های آن موجود و در دسترس است.

۱۳۹۷ شهریور ۳۰, جمعه

مصرفِ تن


بی‌خوابی‌ام برگشته و ناچار پناه برده‌ام به قرص. معمولن دو هفته طول می‌کشد. از علائم تغییر فصل. این‌بار گویا قرص‌ها تاثیری ندارند. تا مرز جنون پیش می‌روم. عجیب این‌که یک طرف سرم چنان سنگین می‌شود انگار تکه سنگی را داخل جمجمه‌ام داشته باشم. دست و پاهایم و رگ‌ها درد می‌کنند. در مرز بین خواب و بیداری اسیر می‌شوم. درد از همه طرف، چه جسمی چه روحی فشار می‌آورد. از شدت و نوع ناشناخته‌ی درد می‌ترسم. از درون، چون فضایی خالی که بتن‌ریزی شده باشد، بسته می‌شوم. امعاء و احشای درونی‌ام منقبض می‌شوند. روی تخت بند نمی‌شوم. به این می‌ماند سال‌ها زیر فشار و عذاب کارهای طاقت‌فرسای جسمی بوده باشم. متوجه‌ی به‌خواب‌رفتن‌ام نمی‌شوم. خوابْ مثل سقوط در چاهی عمیق و بی‌ته است. چاهی نه‌چندان عریض که موقع پایین‌رفتن تن و جسم‌ام را زخمی می‌کند. در همان یکی دو ساعتی که می‌خوابم خواب سال‌های دور را می‌بینم. خواب آن‌هایی که یا فراموش‌شان کرده‌ام، یا سال‌هاست از هم بی‌خبریم. مثل این‌که به گذشته‌ام حساب پس بدهم. وقت بیداری تن و روحم در آرامش نیست. عضلاتم درد می‌کنند، انگار چاهی را که با خواب در آن سقوط کرده‌ام با دست‌های خودم کنده باشم.


بی‌خوابی می‌تواند شکلی از جنون باشد. (بلانشو: افرادی که بد می‌خوابند کم و بیش گناهکار به‌نظر می‌رسند.) تلاش برای رسیدن به قلمرو خواب به پیاده‌روی و بعد دویدن می‌ماند. خستگی مفرط. فلج عضلانی. دیشب هر کاری کردم خوابم نبرد. دو قرص بالا انداختم. روشنایی صبح را دیدم و از «روز» ترسیدم. انگار «دیروز» را کامل سپری نکرده باشم. تکرار شده‌، مسموم و بیمارِ ایام در روزی تاریخ مصرف گذشته دست و پا می‌زنم. تغییر فصل‌ها روح و روانم را به‌هم می‌ریزد. یک آدم دیگر می‌شوم. یا کسی دیگر من می‌شود. کنار نمی‌آیم با خودم. تن‌ام گنگ می‌شود و به‌جایش نمی‌آورم. بی‌خوابی‌ام یکی از علایم آن است. دیشب سپیده که زد پتو را کنار زدم . نشستم روی تخت. به خواب التماس کردم که بیاید. لحظه‌ی وقوع خواب را به یاد ندارم. با صدای شُر شُر آب بیدار شدم. ساعت نُه بود و همه جا ساکت. اتاق بوی شب می‌داد.


والت ویتمن در یکی از شعرهایش می‌گوید: «هر کس که می‌خوابد زیباست.» وقتی به فیگورهای خوابیده‌ی «فرانسیس بیکن» نگاه می‌کنم، می‌بینم این زیبایی بیشتر حقیر و ترحم‌برانگیز دیده می‌شود. انسان خوابیده بیشتر به تکه‌ای گوشت می‌ماند. گوشتی که درد آن را از شکل انداخته و باید بر آن دل سوزاند.

۱۳۹۷ شهریور ۲۹, پنجشنبه

ماتحت


مثل آن بیمار «پی‌یر ژانه» نباشید که می‌ترسید از سر میل کتاب بخواند، نکند کثیف‌اش کند. «ط» را دست بگیرید؛ کثیف‌اش کنید.


مثل این‌که هستی مرا به‌عنوان ماتحت خودش خلق کرده باشد. انگار بخواهد از طریق من بریند. من دهانه‌ی گشاد و بدبوی ماتحتی هستم برای دفع چیزهایی که زمان آن‌ها را از خودش رانده است. ایده‌هایی که در جریان تکامل اندیشه‌ی بشری اهمیت‌شان را از دست داده‌اند.
ط. صفحه‌ی هفتادونه


بخش‌هایی از دست‌نوشته‌ی «ط» را امروز پیدا کردم. بالای یکی از صفحات راز بعضی از اعدادِ به‌کار برده شده در رمان دیده می‌شود. اعدادی که هر کدام به چیزی اشاره دارند. مثل جملاتی که در آن‌ها با کلمات بازی شده است. این بازی‌ها اگر خواننده هوشیار نباشد او را از مسیر اصلی منحرف کرده و در همان پوسته‌ی سطحی به راهی فرعی خواهد کشید. اما اگر وقت خواندن کمی صبر و حوصله به‌خرج دهد و تمرکز بیشتری داشته باشد از دل همین بازی‌ها راهی به درون رمان پیدا خواهد کرد: «هـ: هرگز در هیچ شهر بازی‌ای گم نشده‌ام. من گمشده‌ی هیچ شهر بازی‌ای نیستم. یا: هیچ شهری در من به بازی نرفته است. م: من برای ناهارم لباس دوخته‌ام. خجالتی‌ست. نمی‌تواند عریان باشد. س: ستوان نیستم تا زنم فرانسوی باشد.» ط. صفحه‌ی سی‌وچهار.


بعضی از «آه»‌های به‌کار رفته در رمان «اوف» هستند، به دلایلی که می‌دانید متاسفانه به‌اجبار «آه» شده‌اند.



۱۳۹۷ شهریور ۲۸, چهارشنبه

نبش قبر کلمات


یک حفره؛ آن تاریکی، جای خالی کتابی که چون زخمی کهنه، قلبِ قفسه را شکاف داده است. هر گاه دوستی رمانی از قفسه‌ها برمی‌دارد و به امانت می‌برد، کاراکترهای آن کتاب روح‌شان را در اتاق جا می‌گذارند.


به جای خالی دندان می‌ماند، در دهانی که به لبخندی کم‌رنگ باز شده؛ یا گوری نبش قبر شده. از آن دریچه‌ی تاریک می‌توان اشباح درون کتاب‌ها را دید. همان اشباحی که شرارت می‌کنند، سپس خودشان را به سطرها می‌سپارند و رمان می‌شوند.


یک قانون نانوشته‌ای باید باشد، حداقل در مورد من؛ همین که کتابی امانت می‌دهم چند روز بعد نیاز فوری پیدا می‌کنم به آن. گاهی وقتی دیده‌ام امیدی به لطف دوستان و بازپس‌گرفتن کتاب نیست، یک نسخه‌ی دیگر از آن را تهیه کرده‌ام.



آشنایی چندانی با مسائل حقوقی ندارم. اما فکر می‌کنم عمل شنیع کسانی که کتاب امانت می‌برند و نه‌تنها سر وقت مقرر عودت نمی‌دهند، بلکه حتا یادشان می‌رود کتابی به امانت برده‌اند، باید مصداق جرم تعریف شود.