۱۳۹۷ آبان ۱, سه‌شنبه

بداهه‌ی جنون


جنا رولندز. جنا رولندز. جنا رولندز. این زن. این زنِ خلق شده برای ایفای نقش زنی تحت تاثیرِ عشق و جنون. همراهی و همکاری‌اش با جان کاساوتیس، این محبوبِ مولف، که فقط کارگردانی نمی‌کند -در مصاحبه‌ای می‌گوید کارگردان بی‌مصرف‌ترین آدم سینماست- از طریق فیلمنامه‌هایی که می‌نویسد، و بازی گرفتن از بازیگرها، توجه به لحظه، بازی گروهی، جرات و استفاده از بداهه‌گویی و کادرهای نامتعارف، دیدن فیلم را به تجربه‌ای زیسته بدل می‌کند.


برای من «شب افتتاح»، در کنار «زنی تحت تاثیر» و «جویبارهای عشق» سه‌گانه‌ی جنونِ «جان کاساوتیس» و «جنا رولندز»اند. آن‌جا که عشق و جنون توامان با هم به تجربه‌ی درد و رنجی می‌انجامند که در نتیجه‌ی آن هویت فرد از هم می‌پاشد. مِرتل، زنی درگیر با خود و کارش تئاتر، که خانواده‌ی اوست. با آن به گفته‌ی خودش به ارگاسم می‌رسد. حالا نمی‌تواند با نقشی که بازی می‌کند کنار بیاید. این‌که خودش را در موقعیت و آستانه‌ی پیری قرار بدهد که می‌تواند استعاره‌ای باشد از خاموشی یا مرگ عاطفی. او نمی‌خواهد تن بدهد به کلیشه‌ی زن مسن، به رفتارهای پذیرفته‌ی اجتماعی. می‌خواهد هم‌چنان رها از قید و بندهای تعریف‌شده برای دوست‌داشتن و دوست‌داشته‌شدن مبارزه کند. نقشی که به او داده‌اند هم‌چون دری‌ست که باز کردن آن به اجبار او را وارد قلمروی یائسگی می‌کند. پشت در ایستاده، تلاش می‌کند برای دور شدن از آن؛ دیالوگ‌ها را تغییر می‌دهد، با واکنش‌های پیش‌بینی‌نشده دیگر بازیگران را در موقعیت‌های شکننده قرار می‌دهد. او در مرز است. در مرز گذر از میان‌سالی و قدم‌گذاشتن در عالم سالخوردگی.


و چه خوب، که حالا به همت دوستان عزیزی چون بابک کریمی، می‌شود بعد از مرور فیلم‌های این کارگردان محبوب، سراغ کتابی رفت که گفتگو با فیلم‌های اوست.

۱۳۹۷ مهر ۲۳, دوشنبه

دل-هره


نمی‌دانم به حال خودم بخندم یا گریه کنم؟ دو هفته‌ست روی آرامش ندیده‌ام. از شدت اضطراب نه می‌توانم بخوابم، نه غذا بخورم. قدرت تمرکزم را از دست داده‌ام. مدام پا می‌شوم از اتاق می‌روم داخل هال، از هال به آشپزخانه، بی‌دلیل در یخچال را باز می‌کنم و نگاهی می‌اندازم، بعد باز برمی‌گردم هال، و دوباره سر از اتاق درمی‌آورم.


من آدم مسافرت نیستم. نمی‌توانم حتا برای فردایم برنامه‌ریزی داشته باشم. اگر بدانم فردا حتمن باید بروم مثلن جایی و یک بسته تحویل بدهم، تا فردا بی‌خواب می‌شوم. حالا دوهفته می‌شود که قرار است و قول داده‌ام بروم اصفهان. یا خدا! اصفهان. وای. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم روزی با دیدن و تکرار نام اصفهان دلم بلرزد. این دو هفته فکرِ رفتن به این مسافرت مرا بارها تا نزدیک سکته‌کردن برده است. بارها در طول این دو هفته نیمه‌های شب که با قرص هم خوابم نمی‌برد در منگی موبایلم را دست گرفته‌ام که به دوستم بگویم نمی‌توانم بیایم.


حواسم سر جای خودش نیست. امشب شام منزل یکی از برادرهایم بودم و هربار صدایش می‌زدم به اشتباه نام برادر دیگرم و یا نام دوستم که اصفهان است –وای- بر زبانم می‌آمد. اندوه روی قلبم سنگینی می‌کند. دو هفته‌ست زیر بار این اندوه که به سنگینی اندوهی عاشقانه می‌ماند نمی‌توانم روی پاهایم بند شوم.  هنوز کوله‌ام را هم از زیر تخت بیرون نیاورده‌ام. اگر تا فردا زنده بمانم این اولین و آخرین سفر زندگی‌ام خواهد بود.


آلن دوباتن در فصل آخر کتابش «هنر سیر و سفر» از مردی یاد می‌کند به اسم «گزاویه دو متر» که در بیست‌وهفت‌سالگی در اتاق خوابش به سفری دو متری می‌رود. بدون نیاز به بستن بار سفر و به‌دور از اضطراب و هیجان، پیژامه‌ی آبی و صورتی‌اش را می‌پوشد به طرف مبلی که داخل اتاق خوابش است می‌رود و نگاهی به آن می‌اندازد، و به یاد اوقاتِ خوشی می‌افتد که روی آن مبل می‌نشسته و غرق در رویاهایش می‌شده. برای آن‌هایی که روحیاتی مثل من دارند این شکل از سفر ایده‌آل‌ترین سفری است که می‌توانند تجربه کنند. «گزاویه دو متر» اعتقاد دارد لذتی که از مسافرت حاصل می‌شود بیشتر به قصد ذهنی‌مان از سفر بستگی دارد تا مقصدِ سفر. اگر قصد از سفرمان را متوجه‌ی محیط اطراف‌مان کنیم چه بسا از دیدن چیزهایی که عادت آن‌ها را از دید ما پنهان نگه داشته به چنان لذت و کشفی دست یابیم که بعد از آن سفر دو متری هم آدم دیگری شویم.


۱۳۹۷ مهر ۱۹, پنجشنبه

کودتا علیه رمان


یک هفته‌ای می‌شود که در همسایگی ما مشغول ساختمان‌سازی هستند. صدای ماشین‌ها و جوشکاری و بالا و پایین بردن مصالح و خالی‌کردن تیرآهن همراه با سروصداهای انسانی امانم را بریده است. امروز صبح که با این صداها همراه با صدای خواندن یکی از بنّاها بیدار شدم به این فکر کردم که چطور می‌شود همه‌ی این صداها را نوشت. بعد یاد رمان نوی‌ها افتادم و مخصوصا آلن روب-گری‌یه و استفاده‌ی او از حضور اشیاء در کارهایش که در اغلب مواقع بر چیزی دلالت ندارند جز خودشان.


یک دَینی خواننده فارسی‌زبان به گردن «منوچهر بدیعی» دارد، جدا از ترجمه‌های نابش از بعضی کتاب‌ها و حتا آن ترجمه‌ی چاپ نشده‌اش از «اولیس» جویس. این‌جا منظورم تلاش و انتخاب و ترجمه‌ی آثار رمان‌ نوی‌هاست. از ترجمه‌ی «جاده‌ی فلاندر» گرفته تا آثار آلن روب-گری‌یه.  مخصوصا کتاب «آری و نه به رمان نو»؛ که هر چه خواندن رمان‌های این نویسندگان با دشواری و گاه خستگی و ملال همراه است، خواندن این کتاب جذابیتِ نداشته‌ی همه‌ی آن‌ها را جبران می‌کند.


برای من که ارادت خاصی به رمان نوی‌ها دارم خواندن هر بخش از کتاب «آری و نه به رمان نو»، چه آن‌ها که به آن آری گفته‌اند و چه آن‌ها که بر ضدش نوشته‌اند، عیشی‌ست مدام. امروزم به خواندن کتابچه‌ی «قهوه‌جوش روی میز است» نوشته‌ی «پیر دو بوادِفر» گذشت که ترجمه‌ی کامل آن در کتاب آمده. می‌نویسد بعد از جنگ جهانی دوم که فرانسه در اشغال نظامی آلمان هیتلری بود و رمان می‌خواست دوباره جان بگیرد بلکه سلین دیگری پیدا شود آلن روب-گری‌یه اعلام حضور می‌کند و همه‌ی ویژگی‌های رمان سنتی را زیر پا می‌گذارد و در کتاب‌هایش سعی می‌کند نوعی رفتار را بدون دخالت روان‌شناسی توصیف کند. البته همه‌ی این‌ها را زیر سر «رولان بارت» می‌داند و از آن به «کودتای رولان بارت» یاد می‌کند؛ و روب-‌گری‌یه را متهم می‌کند که بعد از خواندن مقالات بارت سعی کرده طبق آموخته‌هایش از او رمان بنویسد.


در آخر کتابچه‌اش هم روب‌گری‌یه را خطاب قرار می‌دهد و می‌گوید:
خواندن رمان‌های تو مانند حصبه گرفتن است که به قول «ماک ماهون» هر کس گرفت می‌میرد یا تا آخر عمر ابله می‌ماند.