۱۳۹۸ تیر ۸, شنبه

رعشه‌ی حیات


طبقِ آزمون طبیعت هر کودکی حاصل نزدیکی دو نفر است. حساب من گویا از طبیعت جداست. من حاصل سه نفرم. محصول دو ازدواج. در ازدواجِ اول، پدرم ناخواسته به همسری گازی درمی‌آید که آن را می‌توان عصاره‌ای شیمیایی دانست. آن ازدواج بدون رضایت پدرم بود. هیچ‌کس را سراغ ندارم که در لحظه‌ی عقد بله‌ی پدرم را شنیده باشد. وصالی که از طریق سوراخ‌ها اتفاق افتاده بود. استشمام کلمه‌ی آن زندگی بود. شدتش پدرم را چند سال زمین‌گیر می‌کند. در چند سالی که پدرم ناخواسته در برهوتی شامل صدا، تصاویر نامعلوم، بو، تاول، رعشه و کف گرفتار آمده بود من داشتم مقدماتی را برای هست‌شدن طی می‌کردم. حالا که دقت می‌کنم می‌توانم چیزهایی از آن برهوت را در خودم ردیابی کنم. شدت صدا که کاسته می‌شود، و تصاویر کمی وضوح می‌یابند، و تاول‌ها به زخم‌هایی کم‌عمق بدل می‌شوند، پدرم تصمیم می‌گیرد در فاصله‌ی بین رعشه‌ها گذشته‌اش را فراموش کند و آینده‌اش را به زنی بسپارد که در تلفظ کلمه‌ی رعشه مشکل دارد. او دوباره به هیبت مردی در می‌آید که هر جا می‌رود شاخه‌ای «خردل» با خودش دارد. یکی از ویژگی‌های مادرم این بود که بر اثر استشمام همان گاز نمی‌توانست بوها را تشخیص بدهد... اولین خمیازه‌ی من را که درونش احساس کرد بویایی‌اش را بدست آورد. من حاصل درد مشترکی بین پدر و مادرم هستم. شاید پدرم می‌خواست با خلقِ من، به سهم خودش، به جهان بخندد. یک جدول کلمات متقاطع که هیچ‌کدام از حرف‌های راهنمایش درست نیست. از ازل نادرست بوده‌ام. چیزی در من اشتباه است. اشتباهی که از جدم، آن عنصر شیمیایی، شوهر پدرم، به ارث برده‌ام. گازی در من می‌رود و می‌آید و تمام دنده‌های مرا با آوازی دردناک در هم می‌شکند. انگار تمام اعضایم در یک لحظه هم می‌خندند، هم گریه می‌کنند. عقربه‌هایی که در یک نانظمی شیمیایی هر کدام به طرفی می‌چرخند. ثانیه‌ها گاهی در ساعتی که منم از دقیقه‌ها جلو می‌افتند. دقیقه‌ها به ریش ساعت‌ها می‌خندند. یک دایره که در رسم خودش به خطی ناهموار بدل می‌شود. خطی که در ادامه‌اش مثل نخی در سوراخی از من فرو می‌رود و سال‌های پاره‌ام را به‌هم می‌دوزد. حتا زمان هم در من کج است. خودم باید خم شوم و دقیقه‌ها و ثانیه‌های افتاده را درونم جمع کنم تا بتوانم ساعتی دور از خودم باشم.

ط. زاهد بارخدا
صفخات هشتادوچهار و هشتادوپنج



ناهنجاری کروموزومی. انگار مادرش با جنگ ازدواج کرده بود. شاید هم پدرش به جای منی خردل در رحم‌ش ریخته بود. نسبت مبهمی با گازها داشت. (از بخش‌های سانسورشده‌ی «ط»)


گاز خردل: سلاحی شیمیایی که در بمباران سردشت و حلبچه از آن استفاده شد.


عکس: بمباران شیمیایی سردشت. هفت تیر1366

۱۳۹۸ تیر ۶, پنجشنبه

صورِ آبی غیاب


یک روز، یک روز شرجی، در آن شهر کوچک شمالی، نشسته، منتظر، در بابل‌رود، تمام جهان از برابرم گذشت و «او» نیامد. در هر قرار تصمیمم این بود چند دقیقه دیرتر بروم، هربار ساعتی زودتر می‌رسیدم. نیامد و من روی همان صندلی شروع کردم به نوشتن. نیامدنش را نوشتم. حاصلش بعد از چند هفته، رمانِ کم‌رمقی، که هنوز نام ندارد. ابتدایش نوشته‌ام: خرداد1381. دوراس می‌خواندم آن روزها. یادم داده بود چطور انتظار را سرایت بدهم به لحن و روایت متن، و فاصله‌ی بین دو جمله را رعایت کنم.


پروست در «ضدِ سَنت بوو» می‌گوید هر روز کمتر از قبل برای هوش اهمیت قائل است. گذشته برای او چیزی نیست که به اتکای هوش به یاد می‌آوریم. باور دارد هر ساعت از گذشته را که طی می‌کنیم در یک شی مادی پنهان می‌شود و تجسد می‌یابد. آن‌جا می‌ماند تا وقتی به آن شی برخورد می‌کنیم. آن وقت است که به‌واسطه‌ی آن شی زمانِ ازیادرفته را فرا می‌خوانیم.



چند روز پیش منتظر یک دوست در پارکی نشسته بودم. هوا آفتابی بود و گاه باد نه‌چندان خنکی هم می‌وزید. بادِ که لای شاخه‌ها می‌پیچید سایه‌ی برگ‌های درختان روی صورتم می‌افتاد. هربار ناخودآگاه دستم را طرف صورتم بالا می‌بردم. به‌نظر می‌رسید چیزی رویش قرار دارد. انگار سال‌ها روی صورتم بود و هر چه تلاش می‌کردم برداشته نمی‌شد. ناگاه در اعماق وجودم بخشی از گذشته شروع به جست‌وخیز کرد. دانشجوی جوانی شده بودم نشسته روی یک صندلی در بابل‌رود، با بازی سایه‌ی شاخه‌های درختان روی صورتم، می‌ترسیدم سایه‌ی برگ‌ها چنان‌که نیامدن «او» قلبم را خراش می‌داد روی صورتم خط بیندازد. هوش جزئیات این خاطره را به یاد نداشت، جراحت آن روز در سایه‌ی برگی پنهان شده بود، زیر گرمای بی‌امان آفتابِ تابستان که روزهایش دیر می‌میرند.
 


دیشب زیر تخت را دنبال چیزی می‌گشتم. ناخواسته دفتر را بیرون آوردم. آبی‌رنگ. دست‌نوشته‌ی آن رمانِ بی‌نام. آن خودکشی به تعویق‌افتاده. سطرهای اول را که خواندم یاد جملاتی از «رولان بارت» افتادم و دفتر را بستم:
دانستن این‌که نوشتار جبران‌کننده‌ی هیچ‌چیزی نیست، والایش‌بخش هیچ‌چیزی نیست، که نوشتار دقیقا همان عرصه‌ای است که تو آن‌جا نیستی: این آغاز نوشتن است.


بیش از پانزده‌سال است روی آن صندلی نشسته‌ام. در «او» که حتا اصلاحیه‌هایش هم اصلاحیه خورده‌اند از دلیل این غیاب نوشته‌ام. از آن تحصن دانشجویی که در جریانش تو برای همیشه گم شدی. گم‌ات کردند. و حالا نمی‌گذارند از تو بنویسم. از تو که مشت‌های گره‌کرده‌ات صدای فریاد همه‌ی ما بود: یادآر ز شمع مُرده یادآر.

۱۳۹۸ تیر ۲, یکشنبه

منِ امضاء شده


کتاب را که باز می‌‌کنم چشمم می‌خورد به یادداشتِ گوشه‌ی سمتِ چپِ صفحه‌ی اول: «آبان 83- بارخدا» زیرش هم نوشته‌ام: «بابل». با دیدن نوشته جا می‌خورم. مثل این است روبروی خودم ایستاده باشم و خودم را به جا نیاورم. انگار این نوشته از من نیست و کتاب را با همان یادداشت خریده‌ام. مثل بیشتر کتاب‌های دست‌دومی که یادداشتی گوشه‌ی صفحه‌ی اول‌شان دارند: «اکبر محمدی 1381. ترمینال غرب» یا آن یادداشتی که صفحه‌ی اول «جاده‌ی فلاندر» با مداد نوشته شده: «رمانی است وحشتناک، پر از پرت‌وپلا، متقلب، ملال‌آور و غیرقابل تحمل74/10/13 عزت جلالی.» هیچ‌وقت عادت نداشته‌ام کتاب‌هایم را امضاء کنم. احساس می‌کنم با این کار بین خودم و آدم‌های کتاب فاصله می‌اندازم. هر چند یکی از دلایلِ سرزدنم به کتابفروشی‌های دست‌دوم خواندن همین یادداشت‌هاست. کتاب‌ها را یکی‌یکی برمی‌دارم و به امیدِ خواندنِ یادداشتی ورق می‌زنم.


بعضی از این یادداشت‌ها به مرور می‌شوند بخشی از کتاب. و من هیچ‌گاه حاضر نمی‌شوم آن صفحه‌ها را جدا کنم، یا یادداشتی را خط بزنم: «برای بدترین هم‌اتاقی. تولدت مبارک علی‌جان. 2دی83 مرتضای خوبِ مشهد». یا یاداداشت صفحه‌ی اول «باغ̊ گذر»: «خودم را در کتاب پیدا کردم. یکی از آن دو نفر. جلوتر که رفتم دیدم هر دوی آن‌هایم. 78/10/16 کیوان.ص» امضاها و نام‌های پای آن، مخصوصا اگر بر کتابی نوشته شده باشند آدم‌ها را گذشته می‌کنند. ردی از اندوه هم بر آن نام‌ها و تاریخ‌ها می‌نشیند. پرتره‌ای‌ست انگار، در گذر ایام، از علاقه‌ای که ثبت و بایگانی شده. نام‌ها اما بی‌شباهت نیستند به اسم‌هایی که روی سنگ قبرها خوش نشسته‌اند.


امروز اتفاق عجیبی افتاد. وارد اکانت اینستاگرامم که شدم دیدم چند نفر فالویم کرده‌اند. به عادت همیشه سری به صفحات زدم. در یکی از آن‌ها پستی دیدم. حاوی دو عکس. حاصلِ پرسه‌گردی در انقلاب. دو کتاب؛ و دیدن دست‌خطی که برای من بود! کلماتی مربوط به چند سال پیش، برای یک دوست، صفحه‌ی آغازین «عاشق» مارگریت دوراس. کاش حالِ دوست خوب باشد. دنبال «عاشق» دوراس بود، یادم نیست شهر کتاب پیدایش کردیم یا انقلاب. آخرهای غروب که شب نشت می‌کرد به خستگی پاها، برمی‌گشتیم. و من گاهی به خواست خودش جمله‌ای صفحه‌ی اول کتاب‌ها می‌نوشتم.


هر کتاب که ردی از دست‌خطی تقدیمی بر آن است رابطه‌ای را در خودش دفن دارد. گورِ علاقه‌ای است که دو نفر را طی کرده. و من حالا یکی از آن‌ها هستم، آن دست‌دوم، آن طی‌شده، آن علفِ ایام. حالا جای دیگری هستم. یک «امضاء»م؛ امضائی که به قول «رویایی» در نمایش خودش تنهاست: یک تنهای بدون تنهایی‌ست.