۱۳۹۹ مهر ۵, شنبه

تو

یک «او» که در روایتِ من، یک «تو»ی بی‌انتهاست.

ط. صفحه‌ی 70

 

راهی در تو بود که نرفته بودم. می‌آمدم به آمدن تو. در تو راه می‌رفتم. عبور می‌کردم از فضایی که امکان خلق‌اش تو بودی. رفتاری با زبان که سبب‌اش تنِ تو بود. کلام مکتوبی بودی در من، بی‌صدا. صدایت را می‌خواستم. امان نمی‌دادی به کلمه تا در من به جمله برسد. تحققِ کلمه بودی. همه‌ی آن‌چه باید می‌نوشتم کمانِ سایه‌ی تو بود که مرا نصف می‌کرد. یک فاصله، در حدِ دو نیمه، آن‌جا می‌ماندم، ساعت‌ها. روزهایی که در تو می‌خوابیدم. بیداری‌ام در تو بود. کلمه‌ای که تو بودی به من می‌گفت هر کلمه‌ای که نوشته‌ام، هر کلمه‌ای که خوانده‌ام، سایه‌ای بوده از احساسی که بیان می‌شده‌ست. تو خودِ کلمه بودی، بی‌سایه، پیش از کلام، مثل زمانی که برای بیان چیزها باید به آن‌ها اشاره می‌شد. حالا نشسته‌ای روی انگشت اشاره‌ام. زندگی‌ام خط مستقیمی است رو به تو. زبانم در تو می‌چرخد. به هر کلمه، هر جمله، هر سطر، رفتار می‌آموزی. تو آموزگارِ تلفظِ کلماتِ منی.

 

۱۳۹۹ شهریور ۱۷, دوشنبه

و-تن

تو، ای رفته از من، بازگرد به کلامی که هنوز در من روشن است. تو را از کدام کلمه پس بگیرم، ای «و-تن» شده؛ تو را از کجای تن‌ام بخواهم که وطنم در تو آرام بگیرد؟ کدام کلمه‌ی کوردی را پوشیده‌ای که هنوز تخت را در خیالِ تو ورق می‌زنم؟

می‌گویی: سهم مرا از «او» پس بده.

می‌گویم: حالا «تو»ئی.

برایت از زنی حرف می‌زنم که وقتی در مترو اشتباهی سر از کابین خانم‌ها در آوردم، دیدم؛ فرورفته در خود، تنهایی‌اش را مثل کسی به‌یاد می‌آوردم که در گذشته از من عبور کرده بود. کتابِ تو را، امانتِ تو را، کامل‌نخوانده، به او بخشیدم، که شاید اتفاقی باشد برای آن بیقراری ناگوار. و بعد بیرون آمدم از مترو؛ همه جمع بودند، و کسی حرف می‌زد، و من از لهجه‌ام می‌ترسیدم که می‌توانست تعریف جرمی از من باشد؛ از اداره‌ای که اخراجم کرده بود، و شکایت و احضارم به تهران. چه می‌دانستم هشت و هشت آن سال می‌شود هشتادوهشت به علاوه‌ی یک چیز دیگر. و نرسیدنم به اتوبوس، حتا از بلیط باطل‌ام می‌ترسیدم. و تو مرا می‌بینی، از اوقات شرعی آن روز پس‌ام می‌گیری، می‌رسانی‌ام به تخت، و آن نزدیکی، و نام واقعی‌ات، و مُردن‌ام از ترس. اعتراض من به تو بود. شکایتِ من از تو بود. تو خشم و نفرت‌ام بودی.

زبان من شو، وقتی فریاد می‌زدم، در اتاقی که درش بسته بود. فارسی را فراموش کرده بودم. با زبان مادری فریاد می‌زدم. التماس می‌کردم به انسانی که در تو رعایت نشده بود.

 

خواب بودم در تو. عذر می‌خواستم از زبان کوردی که در آغوش‌ات کلمات فارسی برانگیخته‌ام می‌کردند. نفرت‌ات اما زبانی در من نداشت. زبانم در «و-تن»ی غریب می‌چرخید. دست که می‌زدم به عضوی از تو، عضوی از من در جغرافیایی که برای تن‌ام معتدل نبود، خودش را می‌سپرد به کروکی لغتی که رفتار زبانم را نمی‌شناخت.

می‌گویی: این تخت، اقلیم من و توست. بی‌زبان. با پرچم رنگین‌اش.

می‌گویم: اقلیم من آن‌جاست. پشت پنجره.

هر دو پشت پنجره، جمعیت را می‌بینیم. مثل درختی کنار امام‌زاده‌ای متروک، با برگ‌‌های باریک سبز.

دعا کن، می‌گویی دعا کن.

دستم را در تو بلند می‌کنم. زبان مادری در من بیدار می‌شود. می‌گویی: نه! زبانِ این دعا به خشم این جمعیت نمی‌آید.

تهوعم را در تو می‌ریزم و تن‌ات را از وطنم بیرون می‌آورم.

 بغلم می‌کنی. می‌گویی: «و-تن»ام باش.

برهنه‌ام.

می‌گویی: هیچ زبانی تو را نمی‌پوشاند.

می‌گویم: تو زبان منی، وقتی سعی می‌کنم در تو بمیرم.

و سعی می‌کنم.

و می‌میرم.

از «و-تن»؛ چاپ‌نشده