۱۳۹۵ دی ۸, چهارشنبه

آن‌چه استامینوفنش می‌نامند



یک عدد سرماخوردگی دو روزه، به همراه تب، خس‌خس سینه، گلودرد شدید، سرفه، التهاب سینوس‌ها، آب‌ریزش بینی، گرفتگی عضلات، عطسه‌های پی‌درپی و سنگینی پلک‌ها، به فروش می‌رسد. دوستانی که مایل به خرید هستند می‌توانند از طریق کامنت یا ایمیل با بنده هماهنگ کنند. در ضمن، به بالاترین پیشنهاد یک «تبخال» هدیه داده خواهد شد.



تصویر: فرشته‌ی نو، یا آن‌گونه که بنیامین می‌گوید: فرشته‌ی تاریخ. یکی از علایق من دیدن فرشته‌های پل کله است. نمی‌دانم چرا فکر می‌کنم این فرشته‌ی تاریخ سرماخورده است. این را سال‌ها پیش وقتی برای اولین‌بار نقاشی را دیدم احساس کردم! انگار آن طوفانی که به قول بنیامین از جانب بهشت می‌وزد و نمی‌گذارد فرشته بال‌هایش را ببندد، بیش از حد سرد است!


یک تکه سوسیس



از دردناک‌ترین و دهشتناک‌ترین اتفاقات جهان ادبیات برای من کابوسی است که راسکلنیکف در روزهای تردیدش برای قتل پیرزن می‌بیند. آن چند صفحه از رمان «جنایت و مکافات» را می‌توان یکی از درخشان‌ترین داستان‌های کوتاه جهان دانست؛ که در آن هیولای درون آدمی از خواب برمی‌خیزد، و چنان مهارناپذیر می‌شود که هر کس را از خودش می‌ترساند. راسکلنیکفِ هفت‌ساله دست در دست پدر راهی گورستان است. در راه با چند دهقان و جوان مست روبرو می‌شوند که با چوب و میله‌ی آهنی به جان اسبی افتاده‌اند و چنان وحشیانه او را کتک می‌زنند که اسب جان می‌دهد: «میکولکا بار دیگر دست را بلند می‌کند و ضربه‌ی دیگری با شتاب تمام بر پشت یابوی بدبخت می‌زند. حیوان گویی می‌نشیند، اما باز برمی‌جهد و با آخرین قوا از هر سو شروع به کشیدن گاری می‌کند تا مگر آن را براه‌اندازد. لکن شش شلاق از هر سو از او پذیرایی می‌کنند. تیر مالبند باز بلند می‌شود و برای بار سوم و بعد چهارم، با قوت و فاصله به‌فاصله فرود  می‌آید. میکولکا از این‌که با یک ضربه نمی‌تواند حیوان را بکشد، نزدیک است دیوانه بشود... سپس با تمام نیرو و شتاب میله‌ی آهنی را به روی یابو فرو می‌آورد. ضربه صدای محکمی می‌کند، یابوی نحیف یکه‌ای می‌خورد و کمر خم می‌کند. می‌خواهد باز تلاش کند، اما میله مجددا با قوت و شتاب بر پشتش فرومی‌آید و چنان بر زمین می‌افتد که گویی به یک‌باره هر چهار پایش را بریده‌اند... چند جوان برافروخته و مست دیگر هم هر یک چیزی از قبیل شلاق و چوب و مالبند به‌دست می‌گیرند و به سوی یابویی که در حال جان کندن است می‌دوند. میکولکا در کنار اسب قرار می‌گیرد و بی‌جهت با تیرآهن به پشتش می‌زند. یابو پوزه‌اش را دراز می‌کند، نفس سنگینی می‌کشد و می‌میرد.» قصاوتی که در این بخش از رمان توصیف می‌شود وجدان هر خواننده‌ای را به درد می‌آورد.

*** 


هنگامی که یک اثر هنری را تجربه می‌کنیم دادوستدی غریب صورت می‌پذیرد. اثر، هاله‌اش را بر ما فرا می‌افکند و ما نیز احساسات و درک‌یافت‌های خود را بر آن فرافکنی می‌کنیم... در اثر، ما به شکل اسرارآمیزی با خودمان مواجه می‌شویم. خاطره ما را با خود به شهرهای دور می‌برد و داستان‌ها ما را از شهرهایی گذر می‌دهند که به جادوی کلام نویسنده پدید آمده‌اند. اتاق‌ها، میدان‌ها و خیابان‌های یک نویسنده‌ی بزرگ همان‌قدر واضح، ملموس و دیدنی هستند که هر چیز دیگری که دیده‌ایم. «شهرهای نامریی» ایتالو کالوینو به جغرافیای شهری جهان غنایی ابدی بخشیده‌اند. چند لایه‌گی شهر سانفرانسیسکو با تدوینِ هیچکاک در فیلم «سرگیجه» است که آشکار و پدیدار می‌شود؛ ما با قدم‌های قهرمان فیلم به بناهای فراموش‌ناشدنی «وارد» می‌شویم و آن‌ها را از چشم او می‌بینیم. ما به افسون واژه‌های وردگونه‌ی داستایفسکی به شهروندان سن‌پترزبورگِ قرن نوزدهم «بدل می‌شویم». ما در اتاقی که قتل‌های دوگانه‌ی تکان‌دهنده‌ی راسکلنیکف اتفاق می‌افتد «هستیم»، ما در میان تماشاگران وحشت‌زده‌ای که میکولکا و رفقای مستش را در حال زدنِ یک اسب تا سر حد مرگ می‌بینند، «هستیم» و از ناتوانی خود در جلوگیری از این بی‌رحمی دیوانه‌وار و بی‌دلیل سرخورده و در عذاب‌ایم.



چشمان پوست. یوهان پالاسما



***

تصویر: نمای آغازین فیلم «اسب تورین». بلا تار در مصاحبه‌ای درباره‌ی این اسب می‌گوید: اسب شخصیتی خاص دارد و انتخابش تقریبا شبیه انتخاب شخصیت‌های انسانی بود. وقتی بازیگران را انتخاب می‌کنیم، همیشه به شخصیت خود آن‌ها توجه می‌کنیم، نه به شخصیت سینمایی‌شان... در انتخاب اسب، به دنبال اسبی بودیم که کار نکند و این اسب را در بازار حیواناتی کثیف، مشمئزکننده و رقت‌انگیز در حومه‌ی مجارستان، نزدیک مرز رومانی پیدا کردیم. این اسب اصلن حرکت نمی‌کرد. فورا انتخابش کردم، چون دقیقا همان چیزی بود که می‌خواستیم. اگر او را نمی‌گرفتیم شاید تا الان به یک تکه سوسیس تبدیل شده بود.


۱۳۹۵ دی ۵, یکشنبه

شانسِ مرگ



برای آن‌هایی که از همان آغاز نوجوانی با داستان‌ها و اقتباس‌های تلویزیونی و سینمایی شرلوک هولمز بزرگ شده‌اند، قطعن دیدن این فیلم خالی از لطف نیست. دیدن شرلوک هولمز در 93 سالگی که دارد حافظه‌اش را از دست می‌دهد. تلاش او برای یادآوری ماجرای آخرین پرونده‌اش که در آن نتوانسته زنی را از مرگ نجات دهد، مبارزه‌اش با مرگ است. او که منطق و حقیقت را به خیال ترجیح می‌دهد، با نگاهی به گذشته در می‌یابد که برای کامل شدن نیاز است گاهی به دنیای تخیل پناه برد. شاید از این روست که یادآوری و نوشتن آخرین ماجرای کارآگاهی‌اش را اولین تهاجمش به دنیای تخیل می‌داند.

کارآگاه پیر و بازنشسته‌ی این فیلم برخلاف گذشته آن شور ماجراجویی سابق را ندارد. حالا بیشتر متوجه‌ی درون خودش است. او که بیشتر سال‌های عمرش را صرف کشف حقیقت کرده، و کمتر متوجه‌ی درد و رنج و تنهایی دیگران بوده، اکنون با سفر نمادینش به ژاپن، برای پیداکردن گیاهی که بتواند از زوال عقل و سالخوردگی جلوگیری کند، گویی در تلاش برای خودشناسی و رستگاری است. اما دردناک‌تر از همه برای من در فیلم این نکته بود که خود هولمز می‌داند: دارد می‌میرد. در نمای پایانی به مانند آن زنی که در ژاپن دیده است، سنگ‌هایی را به نشانه‌ی دکتر واتسون، برادرش مایکرافت و خانم هادسون، اطرافش قرار می‌دهد، و با نشستن میان آن‌ها به سوگواری می‌نشیند.

دیدن این سوگواری آن‌هم توسط هولمز برای آن‌هایی که او را می‌شناسند عجیب و بعید به نظر می‌رسد. اما او خوب می‌داند در معمای پرونده‌ی خودش، دشمن او پرفسور موریارتی نیست؛ بلکه این‌بار خودِ مرگ است که سایه‌اش را بر او انداخته و چاره‌ای جز همراهی با آن ندارد.


۱۳۹۵ دی ۳, جمعه

مردی که خواب است




ژرژ پرک را با خواندن اولین رمانش «چیزها» شناختم. نویسنده‌ای آوانگارد که دوست «رمون کنو» هم بود. در رمانی که بعد از مرگ مادرش نوشته، حتا یک‌بار هم از حرف E استفاده نکرده؛ منتقدها از آن به «غیاب مادر» یاد می‌کنند. بعد از خواندن رمانش بود که فهمیدم جز رمان، سه فیلم هم دارد؛ دیدن یکی از آن‌ها که به همراه «برنارد کیسان» ساخته، مدتی است دیوانه‌ام کرده: مردی که خواب است.


این فیلم که با اقتباس از یکی از رمان‌هایش به همین نام ساخته شده، از آن دست فیلم‌هایی‌ست که به جای دیدن باید خواند. داستان دانشجویی 25 ساله‌، با 29 دندان، سه پیراهن، و هشت جوراب، و پانصد فرانک در ماه، گرفتار پوچی و روزمرگی و ملال؛ که نه دوست دارد کسی را ببیند، و نه حرف بزند، نه فکر کند، نه بیرون برود، نه تکان بخورد. او در طبقه‌ی ششم یک ساختمان، اتاقی زیرشیروانی، به طول 2 متر و 92 سانت، و عرض یک متر و 73 سانت، که مساحتش به سختی پنج متر می‌شود زندگی می‌کند. غرق در دنیای درونش، کاری ندارد جز این‌که در خیابان‌های پاریس سرگردان باشد.


فیلم همانند رمان برای بیان احوالات درونی شخصیت و همراهی با او، از ضمیر دوم شخص استفاده کرده. با «تو» خطاب قرار دادن شخصیت فیلم، بیننده مجال این را می‌یابد تا نه تنها او را در خیابان‌های پاریس همراهی کند، که درون او را هم بخواند. تا حالا این‌گونه نسبت به هیچ فیلم و کاراکتری احساس نزدیکی نکرده‌ام. این احساس نزدیکی تا حدی است که می‌خواهم اعتراف کنم فیلم را من ساخته‌ام؛ چرا که کلمه به کلمه‌اش را زیسته‌ام:


«داخل اتاقت می‌مانی، بی‌آن‌که غذا بخوری، بی‌آن‌که مطالعه کنی، تقریبا بی‌آن‌که حرکت کنی. خیره می‌شوی به تشت، قفسه، زانوهایت، نگاهت در آینه‌ی ترک‌خورده، کاسه، کلید برق. گوش می‌کنی به سروصدای خیابان، قطرات شیر آب، سروصدای همسایه‌ات، گلوصاف‌کرد‌ن‌هایش، سرفه‌های پیاپی‌اش، صدای سوت کتری‌اش. چشم می‌دوزی به خطوطِ پُر پیچ‌وخمِ یک ترکِ نازک روی سقف، حرکات عبثِ یک مگس، پیشروی تقریبا قابل ردگیری سایه‌ها.

دیگر دوستانت را نمی‌بینی. در را به روی کسی باز نمی‌کنی. دنبال نامه‌هایت به پایین نمی‌روی. کتاب‌هایی را که از کتاب‌خانه امانت گرفته‌ای پس نمی‌دهی. برای پدر و مادرت نامه نمی‌نویسی. فقط شب‌ها بیرون می‌روی؛ مثل موش‌ها، گربه‌ها و هیولاها. در خیابان‌ها پرسه می‌زنی. گاهی تمام شب را راه می‌روی. گاهی تمام روز را می‌خوابی. تو یک سرگردانی، یک خوابگرد، یک جلبک. حس می‌کنی توان زندگی کردن، عمل کردن و ساختن را نداری. فقط می‌خواهی دوام بیاوری. چیزی جز انتظار و فراموشی نمی‌خواهی.»