۱۳۹۵ بهمن ۶, چهارشنبه

دود بالا می‌رود و به هیچ کجا نمی‌رسد



ادوارد هاپر که او را به عنوان نقاش روزمره‌ی زندگی امریکایی می‌دانند بعد از کشف اشعار بودلر با اتومبیلش شروع به سفرهایی در مناطق مختلف آمریکا می‌کند. در طول این سفرها آمریکایی را کشف می‌کند که بعدها با بازنمایی آن در کارهایش بدل به آمریکایی‌ترین نقاش آمریکا می‌شود. توجه‌ی ویژه‌ی او به هتل‌ها، جاده‌ها، پمپ‌بنزین‌ها، کافه‌ها، خانه‌های کنار جاده، و مناظری از داخل و بیرون قطارها، او را متوجه‌ی آدم‌هایی می‌کند: که گویی خانه و کاشانه به آن‌ها خیانت کرده، و مجبورشان کرده که سر به جاده‌ها بگذارند.

آلن دوباتن در کتاب «هنر سیر و سفر» درباره‌ی کارهایش چنین می‌گوید: «تنهایی و انزوا موضوع غالب آثار ادوارد هاپر است. به نظر می‌رسد شخصیت‌های هاپر از خانه و کاشانه‌شان دور افتاده‌اند، تنها نشسته یا ایستاده‌اند، لبه‌ی تختی در هتلی نشسته‌اند و نامه‌ای می‌خوانند یا جلوی پیشخوان نوشخانه‌ای گیلاسی می‌زنند، از پنجره‌ی قطار در حال حرکتی به بیرون خیره شده‌اند یا در ورودی هتلی کتابی می‌خوانند. حالت چهره‌های‌شان آسیب‌پذیر و درون‌گرا است. گویی همان لحظه کسی را ترک کرده‌اند یا کسی آن‌ها را ترک گفته، در جستجوی کار، عشق یا هم صحبت‌اند، رها شده در مکان‌های میان راه. اغلب شب است و از پنجره تاریکی و خطر جاده‌ای بی‌انتها یا شهری غریب تهدید می‌کند.»

تاثیر ادوارد هاپر بر سینما بسیار مشهود است. تابلوهای او بارها منبع الهامی بوده‌اند برای کارگردان‌های سینما. البته این تاثیر متقابل بوده، و سینما هم بر کارهای او تاثیر گذاشته است. نقاشی معروف او «شب‌ گردها» که آن را بعد از خواندن داستان کوتاه «آدم‌کش‌ها»ی همینگوی خلق می‌کند، چند بار در سینما بازسازی شده است. هیچکاک خانه‌ی نورمن را در فیلم «روانی» با الهام از تابلوی «خانه‌ی کنار ریل راه آهن» او طراحی می‌کند. حتا فیلم «پنجره‌ی عقبی» او هم از روی کارهای هاپر به ویژه تابلوی «پنجره‌ی شبانه» الهام گرفته شده است. اما تاثیر هاپر بر «ویم وندرس» بسیار بیشتر از کارگردان‌های دیگر است. تا جایی که می‌شود گفت تعداد زیادی از کاراکترهای فیلم‌های او به مانند شخصیت‌های هاپر، گرفتار همان گم‌گشتگی، دلمردگی و مالیخولیایی هستند که آن‌ها را محکوم به آمدن و رفتن‌های مدام در طول زندگی می‌کند.

سال2013 فیلمی با الهام از فضای نقاشی‌های هاپر ساخته می‌شود که تمام قاب‌های آن بازسازی تابلوهای اوست. این بازسازی چنان ماهرانه اجرا شده که بیننده را مبهوت می‌کند. هر چند متاسفانه تلاش کارگردان برای بازنمایی صرف نقاشی‌ها، فیلم را از روح کارها تهی کرده است.




۱۳۹۵ بهمن ۲, شنبه

نی آرام



چون‌که از آن‌چه می‌هراسیدم بر سرم آمد، و از آن‌چه باک همی داشتم به من رسید. در امان نبودم، و نه بر آسوده همی بودم، نی آرام؛ پریشانی اما فراآمد.
کتاب ایوب. باب سوم

انتظارکشیدن زندگی‌ام را فلج کرده است. کاش چیزها اهمیت‌شان را از دست می‌دادند. این روزها آدمی شده‌ام که در یک شهر اشتباهی دنبال آدرسی می‌گردد. با این‌که آدرسْ کامل و با دقت نوشته شده، اما هیچ‌وقت پیدا نخواهد شد. من سعی می‌کنم، هربار بیشتر از قبل؛ با انگیزه‌ی بیشتر و امید بیشتر. آدرس به‌دست، از دیگران نشانی‌ را می‌پرسم؛ همه منگ، فکر می‌کنند از آن‌جا عبور کرده‌اند، اما مسیر درست را به یاد نمی‌آورند.




تصویر: نمایی از فیلم محبوبِ «هولی موتورز» ساخته‌ی کاراکس؛ که مرا یاد این قسمت از دوزخ دانته می‌اندازد: «در نیمه راه زندگانی، خویش را در جنگلی تاریک یافتم؛ چرا که راه راست را گم کرده بودم.» من بدون کج‌شدن از راهم، در جنگلی تاریک به‌سر می‌برم. این را سال‌هاست احساس می‌کنم. گاهی البته از میان تاریکی، به ستاره‌ها، ستاره‌های کم‌رنگِ کم‌عمقِ سوسوزنِ گیرکرده لای شاخه‌ها که به انگشتِ ابلیس می‌مانند، نگاه می‌کنم. و تنها چیزی که آن نورِ رنگ‌پریده به ذهنم می‌آورد عمقِ مغاکی‌ست که در آن دست‌وپا می‌زنم، و گویا نامش «زندگی» است.

۱۳۹۵ دی ۲۸, سه‌شنبه

تقدسِ زوزه



اگر شجاعت آن را داشتم که هر روز به مدت ربع‌ساعت زوزه بکشم، از تعادل کامل برخوردار می‌شدم.
امیل سیوران



یک ماهی می‌شود فاصله زمانی یکی دو ساعته‌ای در شبانه‌روز من پیدا شده که نمی‌توانم جزو ساعت‌های زیسته‌ام به‌شمار آورم. در این مدت مثل بادکنکی خالی می‌شوم از هر چیزی که هستم. می‌افتم یک گوشه؛ ساکت. هوشیاری‌ام جایی می‌رود که نسبتی با پیرامونم ندارد. جسمم انگار خواب رفته باشد، به روحم اجازه می‌دهد جای دیگری سیر کند.

چنان خستگی و کرختی‌ای سراغم می‌آید که بازنگه‌داشتن چشم‌هایم نیرویی برابر بالارفتن از کوهی بلند طلب می‌کند. این خستگی نشئه‌آور، جسمِ مُرده‌ام را می‌سپارد دست خاطره‌ای که برایم ناشناخته است. بعدِ این مدت به خود که می‌آیم صدای خفه‌ی خرناسِ موجودی را از دهانم می‌شنوم که تاریخ سال‌هاست او را از اذهان عمومی و حتا خصوصی پاک کرده است. در این لحظات من گورستانی می‌شوم از ارواحی که آرام ندارند. عجیب این‌که ناآرامی این اشباح بی‌قرار، تن رنجورم را به ارگاسم می‌رساند!


۱۳۹۵ دی ۲۵, شنبه

چیزی که زندگی‌اش می‌نامند



به عمد نباید از برخی کتاب‌ها حرف زد. باید لذت کشف‌شان را گذاشت بر عهده‌ی خواننده؛ البته نه هر خواننده‌ای. اما متاسفانه گاهی از همین کتاب‌ها تعدادی چنان که باید و شاید دیده نمی‌شوند. یکی‌ش همین «از اعماق» اسکار وایلد. هنوز هم می‌شود در بیشتر کتابفروشی‌ها نسخه‌هایی از چاپ اول را دید، با همان قیمت هفت سال پیش.



اسکار وایلد در تلاش بود تا از زندگی‌اش یک شاهکار بسازد. حتا به آندره ژید هم گفته بود: «من همه‌ی نبوغم را صرف زندگی‌ام کردم و در آثارم فقط مهارتم را به‌کار گرفتم.» حرف‌هایش هم بیشتر داستان‌گونه بود، و متاسفانه خیلی از آن‌ها را نمی‌نوشت؛ یا اگر هم می‌نوشت به خوبی روایت شفاهی آن‌ها نمی‌شد.



بعد از ماجرای زندان رفتنش و رسوایی‌های بعد از آن، از شهرت و محبوبیتش کاسته شد. تا جایی که می‌گویند در آخر عمر برای یک وعده غذا مورد تمسخر مردم قرار می‌گرفت. یکی از دوستانش از او نقل می‌کند که از وایلد شنیده: وقتی او به بهشت می‌رود، پطرس –حواری دم دروازه‌ی بهشت- به استقبالش می‌آید، خرواری کتاب با جلد نفیس در دست دارد، و می‌گوید: این‌ها، آقای وایلد، کتاب‌های نانوشته‌ی شمایند.



اگر آن مقاله‌ی معروف آندره ژید را درباره‌ی اسکار وایلد خوانده‌اید و با بیان شفاهی او تا حدی آشنا شده‌اید، قطعا این کتاب «از اعماق» یکی از کتاب‌های محبوب شما خواهد شد. در این کتاب هم به برخی از آن اتفاق‌ها و روایت‌ها اشاره شده است. این نامه‌ی طولانی که وایلد آن را در زندان نوشته، بیان کامل نگاه او به زندگی و هنر است. خود او را می‌توان مهم‌ترین و جذاب‌ترین کاراکتری دانست که در طول حیات ادبی‌اش خلق کرده؛ تا جایی که به جرات می‌توان گفت: شاهکار وایلد خودش بود.