۱۳۹۹ آذر ۱۱, سه‌شنبه

مکانِ نابه‌هنگامی

 

 

نابه‌هنگام، از به‌هنگامی روزها در آن دفتر کوچک که حالا نشسته کنار دفترهای دیگر و دیگر، برای هیچ.

 

 

یک نفر گلویم را به یغما برده است. با خیال راحت که هیچ، با خیال ناراحت هم نمی‌توانم سیگار بکشم. از شدت پاییز است یا وخامت تن، درست نمی‌دانم.

 

می‌گوید: این را دم دست نگذاشته بودم. مشتری خاص دارد. کسی که خواهانش باشد برایش می‌پرسد. و من پرسیده بودم. من مشتری خاص بودم.

 

نامت چه پاک بود وقتی سرفه می‌کردی. شب بود. من کنار بخاری چند سطر را به خواب سپرده بودم. کسی کنارم نبود. با این حال صدای ورق‌زدن کتابی را می‌شنیدم که عصر خواندنش تمام شده بود.

 

آمده در من. خودم را به او عرضه کرده‌ام. این سایه که از کنارِ من رسیده به من. به این کلمات که دارم می‌نویسم و از آن اوست. پشت سرم تا برمی‌گردم روبروی خودم هستم.

 

مادرم «ژاک تاتی» زندگی من است. سال‌هاست پناه برده‌ام به مهر فرزندی تا داستانی درباره‌اش ننویسم.

 

تکان‌دهنده، روان و سلیس، ظفرمندی فاجعه، آن‌جا که تاریخ زوزه می‌کشد. صدای ضجه‌ی ارواح، و الهام‌بخش. چه چیز دیگری می‌شود درباره‌اش گفت. جز خواندنش. برای التیام روح. روح بیمار بشر. تاریخ صدای ارواح است، کسی را به یاد نمی‌آورد، همه را از یاد می‌برد. این ادبیات است که ارواح را بیدار می‌کند. توان می‌دهد برای رهایی از فراموشی. زیستن در قلمرو نسیان.

جیهان: اشک‌هات رو پلک کن!

نوال: این تویی که داری گریه می‌کنی!

 

شهر محبوبم در ادبیات یا به‌واسطه‌ی ادبیات «بوئنوس آیرس» است.

 

یک ربطی باید باشد بین ساعت دو بامداد با کلماتی که آرام در ما دم می‌کشند. منگیِ خواب که می‌نشیند در من، تازه کلمات بیدار می‌شوند. مثل قرارِ عاشقانه و پنهانی دو دلداده در مکانی نامناسب، به‌وقتِ شب، برای دیدار. خواب را می‌سپارم به وحیِ دور و در شب که کلامِ مکتوبِ روز است بیدار می‌نشینم.

 

کاش می‌دانستم مکانِ مناسب حوصله کجاست که در طول روز می‌توانستم برای چند ساعت وقتی که غافلم آن را آن‌جا بگذارم و به‌وقتش سراغش بروم. بر سطحی از خودم راه می‌روم؛ حوصله‌ام را پیدا نمی‌کنم.

۱۳۹۹ آبان ۱۱, یکشنبه

ژنه، میلِ محبوب


 

از وطن-شهرهاست این «سدوم و عموره». ناخواسته، به اجبارِ رهنمود یک میل، آن‌جا، بعد از مرگ، اگر «بارون دوشارلوس» را دیدم، خواهم گفت که در جلد آخرِ کتاب بر سرنوشت‌اش گریسته‌ام. «مورل» را هم می‌گذارم برای خودِ «پروست»، که نسخه‌ی بدل یکی از نزدیکانش بوده است. و آن جمله‌ی آخر کتاب «باید حتما با آلبرتین ازدواج کنم.» اگر نگویم «در واقع»، «شاید» دلهره‌ی پروست باشد از آشکاری گرایش جنسی‌اش نزدِ مادر. او که تلاش کرده بود برای پنهان‌کردن نامه‌های عاشقانه‌ی پسرش با آن دوست آهنگسازش «رنالدو  آن». و این‌که «آلبرتین» بنا به نظر برخی منتقدان، بدل منشی و راننده‌ی خودِ پروست بوده است، «آلفرد آگوستینلی»نامی؛ رابطه‌ای گویا شبیه رابطه‌ی «بارون» و «مورل» در جلد پنجم کتاب.

 

امشب، درازکشیده روی تخت، چون فاحشه‌ای در دنیای ادبیات، «ژان ژنه» را به بستر برده‌ام. ژان ژنه می‌خوانم، از ژان ژنه می‌خوانم، او که از «شرمِ شر» می‌نوشت. در حسرت خواندن تمام نامه‌هایش خود را سپرده‌ام به چند نامه‌ای که در کتاب آمده‌ست. در بیشتر نامه‌ها از معشوقش نام می‌برد: عبدالله، بندبازی که با خودکشی‌اش ژنه را وارد قلمرو سکوت و افسردگی می‌کند. در زندان است که اتفاقی «در سایه‌ی دوشیزگان شکوفا»ی پروست را به او می‌دهند تا بخواند. فکر می‌کند باید کتاب کسل‌کننده‌ای باشد. بعد از خواندن جمله طولانی اول کتاب به خودش می‌گوید: حالا درست شد. حالا مطمئنم که در دنیای اعجاب‌برانگیزی سفر خواهم کرد.

 

در اواخر کتاب مقاله‌ای آمده به قلم «فرانسوا موریاک» که در آن به نقد محتوای کتاب‌های ژنه پرداخته است. جایی از مقاله تعجب می‌کند که چرا ژنه را با «مارسل پروست» مقایسه می‌کنند:

در پروست «همجنسگرایی» در مورد تنهایی عاشقانه، شورِ عشق یک‌طرفه و حسادت، انسانی‌ترین دیدگاه‌ها را به او داده است؛ اما آقای ژنه در سیاه‌چال یک گناه که دگردیسی به یک اثر ادبی کمکی به فرار از آن نمی‌کند، دور خود می‌چرخد چرا که خارج از سیم‌خاردارهای این دنیای کوچک لعنت‌شده، هیچ‌چیز دیگری را نمی‌تواند تصور کند.

 

پاسخ ژنه به منتقدانش این بود:

ایرادی که در حوزه‌ی هنر به من می‌گیرند یعنی زندانی دنیای نفرین‌شده‌ی خودبودن و به آن‌چه انسانی است نرسیدن، دقیقا همین نکته است که باید به شما اطمینان ببخشد چرا که من برای هیچ‌کس نمی‌نویسم جز ساکنان کره‌ی ننگ و رسوایی که دسترسی به آن برای شما ممنوع است.

 

۱۳۹۹ آبان ۱۰, شنبه

بازی‌کردن نوشتن


 

مصاحبه‌ای خواندنی با «ژان پی‌یر لئو»، بازیگری که می‌گویند همبازی حقیقی‌اش دوربین است، به قول خودش با شیوه‌ی بازی‌اش فیلمی را درون فیلم کارگردانی می‌کند. از ارادتش به تروفو و گدار می‌گوید تا پازولینی و دوراس. مصاحبه‌‌اش را که می‌خواندم دیدم نگاهش به مقوله‌ی بازیگری را می‌توان به مثابه‌ی کلام در عالم مکتوب در نظر گرفت، می‌گوید: «در زندگی واقعی آدم ممکن است خجالتی باشد، جرئت نکند چیزی را که برایش مهم است به زبان آورد. در مقابل دوربین اما، برایم مهم نیست، همه‌چیز را می‌گویم.» یا آن‌جا که به متد بازی‌اش در چارچوب متن فیلمنامه اشاره می‌کند: «همه‌چیز بداهه است و در عین حال هیچ‌چیز بداهه نیست. من هیچ‌وقت متن را تغییر نمی‌دهم، داخل محدوده‌ی متن بداهه‌پردازی می‌کنم.» درکِ این میزان آزادی در محدوده‌ی متن، پردازش، ویرایش و تکرار مدام آن تا رسیدن به این نکته که چطور باید متن را از نو کشف کرد، و سرانجام رسیدن به خلاقیت و خودانگیختگی، چیزی کم از عمل نوشتار ندارد.

 

نمی‌شود صحبت از «ژان پی‌یر لئو» باشد و اشاره‌ای هم نکرد به فیلم محبوب «مادر و فاحشه». در مصاحبه از میزان وفاداری «ژان اوستاش» به متن می‌گوید:

«مثلاًمادر و فاحشه" را درنظربگیرید. شخصیت اصلی نه بازیگر زن یا مرد، بلکه خود متن است، متن ژان اوستاش. خب، آنجا برای اولین بار در زندگی‌ام وقتی متن به دستم رسید، به خودم گفتم: «صددرصد به کسی نیاز دارم که تمرین‌ام بده.» بنابراین شروع کردم به تمرین کردن از راه گوش و هرشب یک نفر به‌عنوان سوفلور کنارم بود. این شخص دوست‌دختر آن زمان‌ام بود. شانس آوردم که او وجود داشت، چون اوستاش واقعاً سختگیر و انعطاف‌ناپذیر بود: دقیقاً همان کلمات و همان ویرگول‌های متن را می‌خواست و هر نما را هم فقط با یک برداشت می‌گرفت.»

 

برای من «مادر و فاحشه» یک کتاب است. هربار فیلم را چنان می‌بینم انگار مشغول خواندن رمانی باشم:

«من هنوز درد می‌کشم. من به تو وابسته نبودم، بلکه به دردم وابسته بودم. سعی می‌کردم حفظش کنم؛ تا تو را نزدیکم نگه دارم؛ تا با هم باشیم. روزی که من دیگر درد نکشم روزی‌ست که آدمِ دیگری شده‌ام. و من نمی‌خواهم آدم دیگری شوم. چون آن روز ما برای همیشه همدیگر را از دست خواهیم داد. هر صبح، هر روزی که ما باهم نگذرانیم، یک روز هدر رفته است. فاجعه است. جنایت است.»

 

 

۱۳۹۹ آبان ۳, شنبه

پرده


 

هفت قطعه‌ی نابه‌هنگام از آن دفتر یادداشت کوچک که مدام لابه‌لای کتاب‌ها گم می‌شد و با تاریخی فاصله‌دار «فاصله» را جا می‌انداخت، و چه به عمد یا غیرعمد بعضی از روزها را از من دور نگه می‌داشت. به‌عکس دفترهای قبلی که معمولا جمله‌ای در صفحه‌ی اول از کسی می‌آوردم، این دفتر صفحه‌ی آخرش شد اشاره‌ای به جمله‌ای از کیرکگور: توان نبرد با کل جهان را داشت اما با خودش نه.

 

من از شب چه می‌خواهم که روز را برایش قربانی می‌کنم؟ تمامِ روز، در انتظار شب، روشنایی را انکار می‌کنم. و شب که می‌رسد گویی در آستانه‌ی دریچه‌ای قرار گرفته باشم برای روز برنامه می‌ریزم. و روز، باز، در انتظارِ شب، خودِ انتظار می‌شوم.

 

عادات رفتاری مختص به خودش را دارد انتظار. و من بیش از یک هفته است دارم ناخودآگاه با وسواس و حساسیتی فزون از حد، مو به مو آدابش را رعایت می‌کنم. شده‌ام صحنه‌ی انتظار. انتظار در من به نمایش درآمده است. برای چه؟ نمی‌دانم.

 

چه بیهوده است هر چیز در برابر رنج آدمی. آدم باید برای رهایی از آن به جایی برسد که بتواند رنجش را با چکیدن یک قطره آب از شیر آشپزخانه در ملال عصر، یا تکان پرده وقتی بلند می‌شود برای بستن پنجره، یکی بپندارد.

 

معنا داده‌ای به معنایی که از خودم زدوده بودم. شاید از این‌روست که تصمیم گرفته‌ام «آندره ژید» را دوست داشت باشم.

 

لذت برای من همیشه همراه بوده است با «توهم درد»؛ مخصوصا لذت جنسی. بعد از امر جنسی با ترس به اندام جنسی‌ام نگاه کرده‌ام؛ گویی فعل جنسی جستجویی بوده برای پیداکردن دردی که در من پنهان شده است.

 

دقت کرده‌ام به وقت عاشقی بیشتر از هر زمان دیگری در مکالماتم نام «خدا» را بر زبان می‌آورم. انگار در پس گفتارِ «من عاشقم» این معنا سایه انداخته باشد: «من مومنم». به‌هرحال «عشق» و «ایمان» صورت‌هایی از یکدیگراند.

 

ریخته هر جا مو

برنمی‌گردد صورتم را بچیند.