۱۳۹۸ آذر ۸, جمعه

گناهِ پرهیز


انسان هرگز نباید ناچار شود هر چیزی را تاب بیاورد که می‌تواند تاب بیاورد، یا هرگز نباید ناچار شود ببیند که چگونه این رنج‌بردن به حد نهایت دیگر هیچ وجه انسانی‌ای ندارد. گرته سالوس


شرم به عنوان شکلی از احساس گناه کلمه‌ای است که این روزها برای پرهیز از فروپاشی روانی به آن پناه برده‌ام. وقتی وجدان معذب است زنده‌بودن به‌سخره‌گرفتن انسانیت است.

فقط احساس گناه ما را انسان می‌کند، به‌ویژه اگر، از دیدگاه عینی، فرد گناهکار نباشد. برونو بتلهایم


در مقام «شاهد» است که می‌توان در «وضعیتِ شرم» زنده‌ماندن و انسانیت را توجیه کرد. آن‌که زنده است باید «شهادت» بدهد. اما اگر نتواند چه؟ این‌جاست که او هم قدم در ساحت «گناه» می‌گذارد.


تصویر: بخشی از تابلوی «باغ لذت دنیوی» اثر هیرونیموس بوش. در قسمت پایین تصویر مردی دیده می‌شود که با دست صورت خود را پوشانده است. با این حال یکی از چشم‌هایش دیده می‌شود. نمی‌تواند نبیند. او آن کسی است که خبر هولناک را شنیده. نگاهش وحشت‌زده و شرمگین است. می‌داند خود فاجعه است که به او می‌نگرد.

۱۳۹۸ آبان ۲۲, چهارشنبه

مقعدزدایی از متن


وقتی مدفوع را بنویسیم، دیگر بو نمی‌دهد. رولان بارت.

نمی‌شود پنهان کرد در جامعه‌ای که سانسور حاکم است کلمات هم بو می‌دهند. رفتار دستگاه سانسور را می‌توان «سیاست مدفوع» خواند. در تلاش است برای تطهیر زبان و منزه جلوه‌دادن اندیشه. زبانِ تطهیرشده جامعه را سمتِ فرهنگی می‌برد که در آن مردم قدرت بویایی‌شان را از دست می‌دهند.


برخلاف چیزی که «دومینیک لاپورت» در کتابش «تاریخ مدفوع» می‌گوید تطهیر زبان نه کنشی اقتصادی که کنشی سیاسی است. 

در سانسور کنایه‌ی سخیفی نهفته است: کتاب حاصل قضای حاجت تفکر است. اندیشه‌ی دیگر. وقتی قبل از چاپِ کتاب، کلمات و جملاتی را، بدون الزام، از آن حذف می‌کنند، در واقع دست زده‌اند به تخلیه‌ی زبان. آن‌جاست که عمل نوشتار فعلِ ریدن را تداعی می‌کند. کلمات و جملاتِ دفع‌شده به طرف فاضلابی راهنمایی می‌شوند که به‌مراتب مهندسی‌شده‌تر از فاضلاب شهری است.


زبان قحبه است. دومینیک لاپورت

رضا براهنی در مقاله‌ی «بازنویسی بوف کور» زبان لکاته را امیدِ زبان آینده‌ی رمان فارسی می‌داند. چرا که لکاته گردن نمی‌دهد. عناد می‌ورزد. کج می‌رود. به تصاویر قالبی تسلیم نمی‌شود. ضد پدرسالار است.


زبان نباید باکره بماند. باید قحبکی بکند. زبانِ باکره چنان که لاپورت در کتابش می‌گوید مقیم ساحت الهی می‌شود. زبانِ ارباب.



۱۳۹۸ آبان ۲۰, دوشنبه

بازنویسی مختصرِ اسماعیل



شمس آقاجانی، شمس آقاجانی، آقاجان، چه کردی با من امشب! چه کردی با آن چهل‌وشش دقیقه و پنجاه‌وشش ثانیه: بازنویسی مختصر اسماعیل (بر اساس شنیده‌ها). زمان را بدل کرده‌ای به مکان. مرا بردی به آن سال‌ها، آن روزها که شعر را «دیگر» می‌خواستیم، و «دیگر» بود. که نمی‌شد شعر نخواند، شعر نگفت. یادش بخیر، آن روزها، که از میان «پروانه»‌ها «پروانه»‌تر بودی، که «مخاطب اجباری»‌ات خیلی‌ها را مخاطب اختیاری شعر کرد. با خواندنش می‌رفتیم «زیرزمین» تا شعرهایت چند کلمه نیش‌مان بزند، ای «لیلاساز.» و حسرت همیشگی‌ام که چرا هیچ‌وقت چیزی ننوشته‌ام درباره‌ی «شعر زیرزمین»، یا «عین عاشقانه»، «سمیرا»، «آفریقا»-«ترکیه» که در آن قسم خورده‌ای صداقت محض خسته کننده ا‌ست.


شمس آقاجانی، که هربار می‌بینم‌ات، که هربار می‌خوانمت، یاد براهنی در من زنده می‌شود. تو که از میان پروانه‌ها و آن «ادبیات دیگر» به شعر بیشتر می‌آمدی و اگر نگویم «عباس حبیبی بدرآبادی» هم، بی‌انصافی کرده‌ام. نمی‌توانم گوش ندهم به این چهل‌وشش دقیقه و پنجاه‌وشش ثانیه. مرا بردی به شورِ شعر در آن روزها، که بعد خاموش شد، و داستان را جدی‌تر گرفتند. روزهای بعد از «چرا من دیگر شاعر نیمایی نیستم»، روزهای بعد از «آزاده خانم»، روزهای آمدن «ایاز»، روزهای بعد از رفتن براهنی، بعد از درازکشیدن‌اش بر روی زمان: «ای درازکشیده‌ی ابدی بر روی حافظه‌ی بی‌پدر»، روزهایی که متوسط‌ها هم‌چنان متوسط ماندند.


حالا در شعرت «بازنویسی مختصر اسماعیل (بر اساس شنیده‌ها)» رفته‌ای سراغ «اسماعیل» تا آفتاب را زنده کنی و مجددا بخوانیمش. رفته‌ای سراغ براهنی، تا از حافطه‌ی ادبیاتِ بی‌پدر این روزها پس‌اش بگیری. یادهایی از او، کارگاهش که می‌شد در آن با دریدا هم‌کلام شد، و آن نوارهایی که قرار بود منتشر شود و نشد. روزهایی که چیزی داشت از چیزی عبور می‌کرد، نام‌هایی بر زبان می‌آمد و مختاری هنوز زنده بود. در شعرت براهنی در هیبت یک اسماعیل دیگر ظهور می‌کند. او که از زبان برای خودش وطن ساخت. که به قول خودت نشان عصر ما بر تن‌اش مثل داغی حک شده است:
تو نشان عصر خود شده‌ای
خودت نمی‌بینی همه دارند می‌بینند
بعضی‌ها هم به روی مبارک نمی‌آورند.



۱۳۹۸ آبان ۱۸, شنبه

مجالِ زن


نزدیک بیست‌وپنج سال از نوشتن این مقاله‌ی مهم براهنی «بازنویسی بوف کور» گذشته است، و هر چند شاید نیاز باشد به «بازنویسی» آن به معنایی که خود براهنی در نظر دارد، هنوز هم از مهمترین مقالات فارسی است که باید خوانده شود. «بازنویسی» راه براهنی برای مواجهه با اثری است که آن را کامل می‌دانیم، مقابل «بازخوانی» و تفسیر و بررسی اثری که از لحاظ اجرای هنری ناقص است.
  

براهنی کارش را با تعریف «اثر کامل» آغاز می‌کند. این‌که جزئی از اثر را از آن بیرون بکشیم تا ببینیم آیا با بیرون کشیدن یک جز کلیت اثر به خطر می‌افتد، یا این‌که دیگر اجزا را هم دنبال خودش می‌کشاند تا دوباره آن کل را جای دیگری تشکیل دهد. او می‌خواهد با شکستن ساختار اثر راهی به دل آن پیدا کند؛ تا از این طریق برسد به آن جاهای پنهانی که در اثر وجود دارد؛ خواندن بخش‌هایی که با نوشتن اثر سرکوب شده‌اند: «باید اندیشه را به سراغ آن جاهای ساکت در اثر بفرستیم که زبان اثر با بیان پاره‌ای چیزها، آن جاها را پنهان و «نااندیشیده» نگه داشته است.» نقصی که کمال اثر را زیر سوال می‌برد.


تنها اسم خاصی که در «بوف کور» آمده «بوگام داسی» است. براهنی با بررسی ریشه‌های این اسم و با بیرون کشیدن راوی به عنوان جزیی از اثر بازنویسی‌اش را آغاز می‌کند: «ما جزء راوی را می‌کشیم بیرون، نه‌تنها برای درک خودِ «بوف کور» تا آن را باز بنویسم، بلکه برای آن‌که «شازده احتجاب» را هم بازنویسی کنیم. ریشه در آن «بوگام داسی» است. «بوگام» خانم است و «داسی» خدمتکار. ساختار «فخری» و «فخرالنساء» در برابر ماست. کلفتِ «بره‌ی گمشده‌ی راعی»...» او می‌کوشد از این طریق راهی برای بازکردن زبان زن‌های «بوف کور» و زن‌های بینابین دو قطب متعارض اثیری و لکاته پیدا کند.


زن‌های «بوف کور» حرف نمی‌زنند، و غیاب همین زبانِ زنانه در آن یکی از بخش‌های مخفی در «بوف کور» است که ادبیات بعد از هدایت باید متوجه آن باشد، و با گذشتن از این زبان مردسالارانه به زبان و واقعیت زن مجال دیدن بدهد: «زن‌نویسی باید برای همیشه هدایت را پشت سر بگذارد، حتی فرشته‌ی هدایت را تا چه برسد به لکاته‌اش.» به زعم براهنی با رستاخیز واقعی جملات و  تمهیدات زبانشناختی با کمک زبانی فراپدرسالاری و بازکردن زبان زن و دست‌برداشتن از اندام او به‌نام تربیت، مصادره‌ی تربیتی و انهدام اخلاقی، جسمانی و جنسی، رمان فارسی به سوی زبان آینده‌اش گام برمی‌دارد: زبان لکاته امید زبان آینده‌ی رمان فارسی است.

۱۳۹۸ آبان ۱۵, چهارشنبه

شامگاهِ مرگی از پیش اعلام‌شده





آن‌ها که بعد از مرگ برادر یا خواهری به دنیا می‌آیند و شناسنامه‌‌شان را به ارث می‌برند تا ابد بی‌نام می‌مانند. زنده‌اند اما هستی‌شان مرثیه‌ای طولانی برای یک زندگی ازدست‌رفته خواهد بود. می‌دانند پیش از به‌دنیاآمدن از دنیا رفته‌اند. نشانه و حضور قاطع مرگ‌اند. تجلی غیاب در هستی. زندگی‌ای نابالغ، بدل‌شده به سوگواری برای زندگی‌ای دیگر. چیزی نمی‌تواند متعلق به آن‌ها باشد، آن‌ها وارث چیزهایند، نه مالک حقیقی‌شان.


امروز با مرد جوانی هم‌صحبت شدم. حین گفتگو سن‌اش را پرسیدم. 29ساله. گفت درست‌ترش 27 است. او قدم در قلمرو برادر مُرده‌اش گذاشته بود. وقتی سن واقعی‌اش را گفت سراسیمه سرش را پایین انداخت. خجالتش طبیعی نبود. شرم داشت. می‌ترسید، از این‌که نمی‌توانست خودش باشد و ناچار نقش خودش را بازی می‌کرد. گفت که پدر است و نُه سال پیش به اصرار مادرش ازدواج کرده‌ست. با احترامی که می‌شد به آن بدگمان بود از همسر و فرزندش حرف می‌زد. گویا موظف بود به همسربودن، به پدربودن. به همسرِ همسری که همسر او نبود. به پدرِ فرزندی که فرزند او نبود.


در راه برگشت به خانه یاد دختری افتادم که سال‌ها پیش همسایه‌مان بود. مادرش سر زایمان او فوت کرده بود و خانواده نامش را «فرمیسک» گذاشته بودند، که در زبان کوردی یعنی: اشک. زندگیِ او تداعی مرگِ مادر و خودِ او آهنگِ رنج‌کشیدن پدرش بود.


ما از شدت شقاوت سایه‌ی آن‌هایی که پیش از ما رفته‌اند به سردی زندگی ایمان می‌آوریم و خودمان را تعریف می‌کنیم. هبوطی در کار نیست. ما در دیگری سقوط می‌کنیم. دیگریِ مادر، دیگریِ پدر، دیگریِ خواهر، برادر، همسر، فرزند، معشوق، دوست. ما همواره به جای یکی دیگر زندگی می‌کنیم، تنها وقت مرگ است که جای خودمان می‌میریم.