۱۳۹۶ خرداد ۱۰, چهارشنبه

گاهِ بد



خوب نیست حالم. دیشب هر کاری کردم خوابم نگرفت. تا نزدیکی‌های ساعت شش بیدار بودم. سرم داشت می‌ترکید. هوای دم‌کرده‌ی اتاق هم حالم را بدتر می‌کرد. به خیلی چیزها فکر کردم؛ حتا به ریش معلم کلاس سوم ابتدایی‌ام. احساس می‌کردم خون داخل رگ‌هایم مثل سیمانِ خیس سفت شده و با کوچک‌ترین تکانی که به خود می‌دهم رگ‌ها می‌شکنند. بلند شدم و دو تا قرص زولپیدم خوردم. گیج و منگ در اتاق می‌چرخیدم. بعد کولر را روشن کردم و لخت جلویش خوابیدم. ساعت یک، انگار از اتاقی به اتاقی دیگر رفته باشم، از خواب بیرون آمدم. دیدم شده‌ام درخت. خشک شده بود تنم.


قولنج کرده‌ام. سرم بیمارستانی شده که سی و پنج مسافرِ تصادفیِ غرقِ خون را در خود بستری دارد. از زور تشنگی نمی‌توانم چشم‌هایم را باز نگه دارم. می‌روم آشپزخانه. بیست دقیقه طول می‌کشد یخچال را پیدا کنم. بعد از سلام و احوال‌پرسی درش را باز می‌کنم؛ نمی‌توانم به یاد بیاورم چرا خنک است؟ از آن‌جایی که می‌دانم حتمن تا چند دقیقه‌ی دیگر خواهم مُرد تمام توت‌فرنگی‌های داخل یخچال را می‌خورم.


حالا نشسته‌ام. موبایلم را دست گرفته‌ام و دنبال شماره‌ی «ویلیام کارلوس ویلیامز» می‌گردم.
چرا؟
نمی‌دانم.

قطعه: مبارزه



در فیلم «باشگاه مشت‌زنی» جک از تایلر می‌پرسد اگر می‌توانست با مشاهیر مبارزه کند چه کسی را انتخاب می‌کرد؟
تایلر در جواب می‌گوید: ارنست همینگوی

به گمانم کمتر نویسنده‌ای را می‌توان مثال زد که اندازه‌ی همینگوی روبرو و رو در روی زندگی ایستاده باشد. از شکار و زن و مشت‌زنی بگیر تا جنگ و نوشتن. به احتمال زیاد همین ویژگی همینگوی بوده که تایلر را وادار به انتخابش کرده. چرا که می‌داند داشتن یک حریفِ خوب، ضامنِ یک مبارزه‌ی خوب است.

۱۳۹۶ خرداد ۸, دوشنبه

بنیادِ باد



هر دو روی تخت‌های‌شان در تیمارستان دراز کشیده‌اند. صدای آدامس‌جویدن «پاگلیاچی» برت را از خواب بیدار می‌کند. پنج عدد آدامس دهانش گذاشته و به او هم پیشنهاد می‌دهد یکی دهانش بگذارد. در حین این‌که چند آدامس دهان او می‌اندازد خودش هم چندتای دیگر دهانش می‌گذارد. می‌گوید: جویدن آدامس باعث می‌شود ماهیچه‌های فک احساس خستگی بکنند. کم‌کم این خستگی به ماهیچه‌های دیگر هم سرایت می‌کند، و آدم تا به خودش می‌آید خوابش می‌گیرد. می‌خندد و ادامه می‌دهد: وقتی که خواب هستیم کسی نمی‌تواند یک آدم عاقل را از یک آدم دیوانه تشخیص بدهد.

چند وقتی‌ست به حضور یک «پاگلیاچی» در زندگی‌ام نیاز مبرمی پیدا کرده‌ام. این جدا از علاقه‌ی همیشگی‌ام به داشتن یک دوست چاق است. بیشتر به منطق ذهنی او نیاز دارم. این‌که همه‌چیز هیچ است، و بنیاد جهان بر باد است.

کاش بود و چند آدامس دهانم می‌گذاشت تا می‌توانستم حالا که اوضاع روحی باز نابسامان است و بی‌خوابی هم برگشته، چند ساعتی بخوابم. به گمانم نشود در خواب یک آدم ناشاد و دلمرده را از یک آدم شاد تشخیص داد.

۱۳۹۶ خرداد ۶, شنبه

همیشه پای یک «من» در میان است



ریچارد براتیگان در یکی از شعرهایش از کارهایی می‌گوید که در شبی کسل‌کننده در یکی از هتل‌های توکیو برای انجام‌دادن دارد. یکی از آن کارها زنگ‌زدن به خودش است در آمریکا. این‌که شماره‌ی خانه‌اش را بگیرد؛ منتظر شود گوشی را بردارد و از خودش بپرسد کجاست و کی برمی‌گردد؟ حتا برای خودش پیغام بگذارد که به محض برگشتن به خودش در ژاپن زنگ بزند. 


امروز من هم نشستم و با خودم چت کردم. گفتم زندگی‌ام شده فیلمی چند ثانیه‌ای که مدام تکرار می‌شود. در حال راه رفتن، در کوچه‌ای بن‌بست، دو قدم مانده به دیوار، سرم که به دیوار می‌خورد آن دو قدم را عقب می‌آیم. و فیلم تکرار می‌شود؛ و آن دو قدم. دو قدم به جلو، دو قدم به عقب.



خودم، آن طرفِ خودم، برایم از خواب دیشبش گفت: خواب دیدم نیم‌ساعت با مرگ فاصله دارم. برادرها و خواهرها، با پدر و مادر آمده بودند. هیچ‌کدام نمی‌دانستیم باید در این نیم‌ساعت باقی‌مانده چه‌کار کنیم. کم‌کم همه‌ی فامیل هم آمدند. مرگ جلوی آن‌ها شرمنده‌ام می‌کرد. خجالت می‌کشیدم که فقط نیم‌ساعت دیگر زنده‌ام.



در جواب نوشتم: یاد آن پسر جوانی افتادم که در فیلمِ «آسمان برلین» بر لبه‌ی ساختمان بلندی نشسته است. «کاسیل» سر بر شانه‌اش می‌گذارد و به زمزمه‌های درونی او گوش می‌دهد: «خنده‌دار است که چنین آسوده‌ام.» جوان بعد از گفتگویی درونی با خودش از بالای ساختمان پایین می‌پرد: «من می‌روم. اما راستی چرا؟» کاسیل، درمانده فریاد می‌زند: «نه!» عکسی از چهره‌ی کاسیل هم به همراه یادداشت می‌فرستم.



پیام دیگری از خودم دریافت می‌کنم. یک شعر از موسچاس. شاعر یونانی قرن دوم قبل از میلاد:

بسیار محزون در کنار آب‌ها عزاداری می‌کرد
به همراهِ سرودی مالیخولیایی و اشعاری دردناک.
شیون دلفین‌ها در کنار ساحل تاثیر زیادی برایش نداشت،
حتا موج‌های خاکستری دریا
که مرغ‌ دریایی بر فراز آن می‌خواند نیز
دردی از او نکاست. 




شعر را چندبار می‌خوانم و دیگر چیزی نمی‌گویم.