۱۳۹۶ مهر ۱, شنبه

علفِ ایام



یک پتک، کسی از جایی سراغ ندارد؟ یکی هم کاش پیدا شود، همه‌ی زورش را جمع کند، محکم، آن را فرو آورد بر سرم. فرق سرم را بشکافد. ببینم چیست آن خوره‌ی لعنتی که از سرم نمی‌افتد، و هر روز بیشتر طرف تباهی می‌کشاندم.


هرزه شده‌ام این روزها. حتا کلمات از جایی می‌آیند و در جملاتی می‌نشینند که نااهل‌اند. صدای ناموزون آهنگ‌شان را می‌شنوم. مثل این‌که عده‌ای، در گروه‌های مختلف، حروف‌های الفبا را، با هم، بدون نظم، تکرار می‌کنند.


یک چیزیم شده؛ می‌دانم. این میل خودویرانگری حالا به گمانم اندکی لذت‌بخش هم شده. این یعنی غرق‌شدن. و چه شادمانی غیرقابل وصفی به من می‌بخشد این تباهیِ ناآرام؛ این هرزگی ولرم.


تلاشم این چند روز –دارم دروغ می‌گویم؛ هیچ تلاشی نکرده‌ام- پرهیز از خودم بوده؛ از خودِ انکار شده، خودِ فریب‌خورده، خودِ پس‌زده‌ام در تمام این سال‌ها. می‌دانم بدجوری مبتلا شده‌ام به این چهره‌ی تازه، این نقابِ وقاحت. گویا خوشم می‌آید از این نمایش، این میهمانی بالماسکه.


دارم گریه می‌کنم. باور کنید دارم گریه می‌کنم. اشک می‌ریزم. و آن‌قدر حقیرم که اعتراف می‌کنم این اشک‌ها، اشک‌های شوق‌اند. اشکِ لذت. انگار چشم‌هایم به نمایندگی از تن‌ام دارند از شدت وقاحت به ارگاسم می‌رسند.


به من کمک کنید؛ لطفن. یک پتک، از یک جایی، پیدا کنید، بالا ببرید، فرق سرم را بشکافید.



تصویر: از دیوید نبردا. هنرمندی که با تن رنجور خود، بیماری‌اش اسکیزوفرنی را بالا می‌آورد. هنر در حد اعلای درد و مالیخولیا. زخم‌ها در کار او واقعی‌ست. او خودِ مسیح است؛ رنجور و زخم‌خورده و طردشده. کارهای او برای من یادآور عکس‌های «پیتر ویتکین» است. با این تفاوت اگر ویتکین در عکس‌هایش برای بازنمایی درد و شقاوت از اجساد مردگان استفاده می‌کرد، نبردا خودِ شقاوت و رنج است.


۱۳۹۶ شهریور ۳۱, جمعه

غیابِ مسطور



این غیاب من است. همین که می‌توانم بنویسم. نشسته‌ام این‌جا، روی این کلمه. کدام؟ یک کلمه باید این‌جا باشد. کلمه‌ای که نیست. که «من» است. غیابِ من. نشسته‌ام؛ دارم درباره‌ی غیابم کلمه را از خودم دور می‌کنم. دور نگه می‌دارم. باید دور داشته شوم. از «دور»م مراقبت کنم. غفلت می‌کنم از خود تا به کلمه بپیوندم.

*

غیابِ من نشسته، روی آن صندلی که ترکش کردم. که روبرویش نشسته‌ام. می‌ترسم از نگاه‌کردن به آن. جرات ندارم جای خالی خودم را ببینم. می‌ترسم به خودم نگاه کنم. به چیزی که جا نگذاشته‌ام. این کلمات را باید از خودم دور نگه دارم. باید فریاد بزنم. از من دورش کنید. می‌خواهم به غیابم برگردم. آن‌جا من‌ام. آن منِ در غیاب به من نزدیک‌تر است. مطمئن‌تر است. قابل اعتمادتر است. این یکی، این‌که دارد می‌نویسد، این من، این منِ شیاد، این قابلِ انکار، این بیمار، این ناکام، نه! نمی‌توانم خودم را باور کنم. نمی‌توانم قبول کنم این‌که دارد می‌نویسد من هستم.

*
 
یکی بیاید این من را، این نشسته‌ی خم‌شده بر این برگه‌ها را بلند کند؛ از پنجره بیرون بیندازد. حالا دیگر اعتمادم را به خودم از دست داده‌ام.


*
 
حالِ این نوشته بد است. کلمات چون علائم یک بیماری خودشان را عرضه می‌کنند. خودِ بیماری را نمی‌بینم. شاید آن است که آن‌جا، روی آن صندلی خالی، نشسته و نمی‌بینمش. هذیانِ تبِ تاول‌زده‌ی کلمه‌ای که... که... که... یک کلمه را گم کردم! این کلمه باز نخواهد گشت. امیدی به بازگشتش ندارم. کلمه‌ی رفته، نانوشته می‌ماند. کلمه‌ی راستین همین است. مکتوب در جستجوی آن کلمه‌ی نانوشته است. نمی‌گویم ناآمده، آمده اما نیست. خودش را عرضه نمی‌کند. پنهان می‌ماند. مسطور است اما مستور. مسطورِ مستور.

*
 
منْ همواره یک‌جایی نیست.

*
 
خوابم می‌آید. دوست دارم در غیابم بخوابم. آن منِ قابل رویت را چُرت بزنم. به کلمه بگویم مرا بپوشاند. به کلمه بگویم آرام بگیرد. به کلمه بگویم برو.

*
 
قلم را زمین می‌گذارم؛ روی برگه‌ها، این چند برگه‌ی سیاه‌شده. چه دورند این کلمات از من. دیگر تعلقی به من ندارند. آن‌ها را دفع کرده‌ام. حالا کثافت‌اند. دیگر دوست‌شان ندارم. بیگانه‌اند. دیگری‌اند. هرزه‌اند. حالم از آن‌ها به‌هم می‌خورد. تف بر این کلمات؛ این برگه‌ها. تف بر من؛ بر منِ این‌جا نشسته.

*
 
کلمه از کسی محافظت نمی‌کند. کلمه از کسی مراقبت نمی‌کند. کاش می‌توانستم، کاش کلمه این اجازه را به من می‌داد، مثل آن‌ها که روی میز بغلی نشسته‌اند، بخندم.




قطعاتی از: مسطورِ مستور

۱۳۹۶ شهریور ۲۷, دوشنبه

گذزِ نام بر ایام



نشسته بودم روی پله‌ی ورودی؛ داشتم به «تابستان» فکر می‌کردم که دیشب، نیمه‌های شب، وقتی از خواب پریدم، و بلند شدم از روی تخت که پنجره را ببندم، از دستم افتاد و شکست. روبرویم در حیاط سطل آشغال را می‌دیدم و چند گلدان. یک قطعه سنگ هم بود؛ نه‌چندان کوچک و نه‌چندان بزرگ. یک لحظه عمیقا از زنده‌بودن به وجد آمدم! این‌که چنان هستم که یک قطعه سنگ. فکر نمی‌کردم سنگ –برعکس گلدان، یا حتا سطل آشغال- از حضور من آگاه است. مثل موجودی که باشد، اما در عدم. بود، اما نه زنده. هر چند فکر نمی‌کردم غافل باشد از هستی خویش. من در برابر آن هستیِ منوط به مُرده‌گی حضور داشتم. بودم. گرچه ناخرسند از آن بیماری که به جان زندگی‌ام افتاده؛ آن بیماری که «من»‌است؛ خودِ من؛ این حقیقتِ مستعار. من با شاد نبودن به «هستی» خیانت کرده‌ام.

تصویر: Clear ideas از رنه مگریت

۱۳۹۶ شهریور ۲۳, پنجشنبه

زنی که تمامی زنان جهان بود



اولین تجربه‌ی مرگ در زندگی من مرگِ «اِما بوواری» بود. یادم نمی‌رود آن سال‌های اوایل نوجوانی. هیچ تجربه‌ای از زندگی نداشتم. نه زن را می‌شناختم، نه زندگی، نه عشق، نه مرگ، نه زناشویی، نه کار، نه بدهی، نه بطالت، نه ملال، نه خیانت، نه زنا، نه شرم، نه دزدی، و نه خودکشی. «اِما» همه‌ی این‌ها شد برای من. به واسطه‌ی او، در طول یک هفته، با چهره‌ی تراژیک زندگی مواجه شدم. روز مرگِ «اِما»، روز مرگِ من، و مرگِ نوجوانی من بود.


آن روزها داشتن دستگاه ویدیو غیرقانونی بود. خانواده‌ی خاله‌ام یکی داشتند. گاهی آن را چند روزی امانت می‌گرفتیم. روز مرگِ «اِما» مادرم آن را در بقچه‌ای نان لواش جاسازی کرد. آن نوجوان لاغر و رنگ‌پریده، با بقچه‌ای بر شانه که در کوچه‌ها راه می‌رفت و با صدای بلند های‌های می‌گریست من بودم. همه نگاهم می‌کردند. چند نفر حتا با دیدن من گریه‌شان گرفت. دوست داشتم همه‌ی مردم شهر گریه می‌کردند. خاله‌ام وحشت‌زده بغلم کرد. پرسید چه اتفاقی افتاده؟ و من چنان لال شده بودم که نتوانستم بگویم: تمام زن‌های دنیا مُرده‌اند. از آن روز «اِما» برای من همان چیزی شد که برای «لئون» در روزهای اول آشنایی: دلدار همه‌ی رمان‌ها، قهرمان زن همه‌ی نمایشنامه‌ها و «او»ی ناشناخته‌ی همه‌ی کتاب‌های شعر.


آن تابستان من و پدرم در حیاط می‌خوابیدم. آسمانِ شب‌های آن سال پُر بود از ستاره، و من از آن روشنایی می‌ترسیدم. زیر پتو برای «اِما» گریه می‌کردم. اندوهم مرز نداشت. چنان بزرگ بود که دوست داشتم برای تحملش از پدر کمک بگیرم. تصمیم گرفتم برای رهایی از آن اندوه، کتاب را رونویسی کنم، و بخش خودکشی او را با رسیدن «لئون» و مبلغ پول مورد نیاز تغییر بدهم. فکر می‌کردم با این کار او را برای همیشه زنده نگه می‌دارم. غافل از این‌که او با ناخرسندی از شکل زندگی‌اش و تن دادن به لذتِ حیات، پیشاپیش مرگ را زندگی می‌کرد.


اسکار وایلد می‌گوید: «مرگ لوسین روبمپره –قهرمان رمان جلال و نکبت روسپیان بالزاک- درام بزرگ زندگی من است.» مرگِ «اِما» هم چهره‌ی تراژیک زندگی را به من نشان داد و اولین تراژدی زندگی من شد. 


تکان تندی او را روی تشک کوبید. همه به طرفش برگشتند. دیگر «اِما»یی نبود.
قابل تصور نیست رنج فلوبر هنگام نوشتن این جمله‌ها. فلوبری که وقت نوشتنِ تنش‌های عصبیِ «اِما» خودش هم گرفتار حملات عصبی می‌شد.

۱۳۹۶ شهریور ۱۶, پنجشنبه

نوع بشری که بود



روبر آنتلم همسر مارگریت دوراس در دوران اشغال پاریس توسط نازی‌ها دستگیر می‌شود و به اردوگاهی در آلمان انتقال می‌یابد. دوراس دربه‌درِ یافتن او می‌شود. به هر دری می‌زند بلکه خبری از او پیدا کند. به گمان این‌که او را در پاریس نگه می‌دارند با یکی از عوامل فرانسوی گشتاپو وارد رابطه می‌شود، تا بتواند با اغوای او آنتلم را پیدا کند. بی‌نتیجه می‌ماند. حزب می‌خواهد رابطه‌اش را با عامل گشتاپو حفظ کند که رابط آن‌ها با رفقای در بند باشد.

رمان «درد» حاصل روزهایی است که دوراس چشم‌به‌راه رسیدن خبری از آنتلم و خود اوست. بعد از آزادی فرانسه، دوراس از یکی از دوستانش می‌خواهد حالا که آلمان ازهم‌پاشیده آن‌جا برود شاید بتواند آنتلم را پیدا کند. فرانسوا میتران با نامی مستعار و جعل سندی به عنوان نماینده‌ی دولت موقت در امور زندانی‌ها عازم داخائو می‌شود. آن‌جا به سرکشی اتاقک‌های کوچک بازداشتگاه‌ها می‌پردازد. در همین حین از دهان پیکر بی‌جانی که روی زمین افتاده نام خودش را می‌شنود. نزدیک می‌شود. باور نمی‌کند آن اسکلت افتاده بتواند حرف بزند. از شکل لب‌ها و فاصله‌ی دندان‌هایش او را می‌شناس؛ خودش است: آنتلم.


فرانسوا با کمک دوستی دیگر او را پنهانی سوار ماشین و از اردوگاه خارج می‌کند. نمی‌تواند به سرعت رانندگی کند. می‌ترسد با تکان‌های ماشین استخوانْ پوست بدنش را سوراخ کند. آنتلم هشتاد کیلو حالا 35کیلو است. دوراس با دیدنش فریاد می‌زند. با دست چشم‌هایش را می‌پوشاند. پا می‌گذارد به فرار. خودش را در کمد لباس‌هایش پنهان می‌کند.


آنتلم که پزشک‌ها امیدی به نجاتش ندارند بعد از بهبودی یک سال تمام را صرف نوشتن کتابی می‌کند درباره‌ی آن‌چه در زندان بر سرش آمده. شرحی تکان‌دهنده از مرگ تدریجی دوستانش؛ و زندگی‌اش در قلمروی مرگ. تجربه‌ی ویرانی و تلاش برای از دست ندادن هویت انسانی و انسان ماندن. این زیستن در قلمرو مرگ، و تلخ‌تر، بیرون گذاشته‌شدن از «نوع بشر»، و بدل شدن به چند حرکت جسمانی، چنان هولناک است که بلانشو بعد از خواندن این کتاب می‌گوید: «انسان آن ویران‌نشدنی است که می‌تواند تا بی‌نهایت ویران شود.»  این کتاب بیانِ روزگارِ دوزخیِ اسکلت‌های متحرکی‌ست که چون هنوز در شمار زندگان‌اند «نوع بشر» محسوب می‌شدند.


دوراس در سال‌های پایانی زندگی‌اش اعتراف می‌کند: آنتلم عشق بیکران زندگی من است.