۱۳۹۵ آبان ۹, یکشنبه

تاملاتی درباره‌ی کتاب




او دیگر من نیست. او که دارد می‌خواند. من وقتی کتابی دست می‌گیرم کس دیگری می‌شوم. آن «من»ِ محافظت‌شده، آن نسخه‌ی اصلی، فرمان را دست می‌گیرد. شاید از این‌روست که دوست ندارم در اماکن عمومی کتاب بخوانم. یا وقتِ «خواندن» دیده شوم؛ کسی کنارم باشد، نگاهم کند. کسی که می‌خواند با «خواندن» نامرئی می‌شود.


موریس بلانشو در مقاله‌ی «خواندن» به یکی از بیمارهای پی‌یر ژانه اشاره می‌کند که هیچ‌گاه از سر میل چیزی نمی‌خواند، چون می‌پنداشت کسی که کتابی می‌خواند آن را کثیف می‌کند. من، اما، فکر می‌کنم این خواننده است که با دیده‌شدن «کثیف» می‌شود؛ چرا که با فقدانِ امکانِ «نامرئی»بودن، از هر لحاظ آسیب‌پذیر‌ شده، و عمل و فعل «خواندن» به تاخیر می‌افتد.


این حکم منصفانه نیست، اما: کتاب نمی‌داند که خوانده می‌شود. منِ خواننده رنجورم از ناآگاهی کتاب. مثل وقت‌هایی که عاشق می‌شویم و طرفِ مقابل از عشق و بی‌قراری ما خبر ندارد. (تنها راه شناختن یک نفر، دوست‌داشتن او بدون هیچ امیدی است. والتر بنیامین) فراسوی امید و نومیدی باید با کتاب مواجه شد. قراری وجود ندارد. قلمروی کتاب، قلمروی ناآرامی است.


اگر زیر آفتاب برای هر چیز زمانی‌ست، قطعن باید زمان و مکانِ مناسب و درستِ «خواندن» را هم پیدا کرد. بسته به ژانری که می‌خوانیم حالت‌های خواندن فرق می‌کند. من وقتِ خواندنِ رمان بدنم را در وضعیتی راحت قرار می‌دهم. این در حالی‌ست که به‌هنگام خواندن کتابی از حوزه‌ی اندیشه، بدنم ناخودآگاه خودش را در وضعیتی دشوار احساس می‌کند، حرکات فرعی و گرفتگی عضلاتم از دیگر مواقع بیشتر می‌شود. «شعر» را دوست دارم ایستاده بخوانم؛ گاهی با صدای بلند؛ زمان خودش را هم دارد؛ به قول روبرتو خوارز: «خواندن یک شعر در شب، با خواندن آن در روز، یکسان نیست.» خواندن یادداشت‌های روزانه، زندگی‌نامه‌ها و خاطرات، روزهای تعطیل مناسب‌تر است. ساعت‌هایی که گرفتار کاهلی و آن بطالتی می‌شویم که فلوبر آن را «در آب نمک خیسیدن» می‌نامید. لحظاتی که خود را به بستر می‌سپاریم و با کتابی در دست، آرام دم می‌کشیم. بلندی و کوتاهی روزها و شب‌ها هم بی‌تاثیر نیست؛ و نیز سردی و گرمای هوا. روزهای طولانی تابستان، هوای گرم و خفه‌ی اتاق، با تنِ عرق‌کرده، مناسبِ خواندنِ مقالات و داستان‌های کوتاه و ورق‌زدن مجلات است؛ که معمولن نمی‌شود بعد از خواندنِ آن‌ها از کلافه‌گی و سردرد اجتناب کرد. این مواقع برای رفع سردرد و اندکی لذت در خواندن، معمولن چند صفحه «یادداشت روزانه» می‌خوانم. دقیقا زمانی که خودم با روزمرگی و ملال درگیرم. شب‌های بلند پاییز، روزهای سردِ زمستان، «خواندن»ِ من به مقصد می‌رسد. کلمات خودشان را عرضه می‌کنند. می‌شود به فاصله‌ی سفیدِ بین سطرها رجوع کرد. صبح‌ها برای من وقتِ خواندن نیست. صبح‌ها بیشتر می‌نویسم، یا فیلم می‌بینم.




والتر بنیامین در یادداشتِ کوتاهی -«خواندنِ رمان»- می‌گوید که نمی‌شود همه‌ی کتاب‌ها را به یک شیوه خواند. در ادامه‌ی یادداشتش از خواندنِ رمان به مثابه‌ی خوردن آن یاد می‌کند. طبق گفته‌ی بنیامین کسی که رمان می‌خواند در واقع دارد آن را می‌خورد. کلماتْ بلعیده و جذب بدن می‌شوند.






خواندنِ رمان

والتر بنیامین

ترجمه‌ی امید مهرگان


همه‌ی کتاب‌ها را نمی‌توان به یک شیوه خواند. مثلن رمان‌ها برای این وجود دارند که بلعیده شوند. رمان خواندن در حکم نوعی شهوتِ ادغام‌کردن و بلعیدن است. این به معنای همدلی نیست. خواننده خود را جای قهرمان نمی‌گذارد، بلکه او آن‌چه را بر سر قهرمان می‌آید، می‌بلعد. اما گزارش روشن و زنده از این واقعه معادل مخلفات اشتهاآوری است که یک خوراک مغذی به همراه آن‌ها روی میز می‌آید. هرچند نوعی سبزیجات خامِ تجربه وجود دارد –درست همان‌طور که سبزیجات خام معده وجود دارد- یعنی همان تجربیات شخصی، اما هنرِ رمان هم‌چون هنر آشپزی در ورای محصول خام آغاز می‌شود. و چه بسیار مواد مغذی که در حالت خامْ غیرقابل هضم‌اند! هم‌چون بسیاری تجربه‌ها که خواندن‌شان سودمند است، نه داشتن‌شان. این تجارب به کار کسانی می‌آید که اگر شخصا با آن‌ها مواجه می‌شدند از بین می‌رفتند. خلاصه اگر یک موز(Muse) یا الاهه‌ی رمان در کار باشد –دهمین موز- نشان پری آشپزخانه را بر پیشانی دارد. او جهان را از وضعیت خام برمی‌کشاند تا جوهر خوردنی‌اش را بیرون کشد، تا طعم جهان را درآورد. ممکن است آدم هنگام خوردن، در صورت اجبار، روزنامه بخواند. ولی نه هرگز رمان. این‌ها مشغله‌هایی‌اند که باهم تداخل دارند.

هیچ جهانی از فرم‌ها تا بدان پایه با لذتْ فروداده، بلعیده، و تخریب نمی‌شود که نثر روایت‌گر. می‌توان نظریه‌های مربوط به جوهر رمان‌خوانی را به خوبی با نظریه‌های مختلف قدیمی درباره‌ی تغذیه مقایسه کرد. مسلما پیش از هر چیز باید به یاد داشته باشیم که دلیل فیزیولوژیکِ اجبار به تغذیه با دلیل خوردن یکی نیست. از این‌رو کهن‌ترین نظریه‌ی تغذیه برای درک خواندنِ رمانْ مهم است، زیرا بنا را بر خوردن می‌گذارد: بنابه این نظریه، ما از طریق فروبردن و ادغامِ ارواح اشیاءِ خورده‌شده تغذیه می‌کنیم. هر چند در حال حاضر ما به این دلیل نیست که تغذیه می‌کنیم، اما مسلما به‌خاطر همین نوع ادغام و بلعیدن است که می‌خوریم. و به‌خاطر همین نوع بلعیدن هم است که می‌خوانیم، بنابراین خواندن ما برای گسترش‌دادن تجربه‌مان، برای گسترش‌دادن خاطرات و گنجینه‌ی زیسته‌های‌مان نیست. ما رمان می‌خوانیم تا نه تجربه‌های‌مان را، بلکه خودمان را افزایش دهیم. و این دیدگاه بسیار مهم را نباید از یاد برد که: بخش اعظمی از مناسبات و شرایط زندگی ما مناسباتی است که فقط خواننده می‌تواند حق مطب را در موردشان ادا کند، درست همان‌طور که جنبه‌ای اساسی در حیوانات و گیاهان وجود دارد که فقط کسی می‌تواند آن را بشناسد که آن را بخورد.





موزها، دختران زئوس، نه خواهر، در اساطیر یونان، الهه‌ و الهام‌بخش‌ هنر و دانش و معرفت‌اند.

۱۳۹۵ آبان ۸, شنبه

سطحِ نمناکِ یأس



انگار بخشی از «روز» هم «شب» است. شبِ لیز خورده، روزِ اندک شده. می‌شود در سیمای آدم‌های فیلم نفوذِ تاریکی را دید. ردش پیداست، مثل گذرِ عمر. یک پرده یا هاله نمی‌گذارد آن‌ها به تجربه‌ی کاملی از «روز» برسند. این سایه‌ی نشت‌کرده از دوزخِ درون، محیط را با سطحی از یأس و اندوهِ پنهان، اما جاری، می‌پوشاند. رخدادها، نگاه‌ها، موسیقی، حتا آدم‌های فرعی فیلم، تحت‌تاثیر این یکنواختی معنای دیگری پیدا کرده‌اند. مسیرها انگار یک مسیر بیشتر نیست. راه‌ها به جایی ختم نمی‌شوند. هر راه، کوره‌راهی‌ست که مدام به خودش برمی‌گردد.


با این‌که سیاه و سفید است، رنگ سیاه حضور قاطع‌تری دارد. صدای «سکوت» هم بلندتر است؛ صدایی که نمی‌شنویم؛ آن را می‌بینیم. مثل آدم‌های فیلم؛ آن‌ها که هرگوشه‌ دیده می‌شوند، بدون این‌که حضورشان سنگینی کند. فقط هستند؛ چون نمی‌توانند جای دیگری باشند. به «سکوت» خیره شده‌اند. می‌دانند «فاجعه» اتفاق افتاده و آن‌ها درونش هستند.


فیلم‌های «بلا تار» تجربه‌ای از شب‌اند. شبی که می‌توان در آن به «مرگ» داخل شد. در این تجربه نمی‌توان خوابید، یا مُرد! حتا خروج از آن ممکن نیست! به قول «بلانشو» چیزی قوی‌تر از مرگ حاضر است: «ناممکنی مرگ»؛ همواره مُردن.


۱۳۹۵ آبان ۶, پنجشنبه

لکنتِ پابه‌ماه





خوب گوش می‌دادم تا چیزی نشوم. صدای آمدنِ تو، هذیانِ زنی پابه‌ماه بود. چیزی نمی‌شنیدم از آن صدا، که نگاه داشت. در خیالِ نگاهِ تو، من چند ساعت دورتر بودم. چهارشنبه بود. تو بلندبالا بودی. فکر نکرده بودم به آن بلندی! نگاهم می‌گشت در تو، پیِ راحتیِ بامن‌بودن. شرم نداشتم؛ که عجیب بود! راحت بودم تا جایی که می‌شد فکر کرد پنج‌شنبه است؛ و بی‌خیالیِ فردایِ تعطیلِ درآمیختن با کلمه، نزدیک. تو آن کلمه بودی؛ بی‌جمعه.

آن غریبه‌ی دور، آن دورِ غریب، آن رفتارِ ناآرام، آن دل‌واپسیِ شب‌بیدارمانی، آن چای دونفره، کتاب‌های دونفره، خوابِ دونفره، تاریکیِ دونفره، ابهامِ دونفره، مالیخولیایِ دونفره، ریشِ دونفره، سکوتِ دونفره، وقاحتِ دونفره، شادکامیِ دونفره، اندوهِ دونفره، وجدِ دونفره، بوسه‌ی دونفره، تنِ دونفره، آغوشِ دونفره، صبحِ دونفره، خداحافظیِ دونفره.


«نزدیکی» در ما لکنت داشت؛ شبی که ماه زایید؛ و روشن شد آن اضطرابِ مدام؛ که کلمه «تن» شد و پوشیدیم.


تمامِ صبح‌ها پنج‌شنبه‌اند؛ چرا که بوی تو، از مشامِ چهارشنبه نمی‌افتد.

۱۳۹۵ آبان ۴, سه‌شنبه

سوره الاشباح



من آن گورستانم
که ماه دشمن اوست.
بودلر

*

مرگ، سایه‌ی هیچ شاعری را با خود نمی‌برد. سایه‌ی اشباح بر دیوار می‌ماند.