۱۳۹۵ مرداد ۸, جمعه

مسیو ماتیس



ماتیس جوان به پاریس می‌رود تا داروسازی بخواند. آن‌جا به نقاشی علاقه‌مند می‌شود و شروع می‌کند به کپی کردن از آثار «پوسن». برخلاف میل خانواده نقاش می‌شود. با مقرری دانشجویی زندگی می‌کند. دخترش به دنیا می‌آید و بعد ازدواج می‌کند. در حالی که وضع مالی مناسبی ندارد شروع می‌کند به کشیدن یک تابلوی بزرگ: زنی در حال چیدن میز. روی میز ظرفی میوه قرار دارد. خرید این میوه‌ها هزینه‌ی زیادی روی دست ماتیس می‌گذارد. باید سعی ‌کند تا اتمام تابلو میوه‌ها سالم بمانند. تا می‌تواند اتاق را سرد نگه می‌دارد، تا جایی که مجبور می‌شود با پالتو و دستکش نقاشی کند. نقاشی تمام می‌شود، آن را به نمایشگاهی برای فروش می‌فرستد. آن‌جا رد می‌شود و ماتیس که دخترش هم مریض شده بیشتر از همیشه افسرده می‌شود.

ماتیس که تابلوی دیگری از خودش را به نمایشگاهی دیگر فرستاده، وقتی آن‌جا می‌رود و واکنش منفی بازدیدکننده‌ها را می‌بیند عصبانی و دلشکسته به خانه برمی‌گردد. مشغول کشیدن «کولی گیتار به دست» می‌شود. زنش مثل همیشه مدل اوست. گیتاری به دست دارد. گاهی وسط نقاشی خوابش می‌گیرد. ماتیس عصبانی می‌شود و گیتار را به زمین می‌کوبد. می‌شکند و ناچار می‌شود در آن وضعیت ناگوار هزینه‌ی تعمیر آن را هم بدهد. زنش با گیتارِ تعمیرشده مشغول ژست گرفتن است که تلگرامی می‌آید. تابلو خریداری شده است.

هلن خدمتکار گرترود استاین گویا زن عجیبی بوده که به سبب ماندن در خانه‌ی او آوازه‌اش در پاریس می‌پیچد. او از ماتیس خوشش نمی‌آمد: «می‌گفت یک فرانسوی نباید سرخود برای شام بماند، بخصوص اگر قبلن از خدمتکار پرسیده باشد برای شام چی درست کرده است. می‌گفت که هیچ ایرادی ندارد خارجی‌ها از این کارها بکنند اما یک فرانسوی نه و ماتیس یک‌بار این‌کار را کرده بود. بنابراین وقتی دوشیزه استاین به او می‌گفت، مسیو ماتیس امشب برای شام می‌ماند، او می‌گفت، پس من املت درست نمی‌کنم، تخم‌مرغ‌ها را نیمرو می‌کنم. نیمرو هم همان تعداد تخم‌مرغ و همان مقدار کره می‌برد اما احترام کمتری را نشان می‌دهد، و او خودش می‌فهمد.»

تصویر: زنی با کلاه. یکی از معروف‌ترین نقاشی‌های ماتیس. گرترود استاین و برادرش به اولین نمایشگاه پاییزی می‌روند. آن‌جا با تابلویی مواجه می‌شوند که بازدیدکننده‌ها را خشمگین کرده، تا جایی که روی آن خراش می‌اندازند. عده‌ای هم قاه‌قاه به آن می‌خندند. استاین از تابلو خوشش می‌آید. درخواست خرید می‌دهد. منشی تلگرامی برای ماتیس که مشغول کشیدن «کولی گیتار به‌دست» است می‌فرستد تا خبر را به او بدهد. این تابلو سبب دوستی ماتیس و گرترود استاین می‌شود.  

۱۳۹۵ مرداد ۷, پنجشنبه

شیدایی خجسته‌ی آن نگاهِ ستمگر




حتا نا ندارد سرش را خم کند؛ نای تکان‌خوردن. چشم‌هایش بسته است. بی‌حرکت؛ اگر هر چند ثانیه یک‌بار به آهستگی بالش را تکان ندهد فکر می‌کنی مُرده است. زخمی است و ناخوش. نگاه‌کردن به دقیقه‌های آخر یک موجود زنده چه تکان‌دهنده است. این‌که کاری از دستت ساخته نیست. که تنها امید، برای رهایی از درد، «مرگ» است. دیگر شوری وجود ندارد؛ همه چیز، آرام و ساکت، در رخوتی بی‌حاصل، فرورفته است.

مارگریت دوراس در کتاب «نوشتن؛ همین و تمام» از مرگ مگسی در خانه‌اش می‌نویسد. مگسی روی دیوار، سفیدی رنگ دیوار او را چون کفنی پوشانده. مرگی در ساعت سه و بیست دقیقه: «قطعیتِ لحظه‌ی مرگِ مگس به این می‌ماند که مگس مراسم تشییع خصوصی داشته باشد.»

من، اما، مثل دوراس، تابِ دیدنِ جان‌کندن و مرگ تدریجی گنجشک را ندارم. مرگی که حتا از من که روبرویش ایستاده‌ام به او نزدیک‌تر است. نکند مرگْ نگاهِ من باشد به او؟ به آن چشم‌های بسته، بال‌های بسته، پاهای لرزان و رنگ‌پریده از قاطعیتِ مرگ. نکند نگاهِ من به او مرگش را به تاخیر ‌اندازد و عذابش را طولانی‌تر کند؟

«چیزی که به خوبی برایم مسلم بود، و حتا به‌عینه می‌دیدم، این بود که مگس پیشاپیش می‌دانست آن یخی که وجودش را می‌پیماید مرگ است. از همه دهشتناک‌تر همین بود، از همه حیرت‌انگیزتر. مگس می‌دانست، پذیرفته بود.»

گنجشک هم می‌داند؛ این را از آن نگاهِ دوزخی‌اش فهمیدم که یک‌مرتبه چشم‌هایش را باز کرد، و گویا برای آخرین‌بار نگاهی به اطرافش انداخت، و به من. مرگ آمده بود و با چشم‌های او به من می‌نگریست. از ترس به اتاق برگشتم؛ ترسِ این‌که آخرینِ نگاهِ موجودی باشی که در شرف مرگ است. حالا کمی از من، با مرگِ او، می‌میرد.  پرده‌ها را از حضور سهمگین‌ مرگ کشیده‌ام و دارم در حالی که گنجشک می‌میرد این‌ها را می‌نویسم. به کلمه پناه آورده‌ام؛ غافل از این‌که کلمه بی‌رحم‌تر از قاطعیتِ مرگ است.

۱۳۹۵ مرداد ۶, چهارشنبه

سیمای زنی در میان جمع



گرترود استاین؛ آن‌طور که همینگوی در «پاریس جشن بیکران» توصیف می‌کند زنی درشت اندام، و نه‌چندان بلندبالا، عضلانی، با چشم‌های زیبا، چهره‌ی پر تحرک، و موهای پرپشت بود؛ که خانه‌اش در پاریس، در یک دوره‌ی طلایی، میزبان هنرمندها و نویسنده‌های مهمی بود. نویسنده‌ای که به همینگوی توصیه کرده بود به جای خریدن لباس تابلوهای هم‌عصرانش را بخرد.

او در کتابِ کم‌نظیرش «اتوبیوگرافی آلیس بی. تکلاس»، که یکی از بهترین کتاب‌های اتوبیوگرافی و نیز شاهکاری ادبی‌ست، از زبان دوست و هم‌خانه و شریک زندگی‌اش، با زبانی جذاب و خواندنی، به روایت سال‌های مهمی از پاریس می‌پردازد که خانه‌اش مکانی شده بود برای دیدار و پذیرایی از هنرمند‌هایی که هر کدام از آن‌ها نقش مهم و پررنگی در تاریخ هنر دارند. هر چند در سال‌های اولیه هیچ‌کدام چندان شناخته‌شده نبودند؛ تا جایی که «هلن» خدمتکار گرترود استاین، وقتی بعد از ازدواج و چند سال دوری از آن خانه آن‌جا برمی‌گردد اظهار شگفتی می‌کند که چطور آن مهمان‌ها که آدم مهمی نبودند و او می‌شناخت حالا اسم‌هاشان مدام در روزنامه‌ها چاپ می‌شود.

خواندن این کتاب مسافرت است به پاریس؛ رفتن به خانه‌ی گرترود استاین، برای دیدارِ: ماتیس، پیکاسو، آپولینر، همینگوی، فیتز جرالد، شروود آندرسن و ...

تصویر: گرترود استاین در کنار تک‌چهره‌اش اثر پیکاسو. این تابلو در آن روزها ظاهرا محبوبیت حالا را نداشت و چنان که در کتاب آمده جز پیکاسو و مدلش کسی از آن خوشش نمی‌آمد! پیکاسو یک روز در جواب آلیس که به او گفته بود از تک‌چهره‌ی استاین خوشش می‌آید، می‌گوید: همه می‌گویند شباهتی به او ندارد، اما اصلن فرقی نمی‌کند، شبیهش خواهد شد.


۱۳۹۵ مرداد ۴, دوشنبه

نَفَسِ ناف




یک وقت‌هایی هست انگار زمان گم شده؛ نمی‌شود کاری کرد. هیچ کاری نکردن می‌شود همه‌ی تلاشِ آدمی. من، در آن زمان خاص، مثل مُرده‌ای، کف اتاق دراز می‌کشم!

عرق‌گیرم کمی بالا آمده بود. آن‌قدر مُرده بودم که دست‌هایم به فرمان نبود. نافم پیدا بود، و باد کولر مستقیم از آن بالا می‌رفت؛ می‌رسید به سینه، و بعد گردنم. خنکی‌اش انگار عریانم می‌کرد. عریانی‌ام انگار دست به دست می‌شد.

این وقت‌های خاص، این کاهلیِ ولرم، مرا می‌برد سمتِ خواندنِ مصاحبهی نویسنده‌‌ها و هنرمندهای محبوبم. آن‌ها که حتا میان حرف‌های معمولی‌شان، معمولی نیستند. همیشه چیزی دارند، حرفی انگار جامانده از کتاب‌هاشان.

دیروز با دوستی که حرف می‌زدم تعجب کرد از علاقه‌ام به نویسنده‌های «رمان نو»؛ آن‌ها که به قول او بی‌بروبرگرد خستهکننده‌اند. و من چه ارادت خاصی دارم به این نویسنده‌ها؛ آن‌ها که تلاش می‌کنند بیرون از زمان قراردادی، همه‌ی آن‌چه را در ذهن شخصیت‌ها می‌گذرد، همانند یک تابلوی نقاشی، در یک سطح قرار دهند؛ آن‌ها که بارها و بارها کتاب‌هاشان را در نوبت‌های طولانی، در خوانش‌های یک نفس، در کنار گذاشتن‌های گاه و بی‌گاه، خوانده‌ام، و دوست داشته‌ام، و باز می‌خوانم، و باز دوست خواهم داشت؛ حتا اگر چندتا از آن‌ها را ناتمام گذاشته باشم، و باز سراغ همان قسمت‌های خوانده شده رفته باشم، و باز کتاب را همان جای قبلی کنار گذاشته باشم.

بلند که شدم، هوای کولر، بالایِ نافم، شکست. صداش را شنیدم؛ انگار کسی از دور، کتابی را می‌بست. از آن بسته شدن‌ها که خبر از اتمام کتابی می‌دهد؛ آن کتاب‌ها که خواندن‌شان پایانی ندارد؛ آن اندوهِ پایانیِ رسیده به انگشت‌ها، به چشم‌ها، به لب‌ها، به قلب. بلند شدم و آن کتابِ جلدِ سفید را برداشتم: «آری و نه به رمان نو»؛ و باز، و باز، و باز، و باز، رفتم سراغ مصاحبه‌ی آلن روب-گری‌یه:
شاهد(چشم‌چران) که منتشر شد، فیلیپ توینبی در «آبزرور» نوشت که این رمان یکی از دو کتابی است که در میان کتاب‌هایی که خوانده از همه ملال‌آورتر است. نامه‌ای به او نوشتم و پرسیدم دومی‌اش کدام است. هیچ جوابی نداد.

*



تصویر: جمعی از نویسندگان رمان نو؛ جلو انتشارات مینویی؛ با این‌که کسی روی خوش به این نویسندگان نشان نمی‌داد و خوانندگان اندکی داشتند، این انتشارات اقدام به چاپ آثار آن‌ها کرد. کسانی چون  آلن روب- گری‌یه، کلود سیمون، بکت، ناتالی ساروت و ...