۱۳۹۶ فروردین ۲۴, پنجشنبه

مادر و روسپی



نمایی از «ژان‌پیر لئو» در حال ورق‌زدنِ یکی از جلدهای «در جستجوی زمان از دست‌رفته»، در سکانسی از محبوب‌ترین فیلم زندگی‌ام «مادر و روسپی»، به کارگردانی «ژان اوستاش»؛ از مهمترین کارگردان‌های پساموج‌نو.


الکساندرا کاراکتر اصلی فیلم که جوان بیکاریست و مدام حرف می‌زند، درگیر یک مثلث عشقی است. او شبیه شخصیت رمان‌هاست. در حرف‌هایش مدام به ادبیات و سینما ارجاع می‌دهد. عادت دارد بعدازظهرها به کافه برود و کتاب بخواند. دنیا را به دو دسته تقسیم کرده؛ آدم‌های شب، و آدم‌های روز. معشوق قدیمی‌اش را ترک کرده چون مثل روز خیلی‌زیبا بوده؛ ولی او عاشق زن‌هایی‌ست که به مانند شب زیبایند.


این فیلم یکی از مهمترین و مطرح‌ترین فیلم‌های بعد از می 68 است. الکساندرا در سکانسی برای معشوقش ماجرایی را تعریف می‌کند: «روزی از روزهای می 68، تعداد زیادی در کافه نشسته و گریه می‌کردند. کل کافه اشک می‌ریختند. خیلی زیبا بود. یک گاز اشک‌آور به زمین افتاده بود. در حالی که آن‌جا بودم، درست مقابل چشمانم، شکافی در واقعیت نمایان شد.» فیلم حکایت آن شکاف است. شکافی که الکساندرا آن را در تختخواب تجربه می‌کند و شکست می‌خورد. این شکست را می‌توان همان ناکامی حاصل از اتفاقات می 68 دانست. «سرژ دنی» منتقد سینما می‌گوید: «بدون این فیلم هیچ خاطره‌ای از کودکان از دست‌رفته‌ی می 68 نداشتیم.» فیلم پُر از دیالوگ‌های بی‌پروا و صریح درباره‌ی روابط جنسی و زندگی خصوصی آدم‌هاست. رک‌گویی فیلم باعث شد که برخی از تماشاگران بعد از نمایش فیلم در جشنواره‌ی کن به سوی کارگردانش حمله کنند و او را مورد ضرب و شتم قرار دهند.


الکساندرا اوایل فیلم می‌رود تا معشوق قدیمی‌اش را ببیند. می‌خواهد او را متقاعد کند تا پیشش برگردد. معشوق امتناع می‌کند. الکساندر سرخورده می‌گوید: «من هنوز درد می‌کشم. من به تو وابسته نبودم، بلکه به دردم وابسته بودم. سعی می‌کردم حفظش کنم؛ تا تو را نزدیکم نگه دارم؛ تا با هم باشیم. روزی که من دیگر درد نکشم روزی‌ست که آدمِ دیگری شده‌ام. و من نمی‌خواهم آدم دیگری شوم. چون آن روز ما برای همیشه همدیگر را از دست خواهیم داد. هر صبح، هر روزی که ما باهم نگذرانیم، یک روز هدر رفته است. فاجعه است. جنایت است.»


جای دیگری هم به معشوق تازه‌اش می‌گوید: «من هیچ‌وقت آدم‌هایی را که همدیگر را ترک می‌کنند درک نمی‌کنم. من هیچ‌وقت کسی را ترک نمی‌کنم. برای همین همیشه ترکم می‌کنند. به نظر من گذر زمان و زندگی، خودشان ترتیب دور و نزدیک‌کردن آدم‌ها را می‌دهند. من کاری نمی‌کنم. می‌سپارمش به زمان.»


اوستاش فیلم را براساس ماجرای زندگی خودش ساخته است. حتا نقش یکی از زن‌های فیلم را به معشوقی می‌دهد که ترکش کرده. او سرانجام در 42 سالگی خودکشی می‌کند.

هیچ نظری موجود نیست: