۱۴۰۱ شهریور ۲۲, سه‌شنبه

سرنوشت«های» گدار


 

 

گفته: «باعث خوشبختی است که کتاب‌ها و فیلم‌ها وجود دارند... ادبیات پناهگاه است. به دید من نسبت به جهان عمق بخشیده. کتاب‌ها چیزهایی را به من گفتند که زنده‌ها نمی‌گفتند. ادبیات درباره‌ی جهان تحقیق کرده؛ به این معنا درسی درباره‌ی اخلاق هنری به من داده است. آگاهی اخلاقی را مدیون ادبیاتم.»

 

در مصاحبه‌ای با مارگریت دوراس در جواب سوالی از او «اگر سینما در میان نبود و تو هم فیلم نمی‌ساختی، چه می‌کردی؟» گدار جواب می‌دهد: شاید یکی دو تا رمانِ بد می‌نوشتم. گدار که ادبیات را مادر تعمیدی خود می‌داند اعتراف می‌کند همیشه در تلاش بوده برای نوشتن رمان. در یکی از مصاحبه‌های کتاب «سرنوشت‌های سینما» می‌گوید: «من همیشه میان آن‌چه عموما رساله یا مقاله گفته شده است با آن‌چه معمولا رمان خوانده می‌شود سرگردان بوده‌ام.» یادآور سوالی که در ابتدای فیلم «در ستایش عشق» پرسیده می‌شود: «از بین سینما، تئاتر، رمان، یا اپرا شما کدامیک را انتخاب می‌کنید؟ جواب داده می‌شود: رمان.»

این مادر تعمیدی نقش ویژه‌ای در آثارش دارد. تا جایی که می‌گوید در سینما هیچ فیلم‌ساز دیگری سراغ نداریم که اندازه‌ی او پای کتاب را به سینما باز کرده باشد: «دلبندم به کلمه. کلمات به جن می‌مانند.» به قول خودش در تلاش بوده برای به‌کارنبردن کلمه در فیلم‌هایش، منتها نتوانسته جایگزین مناسبی برای آن پیدا کند. ادبیات از چهارده‌سالگی با هدیه‌گرفتن «مائده‌های زمینی» آندره ژید وارد زندگی‌اش می‌شود. تا سال‌های آخر عمر که حسرت‌هایش هم جنس ادبی دارد: «رمانی که مدت‌هاست قصد دارم بخوانم ولی هنوز موفق نشده‌ام، سی‌سال هست که دم دستم است، از فاکنر: آبشالوم آبشالوم. »

 

و من بارها در حسرت کتاب و رمانی که گدار ننوشته با خواندن مصاحبه‌هایش خودم را گرم کرده‌ام. و نیز آن دو کتاب «آن ویازمسکی»، او که از لحظات زیسته‌اش با گدار می‌گوید. ترسیم سیمای گدار عاشق، همراه با رفتار سیاسی‌اش در حوادث ماه مه. این‌که چطور در روزهای آشنایی به هر بهانه‌ای کتابی به «آن» هدیه می‌داده‌ست. و چگونه در جریان حوادث ماه مه از این‌که می‌بیند «آن» تصمیم دارد به فستیوال کن برود ناراحت می‌شود و از در آغوش کشیدن‌اش سر باز می‌زند:«در اعتصابم، در اعتصاب عشق.»  سرانجام وقتی به اصرار تروفو به کن می‌رود، آن‌جا به همراه تروفو، لویی مال و ژان‌پی‌یر لئو پرده‌ی قرمز تالار نمایش فستیوال کن را پایین می‌کشند و به کار فستیوال پایان می‌دهند: «ما در مورد همبستگی با دانشجویان و کارگران صحبت می‌کنیم و شما عوضی‌های احمق درباره‌ دالی شات و کلوزآپ.»

 

 

۱۴۰۱ شهریور ۲۰, یکشنبه

مردی که شعر را از پنجره بیرون انداخت.




 

و بالاخره یک روز باید به میدان اصلی شهر بروم. جلوی تک تک عابران را بگیرم و بعد از چند ثانیه خیره‌شدن به چشم‌هایشان از آن‌ها بپرسم آیا تا به حال اثری از «دانیل خارمس» خوانده‌اند یا نه؟ و در جوابِ جواب‌هایشان، در حالی که تلاش می‌کنم وحشتم را پنهان کنم، دست‌هایم را دوطرف سرم قرار بدهم و بگویم: «ممکن نیست!»

و بعد، از آن‌ها که اثری از او نخوانده‌اند یک‌بار بگریزم.

و بعد، از آن‌ها که اثری از او خوانده‌اند دوبار بگریزم.

 

چهره‌ی وظیفه




 

اگر دوست‌داشتن «اندی وارهول» در یک دوره از زندگی‌ام -به دلیلی که نمی‌توانم بگویم- در حکم «وظیفه» بود، دوست‌داشتن «ژان‌میشل باسکیا» همواره یک «ضرورت» بوده است. حالا که آن بیان‌ناشدنی در من به بلوغ رسیده است آن «وظیفه» دیگر چهره‌ای ندارد. اما ارادتم به او هم‌چنان باقی است. حالا دوست‌داشتنی اگر باشد بیشتر متوجه‌ی خودِ کاراکتر او در هنر است تا آثارش. من او را شاهکار خودش می‌دانم. «باسکیا» را اما نبوغش کشت. نمی‌توانم تصور کنم اگر جوان‌مرگ نمی‌شد واقعا چه آثاری خلق می‌کرد؟ او حتا اگر توان مالی این را داشتم که بتوانم اثری از او داشته باشم بی‌گمان یگانه انتخابم «ماسک‌های آفریقایی» اوست. کاری مشترک با «ژان‌میشل باسکیا». تابلویی که مرا یاد «گرنیکا»ی پیکاسو می‌اندازد.  

 

 ****


 

صورتم را آفریننده به من داده، اما می‌توانم دست در دماغم کنم.

اثری از «اندی وارهول» جوان. او این اثر را در ۲۱سالگی برای نمایشگاه فارغ‌التحصیلی‌اش ارائه می‌دهد. داورها آن را «مستهجن» می‌خوانند و اثر رد می‌شود.

این اثر نقطه عطفی است در زندگی حرفه‌ای و هنری اندی وارهولی که حالا می‌شناسیم.

۱۴۰۱ شهریور ۱۸, جمعه

توماس برنهارت در سان‌سالوادور


 

عجب رمانی. حالم را حسابی جا آورد، و جمعه‌ام را ساخت. یک نفس خود را به آن سپردم، و کتاب یک نفس تمامم کرد. نویسنده‌اش را نمی‌شناختم اما نام اعظم «توماس برنهارت» -از نویسنده‌های محبوبم- بر روی جلد کتاب کاری کرد سراغش بروم. با خواندنش همان حس و حالی به من دست داد که خواندن کتاب‌های برنهارت بر سرم می‌آورد: منگ و سرخوش از جریان سیال مونولوگی طولانی که انگار در جریان ملاقاتی اتفاقی شنیده می‌شود. حالا کتاب را می‌گذارم کنار «قدم‌زدن» برنهارت تا هر چند وقت یک‌بار خودم را به مالیخولیایش بسپارم.

 

این کتاب کم‌حجم، «انزجار»، این شصت صفحه، که همه‌اش یک پاراگراف طولانی است، ادای دین این نویسنده‌ی ال سالوادوری است به نویسنده‌ی محبوب‌اش توماس برنهارت. او برای روایتش از همان اسلوب نوشتاری برنهارت استفاده می‌کند. پاراگرافی طولانی، مونولوگی که در آن راوی گویا قرار نیست هیچ‌وقت از سخن گفتن باز ایستد. و زبان طعنه‌آمیزش که کسی را از گزند آن در امان نیست. نویسنده در این کار مضمون اغلب آثار برنهارت را دستمایه‌ی کارش قرار می‌دهد. اگر برنهارت در آثارش به نقد بی‌رحمانه‌ی سرزمین اتریش و فرهنگ و مردم آن‌جا می‌پردازد و به هر قشری می‌تازد، او در این کتاب سرزمین مادری‌اش ال سالوادور را نقد می‌کند، تا جایی که بعد از چاپ این کتاب نویسنده‌اش به علت تهدیدهای جانی کشورش را به مدت دو سال ترک می‌کند. کاراکتر «انزجار» که هجده سال از کشورش دور بوده برای تشییع‌جنازه‌ی مادرش به ال سالوادور برمی‌گردد. او نمی‌تواند رفتار مردم و فرهنگ کشورش را تاب بیاورد. با زبانی طعنه‌آمیز و لحن نیش‌دار و طنزآلود همه‌چیز را به باد انتقاد می‌گیرد. روایتی شوخ که «روبرتو بولانیو» آن را سیاه‌ترین اثر نویسنده‌اش می‌داند، با این‌حال: «نقیضه‌ی درجه‌یکی بر برخی از آثار برنهارت است و از آن کتاب‌هاست که آدم را با صدای بلند می‌خنداند.» شدت انزجار کاراکتر اصلی از کشورش به حدی است که بعد از مهاجرت نامش را عوض می‌کند و نام نویسنده‌ی محبوب‌اش را روی خود می‌گذارد: توماس برنهارت.

 

 

 

 

۱۴۰۱ شهریور ۱۷, پنجشنبه

حکایتِ حال


 

دو سالی که دچار دل‌مُردگی شده بودم و روحم مُرده بود و تنها جسمم را با خود داشتم همه‌ی امیالم خاموش شده بود. دیگر میلی در من نسبت به معمولی‌ترین اعمال زندگی چون سیگار، چای، سکس، مراوده با خانواده و دوستان نمانده بود. تنها چیزی که شعله‌اش در من خاموش نشده بود کتاب بود. بی‌وقفه می‌خواندم. به طرز بی‌شرمانه‌ای خواندن شده بود تنها فعل زندگی‌ام. جای تمام امیالم را گرفته بود. با خواندنِ مدام زندگی‌ام را تحقیر می‌کردم. همین که خواندن کتابی را به پایان می‌بردم بلافاصله سراغ کتابی دیگر می‌رفتم. به دلیل استفاده از قرص‌هایی که روانپزشکم تجویز کرده بود حافظه‌ام دچار مشکل شده بود؛ تا جایی که حالا دارم بخشی از همان کتاب‌ها را دوباره‌خوانی می‌کنم. به قول «پل استر»: «پیر می‌شویم اما تغییر نمی‌کنیم، پیچیده‌تر می‌شویم ولی در اصل هم‌چنان شبیه خودهای دوران کودکی‌مان مشتاق شنیدن قصه‌ای بعد قصه‌ای هستیم.» این روزها در آستانه‌ی چهل سالگی هنوز با همان شوری کتاب می‌خرم و می‌خوانم که دوران راهنمایی و دبیرستان پول‌هایم را جمع می‌کردم بلکه بتوانم هفته‌ای  یک کتاب بخرم یا کتابی را که خوانده بودم همراه با پول اندکی با کتابی دیگر معاوضه کنم. پاتوق‌ام کتابخانه‌ی عمومی نزدیک خانه‌مان بود، بهشت اما بساط کتاب‌های «کاک رفیق» بود کنار خیابان.

 

به گمانم بشود برای هر بیماری و بسته به دردهای جسمی و رنج‌های روحی کتابی را برای خود تجویز کرد. کاری که من سال‌هاست انجام می‌دهم. هر بار هم جواب داده است. اعتراف می‌کنم سنگ کلیه‌ام را با خواندن کتابی دفع کردم که هنوز جرئت ندارم آن را معرفی کنم. رمانی که دو ترجمه از آن موجود است، اما باز با این‌حال حتا یک مطلب هم درباره‌ی آن نوشته نشده است، و جز سه چهار عکس، آن هم از طرف ناشرها عکسی هم از آن در دسترس نیست. رمانی که بارها از روایت‌اش شکست خورده‌ام. بارها آن را زمین گذاشته‌ام و دوباره رفته‌ام سراغش. و هنوز هم آن را کامل نخوانده‌ام. از معدود کتاب‌هایی است که خواننده برای خواندنش به کمک نیاز پیدا می‌کند. کمکِ تمام آن‌هایی که به خواندن عشق می‌ورزند.