اگر دوستداشتن «اندی وارهول» در یک دوره از زندگیام -به دلیلی که نمیتوانم بگویم- در حکم «وظیفه» بود، دوستداشتن «ژانمیشل باسکیا» همواره یک «ضرورت» بوده است. حالا که آن بیانناشدنی در من به بلوغ رسیده است آن «وظیفه» دیگر چهرهای ندارد. اما ارادتم به او همچنان باقی است. حالا دوستداشتنی اگر باشد بیشتر متوجهی خودِ کاراکتر او در هنر است تا آثارش. من او را شاهکار خودش میدانم. «باسکیا» را اما نبوغش کشت. نمیتوانم تصور کنم اگر جوانمرگ نمیشد واقعا چه آثاری خلق میکرد؟ او حتا اگر توان مالی این را داشتم که بتوانم اثری از او داشته باشم بیگمان یگانه انتخابم «ماسکهای آفریقایی» اوست. کاری مشترک با «ژانمیشل باسکیا». تابلویی که مرا یاد «گرنیکا»ی پیکاسو میاندازد.
****
صورتم را آفریننده به من داده، اما میتوانم دست در دماغم کنم.
اثری از «اندی وارهول» جوان. او این اثر را در ۲۱سالگی برای نمایشگاه فارغالتحصیلیاش ارائه میدهد. داورها آن را «مستهجن» میخوانند و اثر رد میشود.
این اثر نقطه عطفی است در زندگی حرفهای و هنری اندی وارهولی که حالا میشناسیم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر