دو سالی که دچار دلمُردگی شده بودم و روحم مُرده بود و تنها جسمم را با خود داشتم همهی امیالم خاموش شده بود. دیگر میلی در من نسبت به معمولیترین اعمال زندگی چون سیگار، چای، سکس، مراوده با خانواده و دوستان نمانده بود. تنها چیزی که شعلهاش در من خاموش نشده بود کتاب بود. بیوقفه میخواندم. به طرز بیشرمانهای خواندن شده بود تنها فعل زندگیام. جای تمام امیالم را گرفته بود. با خواندنِ مدام زندگیام را تحقیر میکردم. همین که خواندن کتابی را به پایان میبردم بلافاصله سراغ کتابی دیگر میرفتم. به دلیل استفاده از قرصهایی که روانپزشکم تجویز کرده بود حافظهام دچار مشکل شده بود؛ تا جایی که حالا دارم بخشی از همان کتابها را دوبارهخوانی میکنم. به قول «پل استر»: «پیر میشویم اما تغییر نمیکنیم، پیچیدهتر میشویم ولی در اصل همچنان شبیه خودهای دوران کودکیمان مشتاق شنیدن قصهای بعد قصهای هستیم.» این روزها در آستانهی چهل سالگی هنوز با همان شوری کتاب میخرم و میخوانم که دوران راهنمایی و دبیرستان پولهایم را جمع میکردم بلکه بتوانم هفتهای یک کتاب بخرم یا کتابی را که خوانده بودم همراه با پول اندکی با کتابی دیگر معاوضه کنم. پاتوقام کتابخانهی عمومی نزدیک خانهمان بود، بهشت اما بساط کتابهای «کاک رفیق» بود کنار خیابان.
به گمانم بشود برای هر بیماری و بسته به دردهای جسمی و رنجهای روحی کتابی را برای خود تجویز کرد. کاری که من سالهاست انجام میدهم. هر بار هم جواب داده است. اعتراف میکنم سنگ کلیهام را با خواندن کتابی دفع کردم که هنوز جرئت ندارم آن را معرفی کنم. رمانی که دو ترجمه از آن موجود است، اما باز با اینحال حتا یک مطلب هم دربارهی آن نوشته نشده است، و جز سه چهار عکس، آن هم از طرف ناشرها عکسی هم از آن در دسترس نیست. رمانی که بارها از روایتاش شکست خوردهام. بارها آن را زمین گذاشتهام و دوباره رفتهام سراغش. و هنوز هم آن را کامل نخواندهام. از معدود کتابهایی است که خواننده برای خواندنش به کمک نیاز پیدا میکند. کمکِ تمام آنهایی که به خواندن عشق میورزند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر