۱۳۹۵ آذر ۶, شنبه

آنِ مراقبت‌نشده



نمی‌شود آن را نوشت. نوشتنی نیست. هر کس باید به تنهایی تجربه‌اش کند. موسیقی را نمی‌شود برای کسی تعریف کرد. تواناییِ ناتوانیِ کلمه است. بیشتر از شش ماه است مشغول گوش‌دادن به آن هستم. 48 دقیقه؛ درست‌تر 48 دقیقه و 10 ثانیه. بارها و بارها در روز، در شب، وقتِ خواندن، نوشتن، دیدن، راه‌رفتن و خوابیدن، گم شده‌ام در آن؛ در آن ریتمِ تکراری و یکنواخت. انگار یک نفر بخواهد ثانیه‌ای از زندگی را جدا کرده و تمام سال‌های عمرش را در آن زندگی کند.

به کندن زمین و زمان می‌ماند، به «ایستاده» پایین‌رفتن از آبشاری به درازای عمر؛ به فروشدن در حجم آب: «آب‌های آزاد/ آبِ مراقبت‌نشده/ آبِ بطور کلی» و غرق‌شدن در شدتِ مسروری. شب را می‌شکافد؛ روز را می‌شکافد؛ امکانی می‌شود برای ماندن در خود؛ ورای زمان و مکان.

بعد از شنیدنش باید از یک جایی برگشت. کجا؟ نمی‌دانم! می‌شود رنج و اندوهِ برگشتن را احساس کرد؛ بیقراریِ سفرهای گاه و بی‌گاه. (سال‌های کودکی و نوجوانی، هر وقت از سفر به خانه‌ی خاله‌جان برمی‌گشتیم، دور از چشم پدر و مادرم، یک گوشه پیدا می‌کردم و از شدت دلتنگی می‌گریستم.) این سفر، اما، بیقراری‌اش از جنس کلمه است. باید گوشه‌ای خلوت گزید و کلمه را گریه کرد.


۱۳۹۵ آذر ۳, چهارشنبه

کافکا، وقتی می‌نویسد



روحم لرزید وقتِ خواندنش. چی بود این دو صفحه؟! یک داستان کوتاه دوصفحه‌ای از کافکا؛ «خواب». وحشتناک بود. نویسنده‌ای سراغ ندارم که اندازه‌ی کافکا بر سر کاراکترهایش بلا نازل کرده باشد؛ بلاهای پیش‌بینی ناشدنی، که رهایی از آن‌ها ممکن نیست. هیچ شخصیتی از دست او در امان نیست. مهلکه‌ی واقعی وقتی اتفاق می‌افتد که کافکا آغاز به نوشتن می‌کند.

«یوزف کا» قهرمان رمان «محاکمه» در رویایی خودش را می‌بیند که از گورستانی می‌گذرد. دو مرد از کنارش سنگی را حمل می‌کنند. آن‌ها سنگ را در نزدیکی او زمین می‌گذارند. سنگ انگار در زمین فرو رفته باشد صاف می‌ایستد. ناگاه مرد دیگری نزدیک می‌شود. کا مرد را می‌شناسد. او هنرمند است. با مدادی در دست روبروی سنگ می‌ایستد و مشغول نوشتن می‌شود: «این‌جا آرامگاه...» حین نوشتن به طرف کا برمی‌گردد. کا اعتنایی نمی‌کند. هنرمند دستش را پایین می‌آورد. دیگر نمی‌تواند بنویسد. دوباره به کا خیره می‌شود. این‌بار کا هم به او می‌نگرد و چنان منقلب می‌شود که گریه‌اش می‌گیرد:

هنرمند منتظر ماند تا کا آرام شد. سپس از آن‌جا که چاره‌ای ندید، تصمیم گرفت به هر صورت به نوشتن ادامه بدهد. با نخستین حرکت مداد روی سنگ، کا نفس راحتی کشید. ولی کاملا پیدا بود که هنرمند با ناخشنودی هرچه بیش‌تر دست به‌کار شده است.... حرفی که سرگرم نوشتن آن بود بسیار بزرگ از آب در آمد: یک «ی». هنرمند پس از به پایان بردن «ی» با عصبانیت به میان تل گور پا کوبید و از همه طرف خاک به هوا بلند شد. سرانجام کا منظور او را فهمید. برای عذرخواهی از هنرمند فرصتی باقی نمانده بود. با هر ده انگشت خود به کندن زمین مشغول شد. خاک تقریبا هیچ مقاومتی نمی‌کرد. به نظر می‌رسید همه چیز از پیش آماده شده است، گور را فقط ظاهرا قشر نازکی از خاک می‌پوشاند. بلافاصله زیر قشر نازک خاک، گودالی بزرگ با دیواره‌های پر شیب دهان باز کرد و کا که جریان ملایمی او را به پشت برگردانده بود، به درون گودال فرو رفت. در حالی که آن پایین رو به بالا گردن می‌خماند و عمق نفوذناپذیر گودال او را پذیرا می‌شد، نامش با خطی درشت و مزین به‌سرعت روی سنگ نقش می‌بست.



۱۳۹۵ آذر ۱, دوشنبه

استامینوفن کدئین



داشتم با آسانسور می‌رفتم بالا و همان اول کار، بین طبقات اول و دوم، احساس کردم دارم خرگوش کوچکی بالا می‌آورم. اگر تا به حال این را برایت تعریف نکرده‌ام، به‌خاطر این نبوده که صداقت نداشته‌ام، نه گمان نمی‌کنم. دلیلش بیشتر این بوده که اصولا آدم به کسی نمی‌گوید که گاهی خرگوش کوچکی بالا می‌آورد.

خولیو کورتاسار. از داستانِ: نامه‌ای به دوشیزه‌ای در پاریس

۱۳۹۵ آبان ۳۰, یکشنبه

علفِ ایام



بعد از خواندن آن سطرهای کوتاه از «یادداشت‌های روزانه»ات، چنان به تو احساس نزدیکی کردم، انگار، زمانی، یک جایی دور، منْ «تو» بوده‌ام.

15 آپریلِ 1961، پاریس
عمری که با ادبیات تلفِ ادبیات شد. توی زندگی واقعی از خودم شخصیتی ادبی ساختم اما واماندم از هدفم، که ساختن ادبیات با زندگی واقعی‌ام بود، چون دیگر زندگی واقعی نداشتم: همه‌اش شده بود ادبیات.
آلِخاندرا پیثارنیک. ترجمه‌ی کیوان طهماسبیان


۱۳۹۵ آبان ۲۹, شنبه

در روشنایی روز



کجا بوده‌ام؟ گذشته‌ی من کجاست؟ آن جای بی‌جا؛ آن حفره که به یادش نمی‌آورم. چرا هر بار «داستان لیسبون» را می‌بینم برمی‌گردم به گذشته‌ای که از آنِ من نیست؟ من کجای این فیلم را زیسته‌ام؟ صدای «ترزا سالگوریو» را چه کسی در گوش من خوانده؟ این حس نوستالژیک از کجا دربرم می‌گیرد هر بار با دیدنش؟ آن حفره کجاست؟ کدام سمتِ قلبم؟

دیدنِ هرباره‌ی فیلم خواندن کتابی‌ست نوشته‌نشده، با این‌حال گویی من سطر به سطرش را از برم! درد می‌کند یک نفر در من. مثل سایه‌ای فرو رفته زیر پوستم؛ مثل کلماتِ جامانده از شعری، که شاعر با تاخیری چند ساله به یادش می‌آورد.

آن من هستم؛ آن روی‌تخت‌درازکشیده، با کتابی از «پسوا» در دستش؛ آن سطرها که می‌خواند منم: «می‌شنوم بدون نگاه‌کردن و بدین‌سان می‌بینم.» «در روشنایی روز حتا اصوات می‌درخشند.» «دوست داشتم صداها در کنار اجسام زندگی کنند نه اینکه متعلق به آن‌ها باشند.» آن وز وزِ مگس، آن تقلا برای رهایی، آن بلندشدن، آن پای گچ‌گرفته.

کاش می‌شد صدا را نوشت. حنجره‌ی «ترزا سالگوریو» را جاری کرد بر اندام کلمه. چرا من این‌همه‌ام و آن گذشته را به یاد نمی‌آورم؟ آن قدم‌زدن طولانی، با یادِ «او»ی فراموش‌شده، در خیابانی خلوت، پایین‌تر از گردن، سمت چپ.