۱۳۹۵ آبان ۱۷, دوشنبه

جایی چراغی روشن است



چه شب‌ها، چه روزها، خود را سپرده‌ام دستِ این کتاب؛ این کلماتی که زندگی‌‌ام شده‌اند. احساس می‌کنم با نوشتن و به اشتراک‌گذاشتن هر بخشی از آن، نه تنها به خودِ کتاب، که به خوانندگان –چه آن‌ها که کتاب را خوانده‌اند، و چه آن‌ها که نخوانده‌اند- خیانت می‌کنم.  

کتابی درباره‌ی خیال، و شب‌زنده‌داریِ آن‌هایی که با دیدنِ تنهایی دیگران، عمیقا تنها می‌شوند. و زمانی احساس وجود می‌کنند که زیر شعله‌ی یک شمع، یا یک چراغ، گوشه‌ای – پشتِ میزِ وجود، تکیه داده بر مسندِ هستی خویش- نشسته‌اند، مشغولِ گرم‌کردن خود با کلمه. می‌خوانند و می‌نویسند، و باور دارند هر جا چراغی روشن است، خاطره‌ای زنده‌ست.

این کتاب همان کاغذِ سفیدی است که روبروی‌مان قرار دارد؛ کویری که باید با نوشتن درنوردید؛ آن نیستی و عدمِ نوشته، آن ضرورتِ تام. همه‌ی این کتاب را باید چون یک جمله خواند. هیچ خواننده‌ای پیدا نمی‌شود بعد از خواندنش فکر نکند او آن را نوشته است؛ همه‌ی کتاب را؛ شاید چون به قول باشلار:
تنهایی، تاریخ ندارد.


هیچ نظری موجود نیست: