کجا
بودهام؟ گذشتهی من کجاست؟ آن جای بیجا؛ آن حفره که به یادش نمیآورم. چرا هر
بار «داستان لیسبون» را میبینم برمیگردم به گذشتهای که از آنِ من نیست؟ من کجای
این فیلم را زیستهام؟ صدای «ترزا سالگوریو» را چه کسی در گوش من خوانده؟ این حس
نوستالژیک از کجا دربرم میگیرد هر بار با دیدنش؟ آن
حفره کجاست؟ کدام سمتِ قلبم؟
دیدنِ
هربارهی فیلم خواندن کتابیست نوشتهنشده، با اینحال گویی من سطر به سطرش را از
برم! درد میکند یک نفر در من. مثل سایهای فرو رفته زیر پوستم؛ مثل کلماتِ
جامانده از شعری، که شاعر با تاخیری چند ساله به یادش میآورد.
آن
من هستم؛ آن رویتختدرازکشیده، با کتابی از «پسوا» در دستش؛ آن سطرها که میخواند
منم: «میشنوم بدون نگاهکردن و بدینسان میبینم.» «در روشنایی روز حتا اصوات میدرخشند.»
«دوست داشتم صداها در کنار اجسام زندگی کنند نه اینکه متعلق به آنها باشند.» آن
وز وزِ مگس، آن تقلا برای رهایی، آن بلندشدن، آن پای گچگرفته.
کاش
میشد صدا را نوشت. حنجرهی «ترزا سالگوریو» را جاری کرد بر اندام کلمه. چرا من اینهمهام و آن گذشته را به یاد نمیآورم؟ آن قدمزدن طولانی، با یادِ «او»ی فراموششده،
در خیابانی خلوت، پایینتر از گردن، سمت چپ.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر