۱۳۹۶ شهریور ۳, جمعه

سنگ قبر




در پست قبلی هر کاری کردم نتوانستم خودم را راضی کنم زیر عکس‌اش چیزی بنویسم. حتا پرهیز کردم از آوردن نامش. همین عکس‌اش را چند ماهی می‌شود به دیوار اتاق زده‌ام. بالای تخت، آن‌جا که بالش را می‌گذارم. هر روز، صبح‌ها که بیدار می‌شوم، هر شب، وقتی که می‌خوابم، دقایقی خیره می‌شوم به او. به چشم‌هایش که «نگاه» دارد؛ به حالت ایستادنش که مرا چون نوشته‌هایش می‌ترساند.

***
چندوقتی‌ست کلمه را دور از دسترس خودم نگه می‌دارم. جز وقت‌هایی که می‌نشینم برای نوشتن داستان. این تجربه‌های تازه که سعی می‌کنم به تئاتر یا سینما نزدیک باشند مسیر تازه‌ای برای من هستند. اگر در آن رمانِ دستِ ناشر خواستم با «کلمه» تابلوی نقاشی خلق کنم و ابایی نداشته باشم از بی‌معناشدن اثر، در این کارهای تازه می‌خواهم به متنی برسم که خودش، خودش را کارگردانی کند. کاش امکانش بود یکی دو تا از آن‌ها را در یک جلسه‌ی خصوصی برای چند نفر اجرا کنم. هر چند بخشی از آن متن‌ها باید تصویربرداری شوند. 

 ***

هیچ علاقه‌ای به چیزی که دارم ندارم. اشیای زندگی من معمولن به وسیله‌ی دیگران وارد زندگی‌ام شده‌اند. علاقه‌ی من به چیزهای بی‌ارزشی است که جایی در زندگی کسی ندارند و نمی‌توانند نقشی هم در آن داشته باشند. مثل آن تکه سنگ بد‌قواره‌ای که از کوه به خانه آوردم و یک سالی می‌شود گذاشته‌ام زیر کابینت ظرفشویی. از چیزهایی که دوست داشتم می‌توانم به قندانی اشاره کنم که چند سال پیش برادرم برایم آورد. و کاکتوس بلندبالایی که دو ماه پیش وارد زندگی‌ام شد. دو هفته پیش خواهرزاده‌ام قندان را شکست، و یکی دو روز است کاکتوس هم خشک شده. حالا بیشتر از این‌که شبیه گُل باشد به سنگ قبر می‌ماند؛ بالا آمده، دراز، رو به هیچ. دیگر زندگی‌ام چیزی ندارد تا دوستش داشته باشم.

*** 

آن عزیزِ کلاه‌به‌سرِ ایستاده‌ی پست قبلی جایی گفته: «نوشتن، شکل به‌خصوصی از وراجی است.» به گمانم حالا باید دست از نوشتن بردارم. بروم بنشینم جلو گلدانم و به آن استواری رو به هیچ خیره شوم. به گلی که مرا یادِ عدد «یک» می‌اندازد. یازده، صدویازده، هزار و صدویازده، یازده‌هزار و صدویازده، صدویازده‌هزار و صدویازده، یک‌میلیون و صدویازده‌هزار و صدویازده، یازده‌میلیون و صدویازده‌هزار و صدویازده... بروم درازای این‌همه «یک» را به سینه بمالم.
  

۱۳۹۶ مرداد ۲۳, دوشنبه

شرحِ دوست



هر انتظار و اضطرابی، برای کسی که در زندگی یک‌بار عاشق شده باشد، انتظار و اضطرابی عاشقانه خواهد بود. اندوه عاشقانه بعد از گذر سال‌ها می‌تواند نشانه‌های پیشین خود را باز بشناسد و با کوچک‌ترین محرکی زندگی را از مسیر همیشگی منحرف کند. دیروز احساسِ من وقتِ رفتن سر قراری معمولی برای دریافت یک امانتی، دچار اشتباهی استراتژیک شد. او قرار را قراری عاشقانه فرض گرفت. نتوانستم او را به اشتباهش آگاه کنم. در کنترل خودم نبودم. از شدتِ هیجان تن به لکنت افتاده بود. بعد از ملاقات فرسوده و رنجور روی تخت وا رفتم. آن‌چنان بی‌قراری و اندوهی سراغم آمد که به گمانم نتوانم به این زودی‌ها به حال عادی برگردم.

**

نوشتار اگر دهان باز کند تا از اندوه من بگوید، با ناتوانی در بیانِ آن، به وسیله‌ی کلمه به دردِ من خیانت کرده است.


*** 

تصویر: عکس از شهری می‌آید معمولن ابری، که می‌شود در ملاعام، بدون ترس، با عشق، یکدیگر را بوسید. آن‌که آن‌جا نیست، کنار لوییس و آن دو «میم» عزیز، من‌ام. عکس را که دیدم مثل این‌که از هستی محو شده باشم سوگوار خودم شدم. انگار در شش سال گذشته یک نفر دیگر نقش مرا بازی کرده، یا من در نقش دیگری فرو رفته باشم. در مکان درست قرار ندارم. و قرار ندارم چون مکانی که در آن و جزیی از آن تعریف می‌شوم آزارم می‌دهد. ما سه نفر بودیم، و حالا من یک نفرم. «یک نفر»تر از همیشه؛ در بندِ فاصله‌ای که حتا خودم را از خودم دور می‌کند.


***
آگهی:
دنبال یک دوست می‌گردم. سی سال به بالا. مرد. همشهری. دارای وقت آزاد برای هفته‌ای دوبار هم را دیدن، و ساعتی قدم‌زدن. مقاوم در برابر سرماخوردگی. آشنا به امیل سیوران و مارسل پروست. از متقاضیان احتمالی آزمون شفاهی گرفته خواهد شد. بنده نیز خود را موظف به پاسخ‌گویی می‌دانم. مکان آزمون به زودی اعلام خواهد شد. از سه نفر نهایی در یک میهمانی شام قدردانی به عمل می‌آید. نفر دوم و سوم هر کدام کتابی هدیه خواهند گرفت، و نفر اول «دوست» خواهد شد. 

۱۳۹۶ مرداد ۱۷, سه‌شنبه

اغما




دو هفته در اغما بود. روزهای آخر دیگر پوست مانده بود ازش و استخوان. نگاهش که می‌کردم مثل این بود نمی‌دیدمش. نبود انگار. رفته بود. جان عزیزش خانه را ترک کرده بود. آن‌چه مانده بود یک زن دیگر بود. با صورت مچاله و دهانی باز. دست‌هاش اما آشنا بود. رگ‌ها را به‌جا می‌آوردم، و آن انگشترِ رنگ‌رفته‌ای که با کوچک‌ترین حرکت از انگشت بیرون می‌آمد و قل می‌خورد روی تخت.


آن افتاده، آن دراز کشیده، آن زنی که آخر عمر موهایش در عوض سفیدشدن نارنجی شده بود، مادربزرگ من بود. زنی که جمعه، راسِ ساعتِ ظهر، کوله‌بارش را برداشت، و رفت، و درگذشت، و فوت شد، و مُرد.


شلوغ بودم این مدت. این دو هفته‌ی آخر مخصوصا. جمعیت زیادی در سرم راه می‌رفتند؛ صداها را می‌شنیدم. میان آن‌همه هیاهو یک صدا اما رساتر بود؛ صدای آدم داستانی که مشغول نوشتن‌اش بودم و با احتضار مادربزرگ به اغما رفت. و جمعیتِ دیگری که اقوام و فامیل و آشنایانی بودند که می‌آمدند و می‌رفتند و مدام پچ‌پچ می‌کردند. 


امروز خانه سبک بود. وقت کردم به اتاقم برگردم. دیدم چیزهایی را به‌جا نمی‌آورم! مثل این‌که از مسافرتی طولانی برگشته باشم اشیاء غریبگی می‌کردند. معذب بودم حتا وقتِ نوشتن. نرفتم سراغ داستان. قبل از ناهار سری به اتاق مادربزرگ زدم. لباس‌هاش را که دیدم تازه فهمیدم هنوز در غیبت‌اش اندوه‌گساری نکرده‌ام. دیدم بخشی از من با من نیست: «همیشه آن‌که می‌رود کمی از ما را با خویش می‌برد.»


باید در یک فرصت مناسب به داستان برگردم. به کلمه‌های در رگ‌هام پراکنده. باید جای خالیِ آن بخشِ رفته‌ام را با کلمه پُر کنم. باید برگردم به فاصله‌ی بین سطرها؛ آن‌جا بنشینم و خانه کنم.