دو
هفته در اغما بود. روزهای آخر دیگر پوست مانده بود ازش و استخوان. نگاهش که میکردم
مثل این بود نمیدیدمش. نبود انگار. رفته بود. جان عزیزش خانه را ترک کرده بود. آنچه
مانده بود یک زن دیگر بود. با صورت مچاله و دهانی باز. دستهاش اما آشنا بود. رگها
را بهجا میآوردم، و آن انگشترِ رنگرفتهای که با کوچکترین حرکت از انگشت بیرون
میآمد و قل میخورد روی تخت.
آن
افتاده، آن دراز کشیده، آن زنی که آخر عمر موهایش در عوض سفیدشدن نارنجی شده بود،
مادربزرگ من بود. زنی که جمعه، راسِ ساعتِ ظهر، کولهبارش را برداشت، و رفت، و
درگذشت، و فوت شد، و مُرد.
شلوغ
بودم این مدت. این دو هفتهی آخر مخصوصا. جمعیت زیادی در سرم راه میرفتند؛ صداها
را میشنیدم. میان آنهمه هیاهو یک صدا اما رساتر بود؛ صدای آدم داستانی که مشغول
نوشتناش بودم و با احتضار مادربزرگ به اغما رفت. و جمعیتِ دیگری که اقوام و فامیل
و آشنایانی بودند که میآمدند و میرفتند و مدام پچپچ میکردند.
امروز
خانه سبک بود. وقت کردم به اتاقم برگردم. دیدم چیزهایی را بهجا نمیآورم! مثل اینکه
از مسافرتی طولانی برگشته باشم اشیاء غریبگی میکردند. معذب بودم حتا وقتِ نوشتن.
نرفتم سراغ داستان. قبل از ناهار سری به اتاق مادربزرگ زدم. لباسهاش را که دیدم تازه
فهمیدم هنوز در غیبتاش اندوهگساری نکردهام. دیدم بخشی از من با من نیست: «همیشه
آنکه میرود کمی از ما را با خویش میبرد.»
باید
در یک فرصت مناسب به داستان برگردم. به کلمههای در رگهام پراکنده. باید جای
خالیِ آن بخشِ رفتهام را با کلمه پُر کنم. باید برگردم به فاصلهی بین سطرها؛ آنجا
بنشینم و خانه کنم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر