۱۴۰۰ شهریور ۱۹, جمعه

جنایت کار من است


 

از تفاوت‌های ویژه‌ی آثار «ریموند چندلر» از دیگر نویسندگان ژانر جنایی یکی این است که عامل معما تنها چیزی نیست که پیش‌برد داستان بر اساس آن شکل گرفته باشد. چیزی که آثار «ریموند چندلر» را از دیگر آثار معمایی و پلیسی منحصربه‌فرد می‌کند توجه‌ی او به جزئیات در کنار پرداخت دقیق روانی کاراکترهایش است. جزئیاتی که ربط چندانی به اتفاق افتاده ندارد و بیشتر از این‌که ویژگی ژانر جنایی باشد به ساحت ادبیات مربوط است. در اغلب اوقات هم‌سو با عامل معما می‌توان تحول درونی کاراکترها را دید. و همین‌طور زبان کارهای او، و دیالوگ‌هایی که خواننده را یاد ارنست همینگوی می‌اندازد. همین شاخصه‌ی کار چندلر است که اجازه می‌دهد آثار او را با این‌که در ژانر جنایی طبقه‌بندی می‌شوند جزو آثار ادبی قلمداد کرد. رمان‌های او به تاریخ بیرونی اثر آگاه‌اند و می‌دانند ادبیات در طول تاریخ تکامل خود چه امکان‌هایی برای پرداخت شخصیت و پیش‌برد داستان در اختیار نویسنده قرار داده است.

۱۴۰۰ شهریور ۱۸, پنجشنبه

شباهتِ بدر

باید می‌پذیرفتم. و پذیرفتم. اندوهگساری نکردم. پناه بردم به قرص. حالا می‌ترسم. نکند اندوه نشسته باشد زیر پناهِ قرص‌ها. حضورش وزن داشت. فکر می‌کردم نجات خواهم یافت از وزنِ مضاعفِ سمت چپ. حالا همه‌ی جهات در من چپ‌اند. سنگینم؛ چنان که اریب راه می‌روم. جای خالی‌اش پر است از وزنِ دیداری به‌وقتِ نمی‌دانم کی. غیابش آسان نیست. دشوارم کرده است.

 

۱۴۰۰ شهریور ۱۳, شنبه

سیتالوپرام

 

پیروزیِ من شکستم بود. با به‌دست آوردن او خودم را از دست می‌دادم. پیوسته در تلاش بودم برای به‌دست آوردن دل او، و در این تلاش دو بار شکست می‌خوردم. اگر جانب او را می‌گرفتم خودم را از دست می‌دادم، اگر جانب خودم را می‌گرفتم او را از دست می‌دادم. پیوسته شکست بودم و حرمان. روان اما در این جدال راه میانبری انتخاب کرد: افسردگی. خودم را به خودم باخته بودم. دستاویزی نداشتم. روز نداشتم. شب شده بود عالم من. چشم که باز می‌کردم دوزخ بود. چشم که می‌بستم تاریکی فرمانروایی می‌کرد. عق می‌زدم که خودم را بالا بیاورم. چیزی بالا نمی‌آمد. چیزی نبودم. چیزی نداشتم. هیچ شده بودم. بیزار بودم از این هیچ. به درونش اما می‌گریختم. گویی پناهم می‌داد از چیزی که شده بودم. که راه نجاتم بود. این‌که خودم را انکار کنم و روی این چیزی که سی و هشت سال ساخته بودم بالا بیاورم، بلکه در خرابه‌ی به‌جا مانده روزنی پیدا شود. در این تقلا نامش از زبانم می‌افتاد. و زبان که افتاد دیدم نام ندارم. نامی ندارد. بی‌نام شده بودم. صداهایی می‌شنیدم. با شنیدن هر صدا برمی‌گشتم. بی‌اختیار سرم برمی‌گشت. نگاه می‌کردم. چیزی نمی‌دیدم. نام‌های بسیار شده بودم: سیتالوپرام، تریمیپرامین، الانزاپین، دوکسپین، سرترالین، آلپرازولام. همه نام‌های من بودند، و من خودم نبودم. و حالا که برگشته‌ام انگار مرا از مسیری اشتباهی به مقصد رسانده باشند، احساس می‌کنم بخشی از من با من نیست. که در یک فرعی جا مانده‌ام از خودم. بخشی از من تا ابد دنبال بخشی خواهد گشت که یک روز من شده بود و حالا برگشته است به خودش. بله، جانبِ او را از دست داده‌ام.