۱۴۰۱ شهریور ۸, سه‌شنبه

یوزف بویس




 

یوزف بویس. جوزف بویز. دیوانه، عجیب و غریب، غیر عادی. صفاتی که همراه با نام او می‌آیند. هنرمندی از جنس «مارسل دوشان» و «اندی وارهول». بی‌مرز در خلاقیت. کسی که می‌گفت هنرمند نیست اگر تمام آدم‌ها هنرمند نباشند. اشاره به باورش که از آن به «هنر اجتماعی»/«مجسمه‌‌ی اجتماعی» نام می‌برد: مشارکت مردم در پروسه‌ی خلق. مثالش پروژه‌اش موسوم به «هفت هزار درخت بلوط» که در آن طی چندین سال و به کمک مردم هفت هزار درخت بلوط کاشت؛ با پایه‌هایی از سنگ. از دیگر آثارش می‌توان به «صندلی چرب» اشاره کرد. ترکیبی از چوب و چربی. استعاره‌ای از وضعیت گذرا و زوال‌پذیر بدن انسان. یا پرفورمنس «من آمریکا را دوست دارم و آمریکا مرا دوست دارد.» او با هواپیما به آمریکا می‌رود. قصد دارد نه خاک آمریکا را لمس کند، نه با کسی حرف بزند. از فرودگاه پیچیده در پوششی نمدی با آمبولانسی به اتاقی در یک گالری برده می‌شود، آن‌جا سه روز، و هر روز به مدت هشت ساعت با یک «کایوت»(گرگ صحرایی) که نزد بومیان آمریکا حیوان مقدسی است و نماد بدویت آمریکاست به سر می‌برد. از اتفاق‌های مهم زندگی‌اش سقوط هواپیمایش در جنگ جهانی دوم است. توسط بومیان پیدا می‌شود. بومیان او را در نمدی می‌پیچند، سرش را با عسل و تمام بدنش را با چربی حیوانی می‌پوشانند. این رفتار بومیان تاثیر عمیقی روی او می‌گذارد. تا جایی که از مصالح و مواد خام در اغلب آثارش می‌توان به نمد، عسل و چربی اشاره کرد. در پرفورمنس «چگونه تابلوها را برای خرگوش مُرده توضیح دهیم» سر و صورتش را با عسل و ورقه‌های طلا می‌پوشاند. برای او هر شی خاصیتی هنرگونه داشت. هر چیز را وارد هنرش می‌کرد. هر شی در کار او هنری می‌شد و سراسر آثار و اجراهایش پر است از وسایل و اشیاء بلااستفاده و دورریز. ظاهرش با آن کلاه نمدی و جلیقه‌ی ماهیگیری فیگوری بود که هنرش را با آن امضاء می‌کرد. معتقد بود که هنرمند باید نقش رهبری جامعه را بر عهده داشته باشد. خودش را در عالم هنر هم‌چون یک شمن می‌دید. و یک‌بار در جواب این سوال: چطور به کسی که میخکوب کارتان شده است کمک می‌کنید تا بهتر آن را بفهمد؟ می‌گوید: به او دو وسیله می‌دهم: یک قاشق و یک چنگال، و دعوتش می‌کنم که پروژه یا کارم را بخورد.

دنی دیدرو




 

تصویر اول:

یک سری کتاب‌ها را آدم نمی‌داند کجای کتابخانه‌اش بگذارد. هر جا که قرار بگیرند، در هر قفسه و کنار هر کتابی، از بس سنگین‌اند تعادل آن‌جا را به‌هم می‌زنند. مثل این دو کتاب از «دنی دیدرو» که قفسه‌ها را سمت خودشان خم می‌کنند. دو کتابی که برای خودشان یک کتابخانه‌ی مستقل‌اند، با اشباحی که دیگر کتاب‌ها را به سخره می‌گیرند.

 

_

 

تصویر دوم:

من اهل ادبیات را به دو گروه تقسیم می‌کنم:

یک. آن‌هایی که «ژاک قضاوقدری و اربابش» را به «تریسترام شندی» ترجیح می‌دهند.

دو. آن‌هایی که «تریسترام شندی» را به «ژاک قضاوقدری و اربابش» ترجیح می‌دهند.

 

هر چه هست میان این دو کتاب و با فاصله از این دو کتاب اتفاق می‌افتد. آن دو پدری کرده‌اند و می‌کنند برای خیلی از شاهکارهای تاریخ ادبیات؛ تا جایی که می‌توان خیلی از آن‌ها را با همه‌ی تضادهای ظاهری و درونی‌شان زیر سایه‌ی این دو کتاب طبقه‌بندی کرد.

 

از این نکته هم نباید غافل ماند که پدرِ معنوی «ژاک قضاوقدری و اربابش» همان رمان «تریسترام شندی» است. و پدر معنوی «تریسترام شندی» هم رمان پنج جلدی «فرانسوا رابله» یعنی «گارگانتوا و پانتاگروئل» است. در مصاحبه‌ای «منوچهر بدیعی» گفته است که مشغول ترجمه‌ی این رمان پنج جلدی به عنوان پایان کار مترجمی‌اش است. اگر انتخابی برای پایان عمرم داشتم «گارگانتوا و پانتاگروئل» را می‌خواندم و بعد می‌مُردم.

 

_

 

تصویر سوم:

در انتظار آمدن «راهبه» از «دنی دیدرو» شده‌ام خودِ انتظار. به پیشوازش رفته‌ام با خواندن یک‌بار دیگر «ژاک قضاوقدری و اربابش» و «برادرزاده‌ی رامو». از حسرت‌ها که همیشه با من خواهد ماند ترجمه‌ی دست‌گرفته و رهاکرده‌ی «احمد سمیعی» است از «ژاک قضاوقدری و اربابش» تحت عنوان: ژاک قدری‌مشرب و خواجه‌اش. چه ترجمه‌ای درآورده از «برادرزاده‌ی رامو»:

 

هوا چه خوش باشد چه ناخوش، مرا عادت بر آن است که ساعت پنج بعدازظهر برای گردش به پاله روآیال روم. آن‌که همواره یکه‌وتنها روی نیمکت خیابان درختی آرژانسون در دریای خیال غوطه‌ورش می‌بینند منم. با خود از سیاست، از عشق، از هنر، و از فلسفه سخن می‌گویم. عنان اندیشه را رها می‌سازم و آزادش می‌گذارم تا نخستین فکر خردمندانه یا بخردانه‌ای را که روی می‌نماید دنبال کند؛ به همان سان که جوانان هرزه و عیاش را توان دید که در خیابان درختی فوآ از پی معروفه‌ای سبک‌مغز، خنده‌رو، شوخ‌چشم، و بینی سربالا روان‌اند، این‌یک را رها می‌کنند و به دنبال دیگری می‌شتابند، به همه روی می‌آورند و به هیچ‌یک پیوند نمی‌یابند. افکار من دلبران من‌اند.

کتاب نامرئی


 

ایتالو کالوینو در کتاب غریب‌ش «شهرهای نامرئی» که از غرایب تاریخ ادبیات است از شهرهایی می‌گوید که در هیچ محدوده‌ی جغرافیایی وجود ندارند.  لابیرنتی از شهرها که قصه‌های هزار و یک شب و بورخس را به یاد می‌آورد. یک روز هم کاش یکی پیدا شود و از کتابخانه‌ای بنویسد با کتاب‌های نامرئی. آن‌ها که دیده نمی‌شوند اما با این حال خواننده‌ی خودشان را دارند. و این حکایت بورخسی من است از کتابی نامرئی در یکی از شهرهایی که جغرافیا دارد. همه‌چیز برمی‌گردد به این متن. تصویری از کتابی بی‌عنوان. چهار پنج سالی است آن را با خود دارم. دوازده سطر از کتابی که دیده نمی‌شود. کتابی که در لابیرنت کتاب‌های خوانده و نخوانده گمشده است. بارها و بارها به آن برگشته‌ام. با این امید واهی بلکه بتوانم ردی از کتاب پیدا کنم. هر بار اما در افسون این سطرها انگار جادو شده باشم صدایی می‌شنوم از خود کتاب که بی‌شباهت به صدای «آلن پو» نیست و از من می‌خواهد از او پرهیز کنم. پرهیز نمی‌کنم. مدد می‌خواهم برای رسیدن به این خطر. رد و نشانه‌ای اگر یافتید دریغ نکنید. مرا بسپارید به روایتِ این کتاب. شاید من هم توانستم به واسطه‌ی خواندنش اثر و تصویر موهوم خودم باشم.

دینداری لایک


 

همین که دارید این عکس را می‌بینید، همین که دارید این یادداشت را می‌خوانید، نشان می‌دهد شما یک آدم دین‌دارِ مذهبی هستید. شما بی‌که بدانید با خواندن این متن، با لایک آن مشغول عبادتید. ما همه دینداران عصر دیجیتالیم. مذهب ما اینترنت است. این توهمِ آزادی بی‌حد و مرز. این به‌قول «بیونگ چول هان»: دیکتاتوری شفافیت. ما با حضور روزافزون خود در شبکه‌های اجتماعی، با افشای خود به دور از هر قانون و اجباری داریم اعتراف می‌کنیم، کاری که پیش‌تر بر عهده‌ی سیستم‌های اطلاعاتی بود. با ارائه‌ی این اطلاعات، با این نظام شفافیت، ناخواسته هر کس بدل می‌شود به یک شی، قابل اندازه‌گیری، قابل ردیابی و هدایت. همین اطلاعات و شفافیت نه‌تنها شده است ابزاری برای شناسایی «انحراف»، که به قول «چول هان» رفتار آینده‌ی ما را هم تحلیل و پیش‌بینی می‌کند تا هماهنگ با آن‌ها راه‌های تازه‌ی سلطه و کنترل هم برنامه‌ریزی شوند.

 

در کتاب «روان سیاست» "بیونگ چول هان" از ابژه‌های مقدسی حرف می‌زند که هر نظام برای تثبیت خود به آن‌ها نیاز دارد. می‌گوید که گوشی‌های هوشمند سرسپردگی و عبادت عصر دیجیتال را بازنمایی می‌کند. او موبایل را به تسبیح تشبیه می‌کند. از این روست که وقتی گوشی‌هایمان را دست می‌گیریم، وقتی در شبکه‌های اجتماعی بالا و پائین می‌رویم در حال گرداندن دانه‌های تسبیح هستیم. داریم ذکر می‌گوییم، صلوات می‌فرستیم. ما با حضور در شبکه‌هایی چون فیس بوک و اینستاگرام در واقع در کلیسا و مسجدِ عصر دیجیتال مشغول عبادتیم. او «لایک» را همان «آمین» دیجیتال می‌داند: «وقتی ما لایک می‌کنیم، در برابر نظم سلطه سر تعظیم فرود می‌آوریم.» و هر نوشته‌ی ما اعترافی است در پیشگاه خدای این عصر؛ دست‌هایی است لرزان و بالاگرفته برای رهایی از عقوبت. گویا ما همیشه به خدا نیاز داریم تا خود را گناهکار بدانیم.

زندگی شخصی

بالاخره یک روز آدم متوجه می‌شود یک «زندگی شخصی» هم دارد که اثر انگشت اوست در این دنیا. و نباید غافل بود از آن. «زندگی شخصی» را باید ساخت. منش، متد و راه و رسم خودش را دارد. باید چون یک اثر هنری در خلق آن با درایت و وسواس کوشید. در «زندگی شخصی»ام تاثیرگذارترین آدم «دیوید هاکنی» است. آشنایی‌ام با منش او در زندگی و هنر مرا آگاه کرد که چه بی‌‌مبالات بوده‌ام در ساختن «زندگی شخصی»‌ام. شهامتِ پذیرفتن آن‌چه آدمی‌ست بی‌ توجه به نظر دیگران، و خلاقیت‌اش حتا در کهن‌سالی، نترسیدن از تجربه‌های تازه، در کنار باوری که به عشق و دوستی دارد. فقدان آن شهامت زندگی‌ام را از ریخت انداخته بود. حالا با پذیرفتن‌اش تلاش می‌کنم به آن صداقتی دست یابم که لازمه‌ی ساختن «زندگی شخصی» است. کتاب مصاحبه‌اش که چاپ شد از همان لحظه‌ی اول آن را طلبیدم. چون دیدم چه عزیز است گذاشتم بلکه بشود آن را از عزیزی هدیه بگیرم. دیدم نه. یکی دو سال گذشت و دستِ همتِ کسی بلند نشد برای ساختن آن دوستی که سبب‌اش این کتاب باشد و «دیوید هاکنی». حیف. در مورد هدیه‌گرفتن که می‌تواند یکی از آداب «زندگی شخصی» باشد آدم باید حساسیت‌های خودش را داشته باشد. به هر کسی هدیه ندهد. از هر کسی هدیه نگیرد. هر چیز را نباید هدیه داد و به‌عنوان هدیه پذیرفت. هدیه‌دادن و گرفتن قدم به ساحتی از دوستی است که با خودش مناسبات خودش را می‌آورد. آن مستند را هم بی‌اغراق بامناسبت و بی‌مناسبت بارها دیده‌ام، باز هم خواهم دید. راه و رسم «دیوید هاکنی» در مواجهه‌اش با زندگی و دوستی و هنر به من شجاعتی می‌دهد که همه‌ی عمر غافل بوده‌ام از آن. حالا اما نه. یکی دو سال است تلاش می‌کنم که اجازه ندهم نگاه دیگری بیاید بنشیند در نگاه من و از آن منظر به خود و زندگی‌ام نگاه کنم. و مهمتر از همه مرا یاری داد در پذیرفتن آن چیزِ ممنوع در من. آن را چون یک شیوه‌ی زیست و موضع و نگاهی نسبت به جهان پذیرفتم. به عنوان یک هویت به نوشته‌هایم دادم، آن‌ها که رنگ مجوز به خودشان نمی‌گیرند، و در آن‌ها کوشیده‌ام همراه با زبان برهنه شوم.