تمام تنام تیر میکشد. ممکن نیست. هنوز باور نمیکنم. خبر را که خواندم، مُردم. فلج شدم. قلبام ایستاد. دستهام چنان لرزید که گوشی موبایل از دستم افتاد. برای چند دقیقه چشمهام را بستم. حالم که بهتر شد دوباره گوشی موبایل را دست گرفتم و خبر را یکبار دیگر خواندم. سرچ کردم. دیدم درست است. اشتباه نمیکنم. منتشر شده است. آن کتابِ عزیز. از آن نویسندهی مجنون. او که بعد از خودکشیهای ناموفقِ مکرراش با پای خودش راهی تیمارستان شد و بیش از بیستسال آخر عمرش را به جنون مشغول بود. او که 23سال ننوشت و در جواب پرسش دوستی که چرا دیگر نمینویسد؟ گفته است: «آمدهام اینجا تا دیوانه باشم؛ نیامدهام که بنویسم.» کتاب مدتی است ترجمه و چاپ شده و هیچجا خبری از آن نیست. هیچکس آن را نخوانده است. این بیخبری در شأن نویسندهای چون او نیست. او که روی کافکا و موزیل و والتر بنیامین تاثیر گذاشته است، تا جایی که «روبرت موزیل» میگوید آثار کافکا حالت خاصی از سبک اوست؛ و «سوزان سانتاگ» او را حلقهی گمشدهی میان «هاینریش فون کلایست» و «کافکا» میداند. او که از موفقیت وحشت داشت و با مداد مینوشت و یکی از شاهکارهایش را با دقتی میکروسکوپی فقط روی چند برگ کاغذ نوشته است. «الیاس کانتی» دربارهاش گفته است که چیزی ناشناختهتر از «بزرگی» برایش نیست. او که «هرمان هسه» دربارهاش گفته است که اگر صدهزار خواننده داشت جهان جای بهتری میشد. حالا چه کنم؟ تا کتاب دستام برسد این فقدان را با چه پُر کنم؟ آیا با دوباره و چندبارهخوانی آن دو کتابی که پیشتر از او ترجمه شده است آرام میگیرم؟ یکی کمکام کند. یکی آرامام کند. چگونه از پس این انتظاری که در من انتظار میکشد، برآیم؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر