۱۴۰۱ شهریور ۸, سه‌شنبه

کتاب دل‌واپسی


 

رفیق بوده‌ای این‌همه سال. با من بوده‌ای. با تو بوده‌ام. همان بار اول که تو را دست گرفتم، ترسیدم. ممکن نبود. گویی پیش‌تر زیسته بودم؛ در تو زیسته بودم، و زندگی سایه‌ای نبوده جز حقیقتی که تو بوده‌ای. دانستم از تو گریزی نیست، از کلمات تو، از مالیخولیای تو که روزمرگی در آن دم می‌کشید. می‌خواندمت، و خواندنت بدل شده بود به سرپناهی که برای روزمرگی‌های من مادری می‌کرد. تو یک حالتِ روحی هستی. به تو دچارم. هیچ سطر و صفحه‌ای از تو نبوده که در آن بخشی از خودم را نبینم. یک اتفاق بوده‌ای در زندگی من. کمک کرده‌ای پاره‌های روان رنجورم را در خودم جمع کنم. با تو مانده‌ام در خودم. از چشم تو می‌نگرم. به خواننده نگاه می‌دهی. در منطقِ نگاه تو هر اتفاقِ جزئی هم شایسته‌ی تاملی طولانی‌ست. آن‌چه نوشته‌ای بیان زندگی از دریچه‌ی واقعیت‌های درونی است. از این‌روست که می‌گویی به کتابِ هستی بدل شده‌ای. کسی که تو را می‌خواند خواننده نیست. این تویی که می‌خوانی. تو که می‌نویسی خواننده را با خواندن به خودت بدل می‌کنی. مصداق این کلام «پروست»ی: «هر خواننده‌ای زمانی که کتابی را می‌خواند خواننده‌ی خودش است. کتاب نویسنده چیزی جز نوعی وسیله‌ی بصری نیست که او در اختیار خواننده می‌گذارد تا با آن بتواند آن‌چه را که شاید بدون آن کتاب نمی‌توانست در خودش ببیند، درک کند. محک حقیقت کتاب این است که خواننده آن‌چه را که کتاب می‌گوید در خودش باز بشناسد.» در خودم باز می‌شناسمت، چنان که شده‌ای گورستانی که در تمام گورهایش من دفن شده‌ام.

هیچ نظری موجود نیست: