۱۴۰۱ شهریور ۸, سه‌شنبه

توماس برنهارد


 

دیوانه باشی. نبوغ پابه‌پای جنون در تو رشد کرده باشد. مریض‌احوال باشی تا جایی که بیماری یکی از کاراکترهای ثابت نوشته‌هایت باشد. حاصل رابطه‌ای باشی بدون ازدواج. از طرف پدر پذیرفته نشده باشی. خالق اثری باشی به نام «قدم‌زدن»؛ متنی که جنون به آن سرایت کرده است. کتابی که در آن کلمات دیوانه شده‌اند. که تنها تو می‌توانی نویسنده‌اش باشی. منطقِ روایی ذهن‌های بیمار کتاب‌هایت اثبات این کلام «بکت» باشد که: «یک حرکت عاطفی، یک احساس، هیچ‌گاه به‌تنهایی به‌یاد نمی‌آید، بلکه همراه خود نواهای دیگری می‌آورد.» هرچه می‌نویسی آوار نواهای درونی و بیرونی آدم‌هایی باشد که به‌ آستانه‌ی جنون رسیده‌اند، که شوریده‌احوال‌اند و خودکشی نام دیگر آن‌هاست. ارادت خاصی داشته باشی به فیلسوف هم‌ولایتی‌ات «لودویگ ویتگنشتاین»؛ او که با جنون بیگانه نبود، او که نبوغ را زیسته بود. «توماس برنهارد» باشی و در دو کتابت با همه‌ی نفرتی که از اتریش داشته‌ای سراغ این فیلسوفش رفته باشی. «رویتهامر» کاراکتر اصلی رمان «بازنویسی»ات را بر اساس زندگی ویتگنشتاین خلق کرده باشی و در رمان کوتاه دیگری سراغ برادرزاده‌اش رفته باشی. خواننده‌ای پیدا نمی‌شود بعد از خواندن اثری از تو به تو مبتلا نشود. یک عارضه‌ای. رخدادی هستی در ادبیات. تو که بخشی از ویتگنشتاینی، و ایضا بخشی از برادرزاده‌اش «پال»:

 

آن یکی دیوانه که پال بود، به اندازه‌ی عمویش فلسفی بود؛ و این لودویگِ عمو هم به‌اندازه‌ی پال دیوانه بود. لودویگ به‌خاطر فلسفه‌اش مشهور شده بود و پال به‌خاطر دیوانگی‌اش. لابد یکی فلسفی‌تر بود و دیگری دیوانه‌تر. شاید هم این‌طور باشد که ویتگنشتاین فلسفی را صرفا از آن‌رو فیلسوف می‌دانند که فلسفه‌اش را روی کاغذ آورده بود نه دیوانگی‌اش را؛ و پال هم از آن‌رو دیوانه خوانده می‌شد که فلسفه‌اش را به‌جای انتشار سرکوب کرده بود و تنها دیوانگی‌اش را نمایانده بود.

هیچ نظری موجود نیست: