بکت برای من وضعیتی از انسان است. چه کتابهایش، چه شخصیت خودش. او به انتخاب خود روزهای آخر عمرش را در آسایشگاه سالمندان میگذراند. آنجا میپیوندد به سکوتِ محبوباش. به هیچ نگفتن. بدل میشود به یکی از شخصیتهایی که خلق کرده است. «تییر-تام» رمانی است با الهام از آن روزها. نوشتهشده بر اساس حقایقی که بکت از سر گذرانده است. غنیمت است خواندناش. رمانی که کاراکتر اصلیاش «بکت» است. به دفتر یادداشتهای او میماند. نویسنده که آشکارا تحت تاثیر بکت است برای روایتاش به ذهن او رجوع میکند. بکتِ غرق در سکوتِ خودخواستهاش به گذشته برمیگردد. به روزهایی که کنار جویس بود. که جویس رمانش را به او دیکته میکرد. و او مینوشت؛ او که جویس «آقا» صدایش میزد. و اشارههایی به «لوسیا» دختر جویس که عاشق بکت بود: «سمِ عزیزِ من». در یکی از آن دیدارها است که بکت میگوید سمِ عزیز او نیست. کهولتِ سن او را بیشتر به یکی از مخلوقاتش نزدیک کرده است: مالون، مالوی، استراگون، ولادیمیر، وات. از هر کدام بخشی دارد. بخشی از آنها با اوست. بخشی از خودش را به آنها داده است. کهولت سن شده است مکان آنها. آنها را در او جمع آورده است. سکوت؛ به انتظار مرگ. بکت در نتیجهی ایست قلبی در اغما فرو میرود. دیگر کسی کلامی از او نمیشنود. همچنان سکوت. اواخر رمان روایت این سکوت است. در ذهن بکت «باستر کیتون» را میبینیم در فیلمی که باهم ساختند: «فیلم». گویا بکت در این لحظات آخر همچون کاراکتر فیلم در پی رهایی از ادراکشدن است، اما نه از طرف شخص سوم، بلکه خودش. دلوز در ابتدای مقالهای که دربارهی این فیلم نوشته با اشاره به گفتهای از «اسقف برکلی» سوالی را مطرح میکند: «برکلی گفته که بودن، همان ادراکشدن است. آیا ممکن است که از ادراک اجتناب کنیم؟ چگونه میتوان درکناپذیر شد؟» رمان، دیدن بکت توسط خودش است. بهگمان این مواجهه همان وحشتی است که در دیدهشدن وجود دارد: ادراک خود توسط خویشتن؛ چیزی که دلوز آن را طبق گفتهی اسقف برکلی، برای انسانی که میخواهد به موقعیتی «درکناپذیر» دست یابد، لازم میداند. حالا بکت با مرور گذشتهاش در روزهای پایانی عمر، در برابر خودش قرار گرفته است. ادراک خود از خود، و سرانجام فروکشکردن این ادراک با مرگ. حالا او همهجا هست، در حالی که نمیتواند هیچجا باشد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر