۱۴۰۱ شهریور ۸, سه‌شنبه

از نامه‌ها


 

تقریبا چسبیده به تنم. خیسم. «خیس» مرا در وضعیتِ دمِ صبح قرار می‌دهد: آشفته و مضطرب. با دست عرق را کنار می‌زنم، گاهی هم عرق‌گیرِ خیسِ چسبیده به تنم را با دو انگشت، مثل پوستی که از خودم نباشد، در تلاشی مضحک تکان می‌دهم. گرمای تابستان خیسم کرده است. کولر باید خاموش بماند که پروسه‌ی درمان سریع‌تر انجام بگیرد. درمان! این کلمه‌ی نامحسوس درباره‌ی من. منی که چون یک بیماری به خود گرفتار‌م. حالا البته فکر می‌کنم مسیر ذهنی‌ام را تغییر داده‌ام. آن بیماری را که حالتِ روحی‌ام باشد در کوچه‌ای بن‌بست رها کرده‌ام. اکنون در کوچه‌هایی دیگر، چون شهرهای نامرئیِ «کالوینو»، بی‌خیال و سربه‌هوا در خودم پرسه می‌زنم. گاهی می‌ترسم از این‌که احساس می‌کنم شادم. از نگریستن شادی در خودم، چونِ نگاهِ مغاکِ نیچه واهمه دارم. با همه‌ی این احوال، حالِ من شبیه حالِ گذشته‌ام نیست؛ نمی‌خواهم باشد. «شادی»ام به وجدی می‌ماند حاصلِ مکاشفه از حضورِ در هستی. آن سفرِ قهرمانی که «جوزف کمبل» از آن می‌گوید. سفری هم داشتم پارسال، زمستان، یک ماهه، در اتاقم، به درون خودم. آن ماه «حال» را کشف کردم. زیستن در «آن»ی که همان‌موقع اتفاق می‌افتد. رگِ حالِ حالایم خونِ آن تجربه‌ی یک‌ماهه را در خود دارد. سبب‌اش خواندن «در جنگل‌های سیبری» بود. گاهی می‌شود به همین آسانی سفری را آغاز کرد. مثل سفر «اگزویه دومستر» دور اتاقش. در فاصله‌ی بین حالِ گذشته و حالِ در راه، برنامه‌ی سفر را که یکی دو سال پشت گوش انداخته بودیم، چیدم. با او که مثل کلمه در من نشسته است، «ما»ی بی‌رفتارِ تنانه، که اگر آغوشی هم بود شکل مکتوب به خودگرفته‌ی مهری بود که در آن تن در زبان می‌نشست تا کلمه یگانه‌ترین تجربه‌ی اروتیسم باشد. «سفر» چیزی را در من ورق زد. یک صفحه، یا یک فصل از کتاب زندگی‌ام که نخوانده یا سرسری‌خوانده ازش گذشته بودم. این حفره اضافه شد به حفره‌های دیگرم، و تلاشی که لازم است برای پر کردن‌اش با کلمه. «آبی» جارمن را هم دوباره دیدم. همراهِ آن دو مستند درباره‌ی «روتکو» تاثیرگذارترین فیلم‌هایی بوده‌اند که این مدت دیده‌ام. بار برداشتم از آن‌ها. حالا حامله‌ام. یک چیزی در من دارد به شکل چیزی در می‌آید. و من در حرکت و مسیر یک «چیز» به «چیز»ی می‌رسم که خودِ حرکت و مسیر است. مثلِ ازنزدیک‌دیدنِ اثری از «روتکو» دوست دارم یک روز از نزدیک ببینم‌ات.

هیچ نظری موجود نیست: