ایتالو کالوینو در کتاب غریبش «شهرهای نامرئی» که از غرایب تاریخ ادبیات است از شهرهایی میگوید که در هیچ محدودهی جغرافیایی وجود ندارند. لابیرنتی از شهرها که قصههای هزار و یک شب و بورخس را به یاد میآورد. یک روز هم کاش یکی پیدا شود و از کتابخانهای بنویسد با کتابهای نامرئی. آنها که دیده نمیشوند اما با این حال خوانندهی خودشان را دارند. و این حکایت بورخسی من است از کتابی نامرئی در یکی از شهرهایی که جغرافیا دارد. همهچیز برمیگردد به این متن. تصویری از کتابی بیعنوان. چهار پنج سالی است آن را با خود دارم. دوازده سطر از کتابی که دیده نمیشود. کتابی که در لابیرنت کتابهای خوانده و نخوانده گمشده است. بارها و بارها به آن برگشتهام. با این امید واهی بلکه بتوانم ردی از کتاب پیدا کنم. هر بار اما در افسون این سطرها انگار جادو شده باشم صدایی میشنوم از خود کتاب که بیشباهت به صدای «آلن پو» نیست و از من میخواهد از او پرهیز کنم. پرهیز نمیکنم. مدد میخواهم برای رسیدن به این خطر. رد و نشانهای اگر یافتید دریغ نکنید. مرا بسپارید به روایتِ این کتاب. شاید من هم توانستم به واسطهی خواندنش اثر و تصویر موهوم خودم باشم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر