۱۴۰۲ شهریور ۳۱, جمعه

مرگِ مرگ


 

کاش می‌توانستم نامت را بنویسم و حالا که اجازه ندارم چقدر خوشحالم که نمی‌توانم نامت را بنویسم. تو بی‌نامی. بی‌نامت کرده‌اند. بی‌نامی‌ات نام تمام آن دهه‌ی شصتی‌هاست که بی‌نام بوده‌اند. بی‌نام مانده‌اند. بی‌نام‌شان کرده‌اند. نسلی که رویاهایش تباه شد. که با سیاست برای‌شان رویا ساختند. یا اگر رویایی هم بود با جهت‌دار کردنش بی‌معنایش کردند. توی خراب، که در خود ویران شده‌ای. آواره در خودت راه می‌روی بی‌که به جایی برسی. توئی که چهاربار در تیمارستان بستری شده‌ای. می‌گویی حالا پرونده داری. که اگر حرف نزنی می‌گویند سکوت علامت و رضا به بیماری‌ست و بستری‌ات می‌کنند. که اگر حرف بزنی می‌گویند هذیان‌ات را زندگی می‌کنی و باز بستری‌ات می‌کنند. ای یتیم‌شده در نه‌سالگی، ای که در 35سالگی مرگ فرزندت را در شب تولد هشت‌سالگی‌اش دیدی، ای رانده‌شده از طرف همسر، ای بی‌پول، بیکار، که می‌گویی هزینه‌ی بستری‌ات را هر بار برادرناتنی‌ات با پول کارگری می‌دهد. ای که تمام تن‌ات جای زخم‌هایی است نتیجه‌ی خودزنی‌های مکررت. تو که نمی‌میری. بلد نیستی بمیری. که می‌دانی حتا مرگ هم تو را نمی‌خواهد. همه از تو می‌ترسند، هر روز بیشتر، از حرف‌زدن با تو، از گوش‌دادن به تو، از راه‌رفتن با تو. می‌گویی: «شرمنده‌ام که راهم می‌دهی.» با خنده می‌گویی اول نمی‌توانستی درست نام بیماری‌ات را تلفظ کنی. می‌گویی برای تو که شعر را ترک کرده‌ای اسکیزوفرنی کلمه‌ی سنگینی‌ست. ای شاعر سال‌ها پیش، که دانشگاه را بعد از تعلیقی نیمه‌کاره رها کردی، تو که از «سمفونی مردگان» عباس معروفی می‌ترسیدی که نکند سرنوشت «آیدین» سرنوشت نسل ما باشد. می‌گویی رنج‌ات با تو بزرگ شده است، آن‌قدر بزرگ که جای پدرِ ازدست‌رفته‌ات را گرفته‌ست. حالا پدر توست. ازدواج مجدد مادرت تو را دوباره یتیم کرد. یک‌بار گفتی تا سال‌های نوجوانی فکر می‌کردی چون پدر و مادر نداری طبیعی است که به تو تجاوز می‌کنند. ای تجاوز دیده که چشم‌هایت هر روز بیشتر گود می‌شوند، از تو شرم دارم. از این‌که از تو می‌ترسم. از آمدنت می‌ترسم. از حرف‌‌زدنت می‌ترسم. از نگاهت می‌ترسم، از سکوتم در برابر تو می‌ترسم. و از این تصمیم که قصد دارم در را دیگر به‌رویت باز نکنم. از تصویر آیفون ببینم که از زنگ‌زدن ناامید می‌شوی و راهت را می‌گیری و می‌روی. چندروز پیش که آمده بودی گفتی: «بالاخره دهه‌ی شصتی هستیم.» انگار دهه‌ی شصت بودن توجیهی برای درد است. برای آوارِ فروریخته‌یی که توئی. بمیر. خواهش می‌کنم بمیر. زودتر بمیر. هرچند می‌دانم تو مرگِ مرگ هستی. تو نمی‌میری. این مرگ است که از تو می‌میرد.