۱۴۰۲ فروردین ۵, شنبه

نمایشِ جنون


 

نه! واقعا می‌گویم: نه! باور نمی‌کنم! یعنی واقعا کسی پیدا می‌شود؟ نه! چطور ممکن است! آن‌هم میان شما. شما که کافکا خوانده‌اید، بکت خوانده‌اید، دیگر ممکن نیست، نمی‌توانم به این سادگی باور کنم، حتما سربه‌سرم می‌گذارید، دارید شوخی می‌کنید، شوخی‌اش هم واقعا خوب نیست، یعنی میان شما کسی پیدا می‌شود که رمانی از «روبرت والزر» یا «توماس برنهارد» نخوانده باشد؟ صدای خنده‌تان را می‌شنوم. دارید به خودتان می‌گویید حتما این من‌ام که دارم شوخی می‌کنم، دارید می‌گویید چطور ممکن است که رمانی از «روبرت والزر» یا «توماس برنهارد» نخوانده باشیم. چه می‌گویید؟ نمی‌شنوم! ممکن نیست! پس حتما آن چند داستان کوتاه از «برنهارد» را خوانده‌اید. نمی‌دانم کسی هم هست «نمایش کمدی است؟ نمایش تراژدی است؟» را بخواند و بعد همین که رسید به جمله‌ی آخر بلافاصله شروع نکند به دوباره‌خوانی‌اش. بله، بله، مطمئنم که «یائورگ» را هم چندباره‌خوانی کرده‌اید و پیش خودتان، مثل من، آرزو کرده‌اید که کاش این داستان فصل اول رمانی باشد. نمی‌شنوم. می‌گویید: نه. جدی که نمی‌گویید؟ باور نمی‌کنم. مطمئنم که «شکایات در مورد روش‌های من» از «روبرت والزر» را هم خوانده‌اید. اصلا با همین داستان است که زبان فارسی و ادبیات فارسی و خواننده‌ی زبان فارسی با جهان داستانی والزر آشنا می‌شود و به زعم من مهمترین مصداق برای این کلام «موزیل» است که آثار کافکا حالتی از سبک والزر است. با شناختی که از شما دارم احتمال می‌دهم که بعد از خواندنش رفته‌اید سراغ «جلوی قانون» کافکا. دوتا برادرند این دو داستان. این را دیگر بهتر از من می‌دانید. البته واضح است که شما این داستان‌های کوتاه والزر و برنهارد را خوانده‌اید و بعد از چندباره‌خوانی‌شان به آن‌ها اکتفا نکرده و سراغ رمان‌هاشان هم رفته‌اید. گفتن که ندارد پیداست که «قدم‌زدن» برنهارد را دو سه باری مطالعه کرده و دقت کرده‌اید که با چه ظرافتی جنون را به سطح جملات آورده است. و در تلاش «یاکوب فون گونتن» برای بدل شدن به هیچ زبان‌تان قاصر مانده، طوری که همین حالا دست از خواندن این یادداشت برمی‌دارید و برای خدامی‌داند چندمین‌بار سراغ این رمان والزر می‌روید. راستی از میان «بچه‌های تانر» محبوب‌شان برای شما هم «سیمون» است؟ بله، دارم می‌شنوم، می‌فرمودید، چه خوب، چه خوب، پس شما هم عقیده دارید که اگر یک روز به هر دلیلی با ادبیات قهر کنید خواندن «بچه‌های تانر» از والزر سبب آشتی است. چه خوب. خیالم راحت شد. پس اجازه بدهید باور نکنم که مثلا داستان‌های کوتاه «نمایش کمدی است؟ نمایش تراژدی است؟» و «شکایات در مورد روش‌های من» را نخوانده باشید.  

۱۴۰۲ فروردین ۳, پنجشنبه

زن


 

با من می‌ماند این کتاب. یک غافل‌گیری اساسی بود. غنیمت‌اش روایت افسون‌گری یک زن برای یک زن دیگر. و زن. این زن: «آنائیس نین». و آن‌که جادو می‌کند، جادو به همراهش است: «جون اسمیت» همسر «هنری میلر». یادم نمی‌آید پیش‌تر چنین متن اروتیکی خوانده باشم در حوالی این حالات. آن‌هم چنین ادیبانه. به نامه‌ای عاشقانه می‌ماند. یک‌جایی حتی به ذهنم خطور کرد بنویسم بدل پروست در عالم زنانه و ادبیات؛ با همان دقت نظر، همان غور در درونی‌ترین لایه‌های پنهانی احساس. کتاب را می‌توان حکایتی دانست از مثلث یک عشق. عشقی نامتعارف، میان «آنائیس نین»، «جون اسمیت»، و «هنری میلر». آن میلری که می‌نویسد، و آن‌یکی که نمی‌نویسد. گزارشی هم هست دقیق و متفاوت از روزگار سپری‌شده‌ی «هنری میلر» که به فرانسه رفته است تا نویسنده شود، تجربه کند و بنویسد. همان روزهاست که «مدار راس السرطان» نوشته می‌شود، و باز از دل همان روزهاست که «روزهای آرام در کلیشی» هم به نتیجه می‌رسد. میلر آن‌چه را تجربه می‌کند، آن‌چه با گوشت و پوست و خون زندگی‌اش می‌کند را به عرصه‌ی ادبیات می‌آورد. ابایی ندارد از قضاوت دیگران. خاطر «جون» اما با چاپ «مدار راس السرطان» مکدر است. تصویر آمده‌اش را در این کتاب بی‌انصافی و حاصل درک نادرست میلر از رابطه‌شان می‌داند. «جون» برای میلر و آنائیس گویا دو فرد مجزاست. دو تجربه‌ی متفاوت در ساحت امر زنانه. غبطه‌برانگیز است میزان دقت «آنائیس نین» در بیان و روایتگری حالات روحی و روانی آدم‌ها. کتاب را که خواندم به خودم گفتم که کاش قبل از مطالعه‌ی آثار میلر آن را خوانده بودم. خودش اما سبب دوباره‌خوانی آن‌هاست. حالا من مانده‌ام و حسرت خواندن آن149جلد دیگر از یادداشت‌های آنائیس نین. او که همیشه می‌نوشت. آن زن است که پیوسته می‌نویسد و دست از سر کلمه برنمی‌دارد.

۱۴۰۱ اسفند ۲۵, پنجشنبه

لغت‌نامه‌ی خزران



 

به زودی می‌میرم. بعد از پایان نوشتنِ این کلمات. در همین هفته‌ی پیش‌رو. همین امروز. خوشحالم که سبب مرگم یک کتاب است. که به واسطه‌ی خواندنِ یک کتاب می‌میرم. کتابی که قرار است پُر رمز و رازترین رمانی باشد که تا حالا خوانده‌ام. رمانی که نسخه‌ی مذکر و مونث دارد، با اختلاف در یک پاراگراف. که فرم‌اش قاموسی است صدهزار واژه‌ای. نویسنده‌اش کاتبِ سرگردانی بوده میان آن هزارتویی که دانش بشری از علوم طبیعی و معنوی و خفیه گرفته تا اسطوره و تاریخ ساخته است. شاهدش یکی همین کتاب. گویا رمان‌های دیگری هم دارد با فرم‌های بدیع. مثلا رمانی به شکل جدول کلمات متقاطع. راهنمای خواندن هم دارد این «لغت‌نامه‌ی خَزَران». خواننده می‌تواند همه‌ی شیوه‌های مرسوم خواندن رمان را کنار بگذارد، یا نگذارد. خواندنش چون قدم‌گذاشتن به هزارتویی از آینه‌هاست. طبق آن‌چه در کتاب آمده آن را می‌شود از ابتدا یا انتها، حتا به شکل مورب خواند. رفتار خواننده می‌تواند با این رمان همان رفتاری باشد که با قاموس‌ها و لغت‌نامه‌ها دارد. چه کسی پیدا می‌شود بنشیند تمام یک لغت‌نامه را از ابتدا تا انتها بخواند؟ حالا اما خواننده این جهد را پیش‌رو دارد. این طلبِ رمان از خواننده است. و قدرت نویسنده هم این‌جا به کمک خواننده می‌آید تا تصویر کلی‌تری از کتاب به عنوان رمان داشته باشد. درست است که می‌تواند بخشی از آن را بخواند، اما آن‌چه قاموس‌ها به خواننده می‌دهند بسته به میزان تلاش و جستجوی خواننده در آن‌هاست: «هر چه بیشتر بجویید، بیشتر به دست می‌آورید. به همین منوال، در این‌جا نیز، آن‌چه نصیب یک جستجوگر خوش‌سعادت می‌شود، ارتباط پنهان میان اسامی این لغت‌نامه است.»

 

و حالا من آغاز می‌کنم. خودم را به آن می‌سپارم. جلد را کنار می‌زنم و جمله‌ی اول را می‌خوانم: «این‌جا خواننده‌ای آرمیده است که هرگز این کتاب را نخواهد گشود. او برای همیشه در این‌جا مُرده است.» 

و من حالا دارم در آن می‌خزم و کلمه به کلمه می‌میرم.

 

نسخه‌ی نشر نقره: نسخه‌ی مذکر

نسخه‌ی نشر مرکز: نسخه‌ی مونث