واپسین میل. واپسین خواست. واپسین امید. حالا یکسالی میشود که هر چیزی در من مُرده است. هر خواستی، هر میلی، هر امیدی. با زورِ قرص روز را به شب میسپارم و شب را به روز. بلند میشوم از روی تخت. تخت روی زندگی قرار میگیرم. دیگر بیقرار هم نمیشوم. هیچ چیز نمیشوم. یک عدد عمود که برای همیشه در افقیِ «ناخواست» فرو افتاده است. از این قرار یکسالیست میلی به سیگار هم در من نمانده است. گاهی فروغی اگر باشد، سریع، انگار بخواهم «میل» را دوباره تصاحب کنم، سراغ یک نخ سیگار میروم. آتش میزنم. پُک اول، امان از پُک اول؛ مرا میکُشد. دهشتناکی این مرز از افسردگی و یأس روحم را ویران میکند. گویی به نظارهی دوزخ ایستاده باشم. یأس تا اعماق وجودم را میکاود و کوچکترین نشانهی «خواست» و «میل» را در من جستجو و خاموش میکند. سیگار بهدست میمانم در خودم. تا نهایتِ مرگ در افسردگی فرو میروم. واپسین میل را هر روز بدین قرار در خودم میکُشم و میکشم. این چنگزدن به خواستِ سیگار –این آخرین نشانهی حیاتِ من- گویا واپسین تلاشم برای خارج شدن از قلمرو مرگ است. به هیچ چنگ میزنم و در هیچ میافتم. آدمی -این ماشین میلورز- میتواند تا بینهایت مُرده باشد، اگر با نیشخند واپسین انسانِ نیچه تمام اندامهای وجودش به لرزه افتاده باشد. آنکه تحقیر میشود صدای واپسین خنده را شنیده است. باید تمام نیرویم را جمع کنم و بروم یکجا بالا بیاورم. جایی کنارِ همینجا، با آخرین خواستِ «خواستِ انسانی»ام، یعنی خواندن اسپینوزا، سرم را روی آخرین سطر بگذارم و تا میتوانم بمیرم. کاش نیرویش را داشتم که از آن یک نخ سیگار هر روزه بگذرم. این قدرت ویرانگری مرا سمتش میبرد. از پُک اول که میگذرم هیچ توانی در خودم نمییابم که ادامه ندهم. ادامه میدهم و هزاربار به گناهِ ناامیدی مرتکب میشوم. حالا اینبار بروم به عنوان «ماشین روحانی» نخی روشن کنم، شاید توانستم با آن جوهر نامتناهی که اسپینوزا موجودی چون انسان را حالتی از وجود او میداند، از مرگ و با مرگ لبی تر کنم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر