همواره آنجایم. مکان من است. من پیش از بهدنیا آمدن آنجا عقوبت دیدهام. یکی از آنهایم. او که با دست چهرهاش را پوشانده است، اما باز دارد نگاه میکند. چشم دوخته است به خودِ فاجعه. چه کسی در من مُرده است؟ چه کسی را در خودم کُشتهام که «گناه» بادهای شرقیاش را در من مینوازد؟ آرام ندارم. آرام در من چنان ناآرام است که توان سادهترین کنش را هم از من گرفته است. افتادهام یک گوشه و نمیتوانم با احساس گناهِ ابدیام کنار بیایم. هیچگاه نخواستهام که آمرزیده شوم. گناه همواره با جایگاه کردگاریاش در من لحنی ازلی داشته است. به آن چون شکوهی بی فر دچارم. من در هولناکی احساس گناه زیستهام. بدون اینکه جرمی مرتکب شده باشم در غیابِ گناه به خودِ گناه بدل شدهام. همواره در ساحتِ «تقصیر» آداب زندگی را بهجا آوردهام. آیا کسی هست که پیش از تولد رنج ندیده باشد؟ که تولدش تبعید اشباح نبوده باشد از باغ لذت دنیوی؟ گناه مرا به یک وضعیت تقلیل داده است؛ یک حالت روحی که وادارم میکند به خشوعی چنان پست که به تهوعام میاندازد. نهتنها در برابر آدمها که در برابر اشیاء هم احساس گناه دارم. وجدان معذبم مرا از هر بخششِ الاهیاتی دور نگه میدارد. شدهام تکررِ گناهی که بند نمیآید. وقتی بیدار میشوم، وقتی میخوابم، وقتی کتاب میخوانم، وقتی کتاب نمیخوانم، وقتی مینویسم، وقتی نمینویسم، وقتی غذا میخورم، وقتی غذا نمیخورم، وقتی عشق میورزم، وقتی عشق نمیورزم، وقتی حرف میزنم، وقتی سکوت میکنم، همواره احساس گناه با من است. نمیدانم با زندهبودن به چه چیزی مرتکب شدهام که وجدان معذب رهایم نمیکند. چنان احساس گناه میکنم که با شوری عاشقانه طالب هرگونه عقوبتی هستم. نیرویی در من است تا نسبت به خودم اعلام جرم کنم. و اعلام میکنم: درود بر عقوبتِ در راه. بر گناهِ نابخشودنی. مرا بپذیر. در پیشگاه تو قربانیام ای وجدان معذب.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر