باید از تو عبور میکردم. از سد تو میگذشتم. چند سالی است در تو ماندهام. بارها از روایت تو شکست خوردهام. با تمام توان تن دادهام به این شکست. از آن یاد میگیرم. لذت میبرم. میدانستم یکبار خواندنت نخواندن توست. بار اول با خواندنْ تو را ترجمه میکردم. باید به صداهای تو آگاه میشدم. آنها را کشف میکردم. میشنیدم. خواندنِ تو تجربهی رمان مدرن است. در فصل هشتم از رمان مدرن هم عبور میکنی و باز به آن برمیگردی. و میدانم که حق دارم از تو بترسم. و از نویسندهات فاکنر. کسی که همیشه با احتیاط به او نزدیک شدهام. که هربار اثری از او میخوانم شرمم میآید از هرآنچه که نوشتهام. با خواندن اوست که «داستان» را یاد میگیرم. مثلا زوایهی دید را چطور انتخاب کنم، که روایت را به چه کسی بسپارم، و ابا نداشته باشم که از نوشتهی خودم شکست بخورم؛ آنقدر شکست بخورم تا بتوانم متن را سر پا نگه دارم.
سرآمد کارهای فاکنر است «ابشالوم، ابشالوم». کتاب همچون پازلی است با قطعات بههمریخته که چهار راوی آن را روایت میکند. داستان ظهور و سقوط خانوادهی ساتپن. به قول خودِ فاکنر داستان مردی که پسری میخواست و پسران بسیاری نصیبش شد، آنقدر که نابودش کردند. خواننده هم در این بینظمی در توالی زمانی رخدادها نابود میشود. کتابی که هر آنکه مینویسد باید حداقل یکبار آن را بخواند. کتابی که کمتر خوانندهای است که در برابرش احساس شکست نکند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر