درک جارمن، هر بار چون خواندن نامهای عاشقانه در برابر «آبی»ِ تو قرار میگیرم. این نامهی توست به من، به رازی که در خودم پنهان کردهام. فیلمِ تو راز را در من بیدار میکند. راز را در من آشفته میکند. تو فریاد میزنی: دیوید، تری، هاوارد، پُل، من با نامهای ممنوعم در چه رنگی فریاد بزنم؟ این فیلم، این رمان، این متن، مرثیهی توست بر گوری آبیرنگ که تو را در آن به ایدز سپردهاند. مکاشفهی توست در عمر رفته و دقایق مانده. و حالا که بیناییات را از دست دادهای، حالا که بهآرامی آغاز به مُردن کردهای، نمیتوانی ساکت بمانی. نمیتوانی نبینی. نمیتوانی عشق نورزی. نمیتوانی فیلم نسازی. از جهان برای تو چه مانده، جز رنگِ ندیدنهای تو که اجازه میدهد تاریکی را هم ببینی: آبی. گویی زندگیات بدل شده است به یکی از تابلوهای «روتکو». تو همین را به بیناییات میسپاری. اجازه میدهی این رنگ به جهان سرایت کند. و حالا زندهای. اشباح را در این رنگ زنده میکنی تا فیلمی بسازی که تصویر ندارد. این شهامت توست: ساختن فیلمی که همهی قواعد سینما را پس میزند تا بتوانی آنگونه که میخواهی از ایدز و ریاضتهایش بگویی. از دکترها، پرستارها، قرصها، و گاهبهگاه کاویدن خاطرهای در جستجوی دستاویزی برای ماندن. و تو با این فیلم، قدم به خارج از زندگیات گذاشتهای. تصویر را پردهی آبی تو پوشانده است؛ تا با ساختن این فیلم مشغول نوشتن باشی. میشنویم. از تو میشنویم. از مصائب بیماری و نابیناییات. از آنها که روزی در زندگیات بودهاند و حالا غبار زمان آنها را پوشانده است: دیوید، تری، هاوارد، پُل: «مرا ببوس. چشمها و لبهای مرا ببوس. دوباره و دوباره مرا ببوس. نامهای ما در زمان فراموش خواهد شد. کسی ما را به یاد نخواهد آورد. یک گل آلاله میکارم، آبیرنگ، روی مقبرهات.» و من به لالی خودم فکر میکنم. به آن نامها که بر زبانم نمیآیند. که پنهانشان کردهام حتا از کلمه. تو راز منی «درک جارمن». چون راز هر بار به تو رجوع میکنم، تا به یادم بیاوری من هم نامهایی دارم. نامهایی که بالاخره یک روز از من بیرون میآیند، در متنی مینشینند، و علیه من قیام میکنند، تا شهامتش را پیدا کنم که با خودم روبرو شوم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر