کلمهی من است «احتیاط» در مواجههام با داستانهای «خولیو کورتاسار». هیچوقت نتوانستهام دو داستانش را در زمانی اندک پشت سر هم بخوانم. هر داستانی از او شکل خاصی از تخیل افسارگریخته را شکوفا میکند. نبوغ او در ایده و پرداخت آن کاری میکند که خواننده در دوباره و چندبارهخوانی داستانهایش هنوز چیزی برای کشف داشته باشد. یک نویسنده تا چه اندازه باید نبوغ و جنون داشته باشد تا در یکی از داستانهایش -نامه به خانمی جوان در پاریس- بنویسد: «داشتم با آسانسور بالا میرفتم که درست بین طبقات اول و دوم احساس کردم الان است که خرگوش کوچکی بالا بیاورم. قبلا این را برایت توصیف نکردهام، فکر نکنم بهخاطر عدم صداقت، که طبیعتا بیشتر بهخاطر اینکه آدم راه نمیافتد برای همه توضیح بدهد که هرازگاهی خرگوش کوچکی بالا میآورد.» یا یکی دیگر از داستانهایش -کسی را سرزنش نکن- که سالی چند مرتبه آن را میخوانم، کل داستان لحظهای اتفاق میافتد که مردی جوان برای قراری آماده میشود و حین پوشیدن پُلیور سرش در آن گیر میکند. داستان تقلای اوست برای رهایی سرش. حالا همهی اینها را باید گذاشت کنار داستان محشر «امتداد پارک» که در آن خوانندهی کتابی توسط قاتل رمانی که میخواند کشته میشود. در داستان دیگری از روستایی میگوید که آنجا کتابهایی میفروشند با یک صفحهی سفید، که اگر خوانندهای ساعت سهی بعدازظهر حین خواندن به آن صفحه برسد، میمیرد. و چطور میشود یاد نکرد از داستان «طاقباز در شب» که در آن دو مرد، یکی در زمان حال و دیگری در زمان تمدن آزتکها شبی خواب یکدیگر را میبینند. اینها را باید گذاشت کنار داستانهای نبوغآمیز دیگر و رمان «لیلی»: «آه، لاماگا! هرگاه زنی را با اندام یا قیافهای شبیه تو با آن رفتار ساده میدیدم، در سکوتی همچون دنیای ناشنوایان به او نزدیک میشدم و آنگاه که متوجه میشدم تو نیستی، خودم را همچون چتری پر از دانههای باران که ناگهان بسته میشود، جمع میکردم.» و «امتحان نهایی» که هنوز هم بعد از سالها که از خواندنش میگذرد در آن شب مهآلودِ بوئنوس آیرس کنار «خوان» و دوستانش قدم میزنم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر