پیروزیِ من شکستم بود. با بهدست آوردن او خودم را از دست میدادم. پیوسته در تلاش بودم برای بهدست آوردن دل او، و در این تلاش دو بار شکست میخوردم. اگر جانب او را میگرفتم خودم را از دست میدادم، اگر جانب خودم را میگرفتم او را از دست میدادم. پیوسته شکست بودم و حرمان. روان اما در این جدال راه میانبری انتخاب کرد: افسردگی. خودم را به خودم باخته بودم. دستاویزی نداشتم. روز نداشتم. شب شده بود عالم من. چشم که باز میکردم دوزخ بود. چشم که میبستم تاریکی فرمانروایی میکرد. عق میزدم که خودم را بالا بیاورم. چیزی بالا نمیآمد. چیزی نبودم. چیزی نداشتم. هیچ شده بودم. بیزار بودم از این هیچ. به درونش اما میگریختم. گویی پناهم میداد از چیزی که شده بودم. که راه نجاتم بود. اینکه خودم را انکار کنم و روی این چیزی که سی و هشت سال ساخته بودم بالا بیاورم، بلکه در خرابهی بهجا مانده روزنی پیدا شود. در این تقلا نامش از زبانم میافتاد. و زبان که افتاد دیدم نام ندارم. نامی ندارد. بینام شده بودم. صداهایی میشنیدم. با شنیدن هر صدا برمیگشتم. بیاختیار سرم برمیگشت. نگاه میکردم. چیزی نمیدیدم. نامهای بسیار شده بودم: سیتالوپرام، تریمیپرامین، الانزاپین، دوکسپین، سرترالین، آلپرازولام. همه نامهای من بودند، و من خودم نبودم. و حالا که برگشتهام انگار مرا از مسیری اشتباهی به مقصد رسانده باشند، احساس میکنم بخشی از من با من نیست. که در یک فرعی جا ماندهام از خودم. بخشی از من تا ابد دنبال بخشی خواهد گشت که یک روز من شده بود و حالا برگشته است به خودش. بله، جانبِ او را از دست دادهام.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر