۱۳۹۵ آذر ۳, چهارشنبه

کافکا، وقتی می‌نویسد



روحم لرزید وقتِ خواندنش. چی بود این دو صفحه؟! یک داستان کوتاه دوصفحه‌ای از کافکا؛ «خواب». وحشتناک بود. نویسنده‌ای سراغ ندارم که اندازه‌ی کافکا بر سر کاراکترهایش بلا نازل کرده باشد؛ بلاهای پیش‌بینی ناشدنی، که رهایی از آن‌ها ممکن نیست. هیچ شخصیتی از دست او در امان نیست. مهلکه‌ی واقعی وقتی اتفاق می‌افتد که کافکا آغاز به نوشتن می‌کند.

«یوزف کا» قهرمان رمان «محاکمه» در رویایی خودش را می‌بیند که از گورستانی می‌گذرد. دو مرد از کنارش سنگی را حمل می‌کنند. آن‌ها سنگ را در نزدیکی او زمین می‌گذارند. سنگ انگار در زمین فرو رفته باشد صاف می‌ایستد. ناگاه مرد دیگری نزدیک می‌شود. کا مرد را می‌شناسد. او هنرمند است. با مدادی در دست روبروی سنگ می‌ایستد و مشغول نوشتن می‌شود: «این‌جا آرامگاه...» حین نوشتن به طرف کا برمی‌گردد. کا اعتنایی نمی‌کند. هنرمند دستش را پایین می‌آورد. دیگر نمی‌تواند بنویسد. دوباره به کا خیره می‌شود. این‌بار کا هم به او می‌نگرد و چنان منقلب می‌شود که گریه‌اش می‌گیرد:

هنرمند منتظر ماند تا کا آرام شد. سپس از آن‌جا که چاره‌ای ندید، تصمیم گرفت به هر صورت به نوشتن ادامه بدهد. با نخستین حرکت مداد روی سنگ، کا نفس راحتی کشید. ولی کاملا پیدا بود که هنرمند با ناخشنودی هرچه بیش‌تر دست به‌کار شده است.... حرفی که سرگرم نوشتن آن بود بسیار بزرگ از آب در آمد: یک «ی». هنرمند پس از به پایان بردن «ی» با عصبانیت به میان تل گور پا کوبید و از همه طرف خاک به هوا بلند شد. سرانجام کا منظور او را فهمید. برای عذرخواهی از هنرمند فرصتی باقی نمانده بود. با هر ده انگشت خود به کندن زمین مشغول شد. خاک تقریبا هیچ مقاومتی نمی‌کرد. به نظر می‌رسید همه چیز از پیش آماده شده است، گور را فقط ظاهرا قشر نازکی از خاک می‌پوشاند. بلافاصله زیر قشر نازک خاک، گودالی بزرگ با دیواره‌های پر شیب دهان باز کرد و کا که جریان ملایمی او را به پشت برگردانده بود، به درون گودال فرو رفت. در حالی که آن پایین رو به بالا گردن می‌خماند و عمق نفوذناپذیر گودال او را پذیرا می‌شد، نامش با خطی درشت و مزین به‌سرعت روی سنگ نقش می‌بست.



هیچ نظری موجود نیست: