اولین
مواجههام با فیلمهای «بلا تار» مواجهه با اسمش بود. دوستِ تازهِ یافتهای، همان
شبِ اولِ آشنایی، وقتی گفتگومان رسید به بیخوابی، گفت کارگردانی هست که وقتِ
دیدن فیلمهاش، از بس خوب است، خوابش میگیرد. سیستم بدنش در هر نوبت توانِ دیدن
نیمساعت از فیلمها را داشت. و به طنز اضافه کرد: یک روز، و گاها چند روز هم لازم
است برای هضم آن نیمساعتها!
اوایل
دی بود؛ سرما خورده بودم سخت. بساط خواندن و دیدن را به عادت هر سال -اتاق جای
بخاری ندارد- انتقال داده بودم به هال. ساعت ده صبح بود. گلو یاری نمیکرد برای
پاییندادن یک جرعه آب. آب هم دیگر مزه نداشت. تنِ عرقکردهی تبدارم لمداده
کنار بخاری، با دستمالهای متعددِ استفادهشده و نشدهی پراکنده در اطرافِ کتابها،
منگِ و خراب، دنبالِ بهانهای میگشت برای تسکینِ دردی که دیده نمیشد، اما خوش
لانهکرده بود در زیر پوست، روی پوست، و بر اندامهای ملتهبم.
لپتاپ
را روشن کردم برای دیدن «تانگوی شیطان»؛ ساعت ده صبح بود؛ و من در طول هفت ساعتِ
بعد، ده بار، چشمهام، گوشهام، دهانم، قلبم، مغزم، رگهام، پاهام، نافم، کتفم،
گردنم، و همهی وجود به ارگاسم رسید. زمان ایستاده بود و من درست سه روز بعد، تازه
یادم افتاد سرماخورده بودم؛ و تنم «وطن»م نبود. کجا رفته بود آن خسخسِ سینه، آن دردِ
مرطوب، آن منگیِ نشئهآورِ رگها؟
گشتم،
خیلی گشتم؛ آن روزها، نه در صفحات روزنامهها و مجلات، که در صفحات نت هم
یادداشتی، مصاحبهای، مقالهای دربارهی این کارگردان و فیلمهاش پیدا نمیشد. اما
این روزها، به لطفِ دوستانِ عزیزی چون «بابک کریمی» و «سعیده طاهری» و دوستان
دیگر، سه کتاب مهم دربارهی «بلا تار» در دسترس است که خواندنشان دیدنِ دوبارهی
فیلمهاست.
از
دست ندهید مقاله و مصاحبهی جاناتان رُزنبام را، او که «بلا تار» را به حق
«تارکوفسکی غیرمعنوی» میداند؛ و آن مقالهی خواندنیاش: تانگوی شیطان بهمثابهی
خواب و خیالی فاکنری. که در آن از مشابهتهای
«تانگوی شیطان» و رمانِ فاکنر «روشنایی ماه اوت» میگوید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر