۱۳۹۵ آبان ۲۸, جمعه

دهانِ خواب



خواندن این کتاب یک اتفاق بود. هنوز در شُک‌م. این کلماتِ آشنایِ زیسته‌شده. دیشبْ با خواندنش –خواندن درباره‌ی خواب- تا صبح بیدار بودم.

** 


با به خواب رفتن، در خودم فرو می‌روم: از فرطِ خستگی‌ام، از فرطِ ملالم، از لذتِ بی‌رمق یا از دردِ توان‌فرسایم. در آکندگی‌ام فرو می‌افتم و در تهی‌بودگی‌ام: خودم هم ورطه می‌شوم و هم سقوط، انبوهیِ آب‌های عمیق می‌شوم و فرودِ پیکرِ غریقی که وارونه به اعماق می‌رود. 


هنگامی که در خواب فرو می‌روم، هنگامی که در آن غرق می‌شوم، همه‌چیز گنگ و تعین‌ناپذیر شده: لذت و درد، لذت به خودیِ خود و دردِ آن، درد به خودیِ خود و لذتِ آن. گذارِ هر یک به دیگری موجبِ خستگی می‌شود و بی‌رمقی و ملال و رخوت و بندها را گشودن و از اسکله رها شدن. زورقی آرام بندها را می‌گسلد و روانه می‌شود.


دردِ ناشی از لذت آن زمان به وقوع می‌پیوندد که لذت دیگر نتواند خویش را تاب آورد. در این هنگام است که دست از خود می‌کشد و دیگر لذت‌جوییِ صرفِ خویش را روا نمی‌دارد. دلدادگان که دیگر توان به تن ندارند در خواب فرو می‌روند. لذتِ درد آن هنگام است که درد در عینِ شعله‌کشیدنِ روزافزونش، لجوجانه می‌خواهد نگاهش دارند و حتا از وجودش محظوظ گردند. آن هنگام است که مسرور باشد، حتا شده در ناله‌های خویش. لذتی که تنها روا نمی‌دارد به‌مبارزه و مقابله در برابرِ درد برآید، به میلِ خویش نیز رضایت می‌دهد که به هر روی به خواب فرو رود –به همان مفهومی که می‌گوییم «درد را خواباندن»- حتا اگر معنایی نداشته باشد مگر تحملِ بیداریِ هراس‌انگیزِ دوباره‌اش.


هیچ نظری موجود نیست: