کاهلی
و کرختی جمعه را باید به پرسهزدن میان انبوهی مجله گذراند، که سالها از چاپ آنها
گذشته؛ و خواندن مطالبی که طرح کمرنگی از آنها هنوز در ذهن ماندهست. امروز
اختصاص داشت به «جهان کتاب». شمارههای اوایل دههی هشتاد. که در بیشتر آنها یکی دو
مطلب خواندنی پیدا میشود. در دو شماره از آن جناب «پرویز دوایی» دو فصل از کتاب
خواندنی «اجتماع نوابغ»ِ هامفری کارپنتر را ترجمه کردهاند. فصلی دربارهی «کتابفروشی
شکسپیر و شرکا» و یک فصل هم دربارهی جیمز جویس و کتابش اولیس. کاش یک مترجم کار
بلد چون خودِ ایشان سراغ ترجمهی کامل این کتاب میرفت.
***
شبی
با جویس به بار لوتهتیار رفتیم. هنوز گیلاس اول را تمام نکرده بودیم که من چشمام به
موشی افتاد که از پلههای طبقهی بالا به زیر میدوید. صدا زدم: «موش!»، و جویس
هراسان پرسید: «کجا؟ کجا؟ دیدن موش شگون ندارد!» جویس به یک سلسله نمادهای خرافی
مختلف اعتقاد داشت و هنوز چند لحظه از این قضیه نگذشته بود که غش کرد.
**
کار
تکمیل اولیس داشت به آخر میرسید، جویس شروع کرد به اظهار نگرانی که حالا برای
تایپ گفتگوی درونی مالی بلوم از کجا ماشیننویس گیر بیاورد. تایپِ قسمت «سیرسه» که
در یک روسپیخانه میگذشت قبلا به اندازهی کافی دردسر به بار آورده بود. سیلویا(مالک
کتابفروشی «شکسپیر و شرکا» ناشر اولیس) برای تایپ این قسمت چند خانم تایپیست پیدا
کرده بود، ولی آنها یکی پس از دیگری بعد از مدت کوتاهی از تایپ این قسمت دست
کشیده بودند. شوهر یکی از این تایپیستها
با دیدن دستنوشتی که همسرش مشغول تایپ آن بود چنان برآشفته شد که دستنوشت
را در آتش انداخت.
**
بدیهی
است که شهرت اولیس به عنوان کتاب ممنوعه به فروشش کمک میکرد. یکبار کشیشی
ایرلندی از سیلویا پرسید: «از اینجور کتابهای «باحال» دیگر چی دارید؟»
*
شبی
که جویس قدری مست بود شروع کرد به توصیف عشق شدیدی که به واژه، واژههای صرف داشت،
و در اثنای این توصیف به گریه افتاد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر