۱۴۰۱ شهریور ۱۱, جمعه

تانگوی جمعه


 

نه بیدارباشِ اول صبح، نه دوشِ ناشتا، نه قهوه، هیچ‌چیز از پس کرختی جمعه برنمی‌آید. جمعه چون یک حالت روحیْ روان را ناآشیان می‌کند، و آدم می‌ماند حالا که روان به فرمان نیست با این تنِ خموده چه‌کار کند. بعد به فکر می‌افتد با خواندنِ کتابی با آن در بیفتد. جدال با جمعه کار هر کتابی نیست. تنها روزِ هفته است که کتاب خاص خودش را می‌طلبد. روایتی برگزیده که بتواند حواس را از ملال این روزِ بیمار پرت کند. از این‌روست که «تانگوی شیطان» را دست می‌گیرم. به خیال این‌که با توانمندی «لسلو کراسناهورکایی» در ترسیم آن روایت آخرالزمانی انتقامم را از این روز بگیرم. بخش سوم این رمان بی‌نظیر را می‌توان نمونه‌ی درخشان داستان کوتاهی در نظر آورد که پیش‌تر فقط می‌شد در آثار فاکنر سراغش را گرفت. بخش «دانستن چیزی» به دانسته‌های خواننده از سبک و روایت «کراسناهورکایی» می‌افزاید. حتا به گمانم نمونه‌ی کامل‌تری است از داستان کوتاه «آخرین گرگ». کاراکترهای جهان داستانی این نویسنده‌ی مجاری گویی در واپسین روز حیات به سر می‌برند. با این تفاوت که کوچکترین تقلا و تلاشی برای رهایی از فلاکتی که در آن به‌سر می‌برند نمی‌کنند. آن‌ها هر چه عمیق‌تر در آن فرو می‌روند تا بدل به وضعیتی شوند از استقرار انسان به عنوان یکی از گونه‌های حیات در بیکرانی کیهان.

 

و حالا من در جمعه‌ام. و حالا من با جمعه‌ام. این روز خط و نشان می‌کشد برای حالِ آمده از پس قرص‌های قبل از خواب دیشبم. این حال را باید نگه دارم. جمعه ملاقات شخص است با خودش. با بخشی از خود که برایش مسئولیتی در نظر نگرفته است. هیچ بخش از وجود را نباید بی‌مسئولیت گذاشت. این بخشِ بی‌مسئولیت محل نفوذ و نشتی در آدم است. تمام امراض روحی و روانی و جسمی مربوط است به این بخش. از این بخش است که آدم سر خودش خراب می‌شود. به دیگران، ناآگاه، اجازه می‌دهد به او آسیب بزنند. «بلا» یعنی غافل شدن آدم از خلق مسئولیت برای تمام وجودش، برای زمان حالش، برای احوالات روحی و روانی‌اش. هر بخش را باید پرورش داد. تغذیه کرد.

 

یک لایه از جمعه روی من مانده است. بلند می‌شوم. می‌روم برای بار دوم دوش بگیرم. تازه بعد از دوش دوم است که تعرق آغاز می‌شود. در طول روز احساس می‌کنم چرب‌ام. کثافتی با من است، هویتش آب‌شدنِ لزجیِ گذران عمر بر تن‌ام.

هیچ نظری موجود نیست: