۱۳۹۶ اردیبهشت ۸, جمعه

ناخدای کلمه



رفته‌اند بیمارستان، عیادت یکی از آشناها. او را گذاشته‌اند پیش من. روی تختم نشسته؛ نقاشی می‌کشد. گاهی سرش را بلند می‌کند و زل می‌زند به عکس‌های روی دیوار. می‌نشینم کنارش. بغلش می‌کنم. می‌بوسمش. می‌خندد. با انگشت به دیوار اشاره می‌کند و می‌گوید: عمو، چرا عکس این دزد دریایی را به دیوار اتاقت زدی؟

هیچ نظری موجود نیست: