رفتهاند
بیمارستان، عیادت یکی از آشناها. او را گذاشتهاند پیش من. روی تختم نشسته؛
نقاشی میکشد. گاهی سرش را بلند میکند و زل میزند به عکسهای روی دیوار. مینشینم
کنارش. بغلش میکنم. میبوسمش. میخندد. با انگشت به دیوار اشاره میکند و میگوید:
عمو، چرا عکس این دزد دریایی را به دیوار اتاقت زدی؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر