چند
روزی است مدام میروم سراغ «دفتر مالده لائوریس بریگه»ی ریلکه. جایی از مرگ میگوید؛
اینکه هر کس مرگش را همچون زندانی درون تن با خود هر جا میبرد. آن را با خود
دارد مثل میوهای که هستهاش را. بریگه از مرگ پدربزرگش میگوید، با آن شکم
بادکرده. او تاب مرگش را ندارد؛ بزرگ است مرگ او. مدام میخواهد او را از اتاقی به
اتاق دیگر ببرند. انگار یک خانه برای مرگ او کوچک است. سرانجام او را به طبقهی
بالای خانهاش منتقل میکنند؛ اتاقی که مادرش بیست سال پیش آنجا مُرده، و از آن
پس اجازه نداده احدی پا به آنجا بگذارد. حیرتانگیز است توصیف شگفتی پیشخدمتها و حتا سگها
از ورود به آن اتاق؛ از شکنندگی وسایل آنجا، گویی در طول آن بیست سالْ «مرگ» از
آنها مراقبت کردهست. بعد از سکونت پدربزرگ صدایی در خانه میپیچد. صدایی
ناشناخته، که صدای او نیست؛ بلکه صدای مرگ اوست؛ که شبها نعره میزند و میغرد، و
تمام ساکنان خانه و اهالی روستا را وحشتزده و بیخواب میکند.
***
یک
زمانی، سالهای دور، به محض شنیدن صدای گریه، از خانه میزدم بیرون؛ خودم را میرساندم
مسجدی که یک کوچه بالاتر از خانهمان بود. سوگواران را که نگاه میکردم چنان گریهام میگرفت که بعد از بردن تابوت مجبور میشدم مدتی در کوچهها قدم بزنم
تا قرمزی چشمهایم برطرف شود. دیروز اما اتفاق عجیبی افتاد. رفته بودم همان مسجد،
برای تشییع یکی از آشنایان. اینبار نمیدانستم چطور جلوی خندهام را بگیرم.
***
یک
روز میمیرم. موسیقی مرا خواهد کشت. کاش، کاش، کاش، حین شنیدن موسیقی بمیرم. حین
شنیدن آلبومی از harold budd. این
قطعه مثلن:
As
Long As I Can Hold My Breath (By Night)
موسیقی مرا پرت میکند سمت کلمههایی که بر زبان
نمیآیند؛ که نوشته نمیشوند. شناور میشوم میان آنها؛ کلمه میشوم؛ آن بر زبان
نیامده، آن نوشته نشده.
***
هاوارد
بارکر: مرگ علاقهای به چگونه مُردن ما ندارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر