خودوروفسکی
در دو فیلم آخرش که داستان زندگی خود اوست، بارها جلوی دوربین ظاهر میشود؛ آنجاها
که «کودکی» و «جوانی»اش، درمانده از همه، و سرخورده از خود، عمیقا احساس تنهایی میکند.
در فیلم ظاهر میشود؛ خودش را بغل میکند و میگوید: «من کسی هستم که تو خواهی شد.
تو خودت را وقف شعر کردی و من بابتش پشیمان نیستم.» خودش را دلداری میدهد که از
زندگی نترسد؛ برای خودش زندگی کند نه برای دیگران، تا سرانجام شادمُردن را یاد
بگیرد.
خودوروفسکی
برای من فقط یک کارگردان محبوب نیست؛ بلکه مولفیست که با خلق تصاویری
سوررئال و بیانی گاه عارفانه، همراه با بینشی اساطیری، فراتر از مرزهای سینما عمل
میکند. شاعری که تصمیم گرفته شعرهایش را با ساختن فیلم به جهان عرضه کند. او
سال2013 بعد از 23سال دوری از سینما، با شاهکار «رقص واقعیت» دوباره به این حرفه
برمیگردد. فیلم داستان زندگی خود او در دوران کودکی و نوجوانیاش است؛ تحت تربیت
پدر سختگیری که عاشق استالین است و دل به آرمانهای کمونیستی سپرده. خودوروفسکی
از این دریچه به بیان مسائل مردم شیلی میپردازد که زیر پرچم دیکتاتوری در فقر و
فلاکت بهسر میبردند. در شاهکار تازهاش «شعر بیپایان» حالا او بزرگ شده؛ جوانی
که میتواند به پدرش «نه» بگوید، و راهی را پیش بگیرد که خودش میخواهد. فیلم
داستان بلوغ فکری اوست؛ که در نتیجهی آن تصمیم میگیرد وطنش را ترک کند و
دنبال سرنوشتش راهی پاریس شود.
در
اواخر فیلم زمانی که او در اسکله منتظر آمدن کشتی است پدرش میآید تا او را
منصرف کند. وقتی میبیند نمیتواند جلوی او را بگیرد، با هم دست میدهند.
خودوروفسکی اینبار هم در فیلم ظاهر میشود. کنار آن دو میرود، و از «جوانی»اش میخواهد
پدرش را بغل کند. میگوید: تو به فرانسه میروی و دیگر او را نخواهی دید.
برای
دیدن فیلمهای خودوروفسکی دو گوش و دو چشم کافی نیست. همهی بدن باید گوش و
چشم شود. مثل آن مردِ بیدستی که در فیلم، زن محبوبش را پیدا میکند. او
دوست دارد هزاران دست داشت و میتوانست محبوبش را تا ابد نوازش کند. دستهای
مصنوعیاش را از خود جدا میکند، و برای نوازشِ معشوقش از دیگران کمک میخواهد.
خودوروفسکی
در جوانی با شاعری به نام «انریکه لین» از شاعران بهنام شیلی آشنا میشود؛ این
آشنایی و دوستی نقطهی عطفی در زندگی اوست. انریکه در ضیافتی که خودوروفسکی برپا
کرده شعری میخواند که نظر او را جلب میکند:
من
غیاب خودم هستم
در پس آینهای شکسته.
در
فیلم به خانهی انریکه میرود. وقتی پا به اتاقش میگذارد در کمال تعجب میبیند او
نه تنها روی دیوار، که کف اتاقش هم شعر نوشته:
مرگی
که به پا کردهام
میرود
بیآنکه
به سمت من آید.
۲ نظر:
رقص واقعیت را دیدم ، اولین فیلمی بود که از خودوروفسکی میدیدم و درچه ورود به جهانبینی اش ، نگاهی سورئال به همه چیز شاید و فهمیدن و درک کردن حقایق جایی در مرز واقعیت و خیال . به گونه ای که دیگر مرزی بین واقعیت و خیال باقی نمی ماند . احسلس میکنم در فیلم " شعر بی پایان " خیال با واقعیت معاشقه خواهد کرد .
رفیق ،ممنون از نوشتنت ...
ممنون امیدجان. خوشحالم که فیلم رو دیدی. خودوروفسکی عالیه. بیننده رو مبهوت میکنه. کاش برنامه داشته باشی برای دیدن فیلمهای قبلیش. مخصوصا: کوهستان مقدس
ارسال یک نظر